امریکا اسراییل ترکیه

سفر مقام‌های امنیتی آمریکا و اسرائیل به ترکیه

صولت، رضا

کتابخانه دیجیتالی دید

در دسامبر ۲۰۰۵ مطبوعات ترکیه گزارش‌هایی را درباره دلایل سفرهای اخیر مقام‌های بلندپایه نظامی ـ امنیتی آمریکا و اسرائیل به ترکیه منتشر کرده و به گزارشی از روزنامه اسرائیلی جروزالم پست استناد کردند که آمریکا از ترکیه خواسته است برای حمله به تأسیسات اتمی ایران، پایگاه‌هایی را در اختیار جنگنده‌های آمریکایی قرار دهند. اما جواب‌های ترکیه مبهم است. تحلیل سیستمی از منافع ملی ترکیه نشان می‌دهد که ارتباط نزدیک و پیوسته سیاسی بین منافع ملی و دستگاه سیاست خارجی آن برقرار است. به نظر می‌رسد دولت اردوغان به خوبی از این موضوع آگاه باشد که نباید خواست‌ها و نیازهای جامعه خاورمیانه و آمریکا را یکسان تصور کند.

 

لینک

Subject

 

ارجاعات:

 موضوعات
 شاخه‌ها
 

رویداد

مطبوعات ترکیه گزارش‌هایی را درباره دلایل سفرهای اخیر مقام‌های بلندپایه نظامی ـ امنیتی آمریکا و اسرائیل به ترکیه منتشر کرده و به گزارشی از روزنامه اسرائیلی جروزالم پست استناد کردند که آمریکا از ترکیه خواسته است برای حمله به تأسیسات اتمی ایران، پایگاه‌هایی را در اختیار جنگنده‌های آمریکایی قرار دهند. بنا بر این گزارش، موضوع اصلی دیدار ماه گذشته رؤسای سیا و اف‌بی‌آی با مقام‌های ترکیه در آنکارا حمله هوایی به مراکز اتمی ایرانی بوده و قرار است علاوه بر انهدام تأسیسات هسته‌ای ایران، قرارگاه‌های پ.‌ک.ک در شمال عراق مورد حمله قرار گیرند. کانال تلویزیونی MTV‏ به نقل از منابع اطلاعاتی خارجی که نام آنها را فاش نکرد، گزارش داد ماه گذشته؛ زمانی که فرمانده نیروی زمینی ارتش ترکیه به واشنگتن سفر کرد این موضوع به اطلاع او رسیده است و به او گفته شده که آمادگی لازم برای حمله به مراکز اتمی ایران را داشته باشد و قرار است در آینده‌ای نزدیک برای پیگیری این مسئله کاندولیزا رایس، وزیر امورخارجه و پیتر پیس، رئیس ستاد ارتش آمریکا به آنکارا بیایند. ‏

پیشینه 

در طرح خاورمیانه بزرگ که از جانب آمریکایی‌ها مطرح شده است، ترکیه نقش مهمی ایفا می‌کند. واشنگتن مایل است نظام سیاسی ترکیه را به عنوان الگویی جهت کشورهای خاورمیانه بزرگ اشاعه کند. اردوغان، نخست‌وزیر ترکیه معتقد است که کشورهای منطقه باید اصلاحات را جدی بگیرند. وی خاطرنشان می‌کند که به دلایل تاریخی، مردم منطقه هر طرحی را که از بیرون سرچشمه می‌گیرد به دیده تردید می‌نگرند اما توصیه می‌کند که این طرح را با خوشبینی بیشتری بررسی کنند و البته ویژگی‌های محلی متناسب با دموکراسی را نیز منکر نمی‌شود.[۱]

در این میان به واسطه تغییر در اولویت‌های ژئوپلیتیک قدرت‌های بزرگ جهانی و منطقه‌ای، تأکید بیشتر متوجه منطقه مدیترانه و خاورمیانه در معنای بزرگ‌تر آن شده است. همین پویایی نیز آسیای مرکزی و قفقاز را به میان میدان کشانده است. ترکیه پی برده است در نتیجه این پویایی، غرب و شرق به هم نزدیک می‌شوند. ضرورتاً نه بر اساس انتخاب، بلکه بر اساس الزامات راهبردی، ترکیه در کانون این واقعیت قرار دارد، از این‌رو به نفع ترکیه است که به دگرگونی مسالمت‌آمیز در پهنه ژئوپلیتیک از اقیانوس اطلس تا آسیای مرکزی و فراتر از آن کمک کند.[۲]

دیدگاه‌ها و نظریات 

به نظر می‌رسد پ.ک.ک آلترناتیو مناسبی برای دولت عراق در راستای تحت فشار قرار دادن آنکارا در موقعیت‌های بحرانی می‌باشد و از این عنصر به انحای مختلف استفاده خواهد کرد. ‏

در این میان مطبوعات ترکیه گزارش دادند که عبدالله گل به بشار اسد هشدار داده و این سفر با فشار و حمایت آمریکا انجام شده و ترکیه را وارد مسئله سیاسی سوریه خواهد کرد؛ چراکه ترکیه در وضعیت بسیار حادی قرار گرفته است[۳] به همین خاطر عبدالله گل، وزیر امورخارجه ترکیه هدف خود را از سفر به سوریه کمک به ثبات و امنیت منطقه توصیف کرد و گفت: «امروزه منطقه بیش از هر زمان دیگری به آرامش نیاز دارد و ترکیه به عنوان عضوی از کشورهای منطقه مصمم است به ایجاد ثبات و صلح در منطقه کمک کند، وجود صلح و پایبندی هر یک از کشورهای خاورمیانه به این روند می‌تواند باعث تثبیت آرامش و دوستی در این منطقه حساس شود؛ بنابراین ترکیه احساس می‌کند می‌تواند به این حالت شتاب بیشتری دهد و سفر خود را به سوریه در این جهت تعریف و تبیین نماید.[۴]

رسانه‌های ترکیه همزمان با سفر مقام‌های اروپایی و کشورهای منطقه به ترکیه ادعا کرده‌اند که نقش ترکیه در صلح خاورمیانه افزایش می‌یابد و دولت ترکیه مسائل امنیتی صلح را بررسی خواهد کرد و گزارش دادند که افزایش تعداد سفرهای اینچنینی، به نظر می‌رسد ترکیه مرکز ثقل خاورمیانه شده است و نقش محوله به ترکیه بسیار حیاتی و مشخص‌کننده است و ترکیه اعلام کرده در چارچوب دیپلماسی فعال خود در قبال اوضاع مبهم و آشفته منطقه نمی‌تواند غیرفعال باشد و از کنار این مسئله خطرزا (ترور رفیق حریری) به آسانی بگذرد و ترکیه با تحکم از صلح و آرامش در منطقه حمایت می‌کند و تلاش می‌کند از وقوع بحران در منطقه جلوگیری کند. گفته می‌شود عبدالله گل، ترکیه را تشویق به همکاری با سازمان ملل برای حل مسئله ترور رفیق حریری کرده و از دمشق خواسته که در مسائل عراق و لبنان دخالت نکند.[۵] مطبوعات ترکیه سفر عبدالله گل به سوریه و حامد کرزای به ترکیه را در جهت ادعای ترکیه درخصوص صلح عنوان کردند. ‏

پایگاه خبری اشپیگل آنلاین به نقل از یک خبرگزاری آلمانی با انتشار گزارشی مدعی شد، واشنگتن در گفت‌وگوهای محرمانه با برخی از کشورها به دنبال تدارک دیدن حمله‌ای احتمالی هوایی به ایران است و در این میان بیش از هر کشوری گمان‌ها به ترکیه برای کمک به این اقدام می‌رود. این رسانه‌های آلمانی‌زبان با اشاره به اینکه که چنین خبری را خبرگزاری «دویچه دپشن دینست» منتشر کرده، این خبرگزاری هیچ منبعی را برای این گزارش خود معرفی نکرده است.‏

همچنین این پایگاه خبری به نقل از محافل اطلاعاتی آلمان، گاس در آنکارا اطمینان داده که پیش از حمله احتمالی هوایی، ترکیه را مطلع کند و ترک‌ها با «چراغ سبز» نشان دادن به این اقدام، در همان روز پایگاه پ.ک.ک را در ایران مورد هجوم نظامی قرار دهند.‏

در گزارش این خبرگزاری همچنین ادعا شده است که این حمله احتمالی پیش از هر چیز به اظهارات ضدصهیونیستی رئیس‌جمهور ایران ارتباط دارد. مواضع شدید وی علیه تل‌آویو، دولت آمریکا را به این نتیجه رسانده که تهران در برنامه هسته‌ای‌اش کوتاه نخواهد آمد. اشپیگل آنلاین همچنین گزارش داد: در برلین این خبر مورد توجه قرار نگرفته است. ‌یک سخنگو در جریان دیدار فرانتس یوزف یونگ، وزیر دفاع آلمان با دونالد رامسفلد، همتای آمریکایی‌اش اعلام کرد حمله هوایی آمریکا به ایران موضوعی نیست که مطرح شود. روزنامه بلیتس (چاپ بلگراد) نیز گزارش داد: «پورتر گاس، رئیس سازمان جاسوسی آمریکا (سیا) در جریان دیدارش از آنکارا و مذاکره با مقام‌های ترکیه، در سخنانی مدعی شده است، آمریکا به آرامی در حال تکمیل حلقه‌ای به دور ایران و سوریه است، دو کشور خاورمیانه‌ای که علاقه‌مند به انجام روند دموکراتیزاسیون در آنها هستیم». رئیس سازمان جاسوسی سیا همچنین گفت: «ایران به عنوان تهدیدی برای ترکیه و سایر کشورهای منطقه، در حال تولید تسلیحات هسته‌ای است و این امر برای سیا کاملاً روشن و آشکار است». این روزنامه‌ها درخصوص جزئیات بیشتر مذاکرات رئیس سیا با مقام‌های کشورشان چنین نوشته‌اند: «در سفر گاس به آنکارا، واشنگتن هم‌سویی سیاسی ترکیه در قبال ایران را خواستار شده است». این گزارش حاکی است، جمیل پیچک، سخنگوی دولت ترکیه نیز درباره جزئیات بیشتر این مذاکرات اظهارنظری نکرده است

نهاد گنج، نویسنده و روزنامه‌نگار ترکیه در ارتباط با سفر اخیر مقام‌های آمریکا و اسرائیل به ترکیه اظهار داشت: «به نظر می‌رسد آمریکا پروژه‌ای جدی درخصوص پ.ک.ک داشته باشد؛ چراکه سال‌هاست واشنگتن این موضوع را جدی نمی‌گیرد». وی با بیان اینکه نمی‌داند آیا آمریکا قصد استفاده از ترکیه علیه ایران و سوریه را دارد یا خیر، تأکید کرد: «همان‌گونه که می‌دانید ما نسبت به تمامیت ارضی ایران، عراق، سوریه و خاک خودمان حساسیت زیادی داریم». گنج با اشاره به سفر جانشین فرماندهی ستاد مشترک ارتش ترکیه به آمریکا و همچنین حضور رؤسای اف.بی.آی و سازمان سیا در ترکیه گفت: «فراموش نکنید که ترکیه عضو پیمان ناتو است و حدود ۵۰ سال است که متحد سیاسی آمریکا است، لذا ترکیه موارد متعددی موافقتنامه امنیتی و نظامی با آمریکا دارد و اصولاً این رفت‌وآمدها بیش از ۵۰ سال است که در جریان بوده و ادامه دارد». وی درخصوص اینکه آیا می‌توان سفر رئیس سازمان سیا در ترکیه را با بحث هواپیمایی شکنجه سیا مرتبط دانست، گفت: «خیر چنین نیست، هواپیماهای سیا روی اروپا و ترکیه همه جا وجود دارند». کنگره آمریکایی هم گفت: «چنین موضوعی در کار نبوده، ولی به هر حال این مسئله به زودی روشن خواهد شد و کسی نمی‌تواند بر این مسئله سرپوش بگذارد». این نویسنده ترک در گفت‌وگو با رادیو برون‌مرزی ترکی استانبولی، ادامه داد: «به عقیده من آمریکا درمانده شده، یعنی این سفر را این‌گونه ارزیابی می‌کنم که آمریکا درمانده و به دنبال طرح جدیدی برای منطقه است. هدف این جریان نیز عقب‌نشینی از عراق با کمترین تلفات و در ضمن حل مسئله ایران و سوریه است. امروز آمریکا نعره‌های دو سال پیش را نمی‌کشد و به دنبال طرح جدیدی است که هیچ‌کس از آن باخبر نیست». گنج در پایان اظهار داشت: «هیچ‌یک از پیش‌بینی‌های آمریکا درخصوص عراق درست از آب درنیامد و ما ثانیه به ثانیه شاهد ورشکستگی پروژه‌های خاورمیانه‌ای بزرگ آمریکا خواهیم بود؛ این ورشکستگی را خود آمریکا دیده و حالا یک پروژه جدید دارد که آن را در روزهای آینده خواهیم دید».[۶] یک کارشناس ارشد سابق سازمان اطلاعاتی ترکیه نیز در این رابطه معتقد است که ایران قدرتی بزرگ است و نمی‌توان با سفر رئیس سازمان سیا به آنکارا علیه این کشور برنامه‌ریزی عملیاتی انجام داد. پروفسور ماهر کانیاک، از کارشناسان ارشد سابق سازمان اطلاعاتی ترکیه (میت) در گفت‌وگو با رادیو ترکی استانبولی درباره سفرهای اخیر مقام‌های آمریکایی و اسرائیل به کشور ترکیه اظهار داشت: «هدف از این سفرها تلاش برای دستیابی به یک تفاهم است؛ چراکه دولت آمریکا درصدد جلب همکاری ترکیه برای عملیاتی که قصد دارد در منطقه انجام دهد، می‌باشد». وی افزود؛ «من معتقد نیستم که آمریکا در ترکیه عملیاتی انجام نخواهد داد البته عده‌ای می‌گویند این افراد با این هدف به ترکیه آمده‌اند تا درباره اقدام علیه پ.ک.ک تصمیم‌گیری کنند که البته به عقیده من این احتمال نادرست است؛ چراکه پ.ک.ک برای سازمان سیا گروه خیلی مهمی نیست و می‌توان گفت که این سازمان جاسوسی هر گاه اراده کند می‌تواند این گروه را از میان بردارد». پروفسور کانیکاک ادامه داد: «اگر می‌گوییم سیا سازمانی است که در کشورها با اقدام به کودتا، دولت‌ها را عوض می‌کند نمی‌‌توان تصور کرد که برای گروهی مانند پ.ک.ک متحمل این همه زحمت شود. لذا این امر نمی‌تواند موضوع مهم این سفرها باشد، به  عقیده من آمریکا می‌خواهد پس از عقب‌نشینی از عراق درخصوص ساختاری که در آنجا شکل می‌گیرد به تفاهم برسد». این کارشناس ارشد سابق سازمان اطلاعاتی ترکیه همچنین گفت: «آمریکا هنوز مسائلی در شمال عراق پیش ‌رو دارد که تاکنون نتوانسته آنها را حل کند، در حال حاضر به نظر می‌رسد مسعود بارزانی بر منطقه حاکم است، ولی هنوز هم نمی‌توان به طور قاطع گفت که چنین است. برای مثال دیدار رایزن میت با عبدالله اوجالان و سپس نامه معاون وی نشان می‌دهد که احتمال دارد ترکیه در قبال پ.ک.ک سیاست متفاوتی اتخاذ نماید». وی درباره اینکه آیا می‌توان این سفرها را با موضوع هواپیماهای شکنجه سیا مرتبط دانست، گفت: این دو مسئله هیچ‌گونه ارتباطی با یکدیگر ندارد. چراکه اگر قرار بود برای این مسئله بیایند، قبل از ترکیه باید به آلمان، فرانسه، لهستان می‌رفتند، چون ۳۶۰ پرواز این هواپیماها در آسمان آلمان نیز افشا شده یا اینکه حتی گفته می‌شود سازمان سیا در لهستان مراکز بازجویی هم داشته است، در حالی که در ترکیه تنها با یک مورد پرواز این هواپیماها روبه‌رو هستیم. پروفسور کانیاک درباره اینکه با توجه به همزمانی سفر فرمانده نیروی زمینی ترکیه به آمریکا با این سفرها، باید انتظار چگونگی تفاهمی بین آمریکا و ترکیه با توجه به مسائل ایران و سوریه را داشت، گفت: «من فشار بر سوریه را به عنوان فشار بر بشار اسد ارزیابی نمی‌کنم؛ چراکه هم‌اکنون برخی اعضای حزب بعث سوریه که پیرامون اسد هستند را مسئول نشان می‌دهند و خواهان مجازات آنها هستند. این کارشناس ارشد سابق سازمان اطلاعاتی ترکیه ادامه داد، به نظر می‌رسد هدف، پاکسازی پیرامون اسد باشد و لذا فکر نمی‌کنم علیه سوریه عملیاتی در کار بوده باشد و یا مشکل زیادی برای این کشور ایجاد کند. ولی مسئله ایران در سطح بالاتری است، ایران قدرت بزرگی است و نمی‌توان فکر کرد با سفر رئیس سیا بتوان علیه این کشور برنامه‌ریزی عملیاتی انجام داد. این کارشناس ارشد سابق سازمان اطلاعاتی ترکیه در پایان درباره اینکه سفر رئیس اف.بی.آی و رئیس سازمان سیا به آنکارا چه دستاوردهایی می‌تواند در پی داشته باشد، افزود؛ «در حال حاضر رابطه سیاسی آمریکا و ترکیه گسسته نیست، لذا این سفرها تأثیر چندانی بر روابط دو کشور ندارد و هدف این سفرها نیز بررسی همکاری‌ها و اتخاذ تصمیمات مشترک در قبال تحولات منطقه است». ‏

همچنین یک محقق و استراتژیست اسلام‌گرای ترکیه با بیان اینکه آمریکا در خاورمیانه با معضل عراق مواجه شده، تصریح کرد: «افکار عمومی ترکیه دیگر به آمریکا به عنوان یک دوست اعتماد ندارد». نهاد علی اوزجان، محقق و استراتژیست اسلام‌گرای ترکیه در ارزیابی سفرهای مهم اخیر مقام‌های امنیتی آمریکا و اسرائیل به ترکیه اظهار داشت: «ارزیابی من این است که افرادی نظیر رئیس اف.بی.آی و یا رئیس سازمان سیا بیشتر برای پیروزی سیاست‌های کشور متبوعه خویش اقدام به گردآوری اطلاعات می‌کنند». وی ‌افزود؛ «همچنین آمریکا نگرانی‌ها و مسائلی جدی در عراق دارد که اگر از این زاویه به قضیه نگاه کنیم، هم آمریکا و هم ترکیه نگرانی و مسائل خود را مطرح کرده و راهکارهای مشترک مورد بررسی قرار گرفته است. این محقق ترک درخصوص ارتباط این مسئله با هواپیماهای شکنجه‌ای سازمان سیا ادامه داد: «دیدگاه شخصی من این است که دلیل مطرح شدن بحث هواپیماهای سیا در این چارچوب بیشتر به این خاطر بود که افکار عمومی و رسانه‌های غربی خیلی روی این مسئله متمرکز شدند؛ چراکه وقتی مسئله حقوق بشر مطرح می‌شود، محافل اروپایی روی مسئله حساس می‌شوند». اوزجان همچنین گفت: آمریکا با سوریه و ایران مشکلات جدی از دیدگاه خودش دارد که فکر می‌کند باید آنها را حل کند و در این معادله ترکیه به عنوان کشور همسایه در این منطقه جایگاه مهمی پیدا می‌کند، چه در مورد عراق و چه ایران، در اینجاست که آمریکا این نیاز را احساس می‌کند که با ترکیه روی برخی مسائل سری معامله انجام دهد. وی همچنین خاطرنشان کرد البته نمی‌‌توان گفت ترکیه در همه زمینه‌ها با آمریکا هم‌فکر است، چون علاوه بر عراق مسئله بالکان و قفقاز نیز مطرح است و لذا طرفین مجبورند در روابطشان کمی عقب‌نشینی کنند. اما ترکیه با توجه به حضور در منطقه و موقعیت جغرافیایی‌اش در کانون توجه قرار دارد. این استراتژیست اسلام‌گرای ترکیه با بیان اینکه سازمان سیا پس از وقایع یازده سپتامبر ۲۰۰۱ بخش عمده‌ای از اعتبار خود را از دست داده است، اظهار داشت: «در پی این مسائل سازمان سیا پس از جنگ جهانی دوم تاکنون به مهم‌ترین تغییرات ساختاری دست زده و سیستم امنیتی خود را کاملاً عوض کرده است. حال اینکه ترکیه مورد توجه آمریکا قرار دارد، به این معنا نیست که هرچه از ترکیه خواست می‌تواند به دست آورد». اوزجان که با رادیو مرزی ترکی استانبولی سخن می‌گفت، تصریح کرد: «در حال حاضر نمی‌توان گفت که سیا در خود آمریکا هم اعتبار زیادی دارد، از سوی دیگر پس از بحث حمله به عراق توسط آمریکا در جامعه ترکیه نیز اعتبار خود را از دست داده است و افکار عمومی ترکیه دیگر به آمریکا به عنوان دوست اعتماد ندارد». رفع این عدم اعتماد و نیز گردآوری اطلاعات جدید در مورد منطقه نیز می‌تواند از اهداف این سفر باشد، این محقق ترک افزود؛ «دیدگاه شخصی من این است که آمریکا سیاست خاصی در قبال خاورمیانه دارد و به دنبال اهداف از پیش تعریف‌شده‌ای در این منطقه می‌باشد. البته در کنار این اهداف با معضل عراق نیز روبه‌روست و در این خصوص باید دید تحولات عراق تا چه اندازه خواهد توانست بر منافع و اهداف آمریکا اثر گذارد». وی در پایان تأکید کرد: «اصولاً آمریکا فکر می‌کرد با اشغال عراق فرصت خوبی در خاورمیانه به دست آورده، ولی تحولات اخیر در عراق نشان داد که این‌گونه نبوده، لذا فکر می‌کنم واشنگتن از این پس به جای استفاده از نیروی قهریه نظامی در منطقه، بیشتر به فکر استفاده از روش‌های نرم‌افزاری ‌باشد که احتمالاً این روش‌ها فرهنگی و اقتصادی خواهند بود».[۷] معاون نخست‌وزیر و وزیر امورخارجه ترکیه در ارتباط با ادعای رسانه‌های خارجی مبنی بر اینکه آمریکا برای عملیات نظامی علیه ایران از ترکیه درخواست همکاری کرده، گفت: «آمریکا چنین تقاضایی نکرده است». به گزارش شبکه خبری NTV، عبدالله گل در پاسخ به سؤالی در مورد ادعای رسانه‌های آلمانی و در برخی از رسانه‌های خارجی دیگر درخصوص ربط دادن سفرهای اخیر مقام‌های آمریکایی به ترکیه با مسئله چالش ایران و آمریکا گفت: «سفر اخیر رئیس سازمان اطلاعات آمریکا (سیا) به آنکارا در راستای تقویت روابط دو کشور بود و سفرهای اخیر مقام‌های آمریکایی به ترکیه هیچ ارتباطی با ایران و سوریه یا هر کشور ثالث دیگری ندارد». عبدالله گل تأکید کرد: «اینها توهمات و ساخته و پرداخته‌هایی است که از واقعیت دور است». وزیر امورخارجه ترکیه افزود؛ «آمریکا و ترکیه دو کشور هم‌پیمان هستند و توسعه روابط در راستای منافع مشترکشان است که البته رهبران هر دو کشور این اراده را نیز در میان گذاشته‌اند». او گفت: «مبارزه با تروریسم مسئله مهمی برای ترکیه و آمریکاست و هر دو کشور فعالیت‌های تروریستی پ.ک.ک را از نزدیک تعقیب می‌کنند». عبدالله گل اضافه کرد؛ «در مبارزه با پ.ک.ک دوره جدیدی شروع شده و آنکارا امیدوار است نتیجه همکاری‌‌های دو طرف در این زمینه خود را نشان دهد». عبدالله گل در ادامه و در پاسخ به سؤالی در مورد اظهارات دونالد رامسفلد، وزیر دفاع آمریکا در مورد کاهش نیروهای آمریکایی در عراق گفت: «تسریع در تشکیل نیروهای امنیتی عراق و حاکمیت مردم عراق بر اراده کشورشان، امر بسیار مهمی است». وی گفت: «نیروهای بیگانه بالاخره عراق را ترک خواهند کرد و حضور آنها در عراق، نه برای نیروهای بیگانه و نه برای مردم عراق خوب خواهد بود. ولی خروج این نیروها نباید مردم عراق را با خلأ امنیتی تازه‌ای روبه‌رو کند». سفرهای پی‌درپی رؤسای سازمان‌های اطلاعاتی در امور داخلی و بین‌المللی آمریکا به ترکیه در روزهای اخیر، بازتاب وسیعی در رسانه‌های ترکیه داشت و به رغم اینکه اظهارات رسمی مقام‌های ترکیه در مورد این دیدارها بسیار محدود بود، هر کدام از رسانه‌ها به نقل از منابعی بدون هویت و ماهیت مشخص، ادعاها و سناریوهایی را در این مورد مطرح می‌کردند.[۸]

سفیر جدید آمریکا در ترکیه که به تازگی به این سمت منصوب شده، تبادل‌نظر با ترکیه درباره ایران را از جمله وظایف خود در دوره جدید خواند. در نشست مطبوعاتی راس ویلسون، سفیر جدید آمریکا در ترکیه یکی از خبرنگاران به ویلسون یادآوری کرد که وی در جریان صحبت‌هایش از همکاری آمریکا با ترکیه درخصوص سوریه و ایران سخن گفته و سپس راجع به جزئیات این همکاری سؤال کرد. ویلسون در پاسخ اظهار داشت، انتظارات کلی ترکیه و آمریکا درخصوص ایران و سوریه به یکدیگر نزدیک است، سفیر کبیر آمریکا با اشاره به همسویی توقعات ترکیه و کشورش درخصوص مسائل مربوط به ایران و سوریه، تصریح نمود درخصوص دستیابی به نتیجه، اختلاف‌نظرهایی وجود دارد و در ادامه افزود؛ «آمریکا برای جلب مشارکت و همکاری این دو کشور با جامعه بین‌الملل ابتدا از راه‌های دیپلماتیک استفاده خواهد کرد و سپس در حد مشخص، ایزولاسیون را در پیش خواهد گرفت».

راس ویلسون گفت: «وظیفه من، فراهم کردن زمینه تبادل‌نظر و همکاری در بالاترین سطح ممکن است». وی تأکید کرد، کشورش کاملاً درک می‌کند، ترکیه دولتی است که در این منطقه زندگی می‌کند و دو کشور مذکور، همسایه‌های ترکیه هستند. به گزارش روزنامه ملیت، چاپ ترکیه راس ویلسون، سفیر جدید آمریکا در آنکارا اظهار کرد: «رئیس اف.بی.آی و رئیس سیا سرویس اطلاعات مخفی آمریکا در سفرهایی که به ترکیه داشتند، فقط راجع به مسائل مربوط به حیطه مسئولیت خودشان با مقام‌های مربوطه گفت‌وگو و تبادل‌نظر کردند». راس ویلسون، سفیر آمریکا در ترکیه، با ابراز تمایل به همکاری نزدیک، همبستگی متقابل و مشاوره ترکیه و آمریکا در مسائل مربوط به عراق؛ خاطرنشان کرد که موضوع عراق اولویت شماره یک آمریکاست و ترکیه نیز مانند آمریکا خواستار یک عراق دموکراتیک، یکپارچه و باثبات می‌باشد. ویلسون با بیان اینکه مایلند درخصوص سوریه و ایران نیز با ترکیه همکاری کنند و همگام با هم حرکت نمایند، اظهار داشت که با آقای احمدی‌نژاد، رئیس‌جمهور ایران، اخیراً اظهارات مبهمی به عمل آورده است. ویلسون تأکید کرد، تلاش برای شکل‌دهی مجدد و تقویت همکاری‌های ترکیه و آمریکا در منطقه قفقاز و آسیای مرکزی، یکی از اولویت‌‌های کشورش است. ‏

یکی از خبرنگاران با یادآوری اینکه گفته می‌شود، مبارزه با تروریسم وارد یک مرحله جدید شده است پرسید «این مرحله شامل چه تفاوت‌هایی است؟» ویلسون در پاسخ یادآوری کرد که ملاقات او با رجب طایب اردوغان بلافاصله پس از دیدار نخست‌وزیر با خانواده‌های شهدا صورت گرفته است و گفت: «خانواده‌های قربانیان تروریسم، پ.ک.ک را خیلی خوب درک می‌کنند». ویلسون با اعلام آنکه در ماه‌های گذشته روی برنامه‌ای شامل بسیاری از ابعاد مبارزه با سازمان تروریستی پ.ک.ک کار می‌شد، تصریح کرد که عصای جادویی در دست ندارد و این موضوع، موضوعی است که مستلزم تدابیر گسترده و فراگیر می‌باشد. سفیر کبیر آمریکا با اشاره به ادامه فعالیت در زمینه قطع منابع مالی سازمان تروریستی «پ.ک.ک» و یا کاهش آنها به حداقل ممکن، خاطرنشان کرد؛ در دوره اخیر تبادل اطلاعات افزایش چشمگیری داشته است. ویلسون گفت: این موضوع، یکی از اولویت‌های دولت آمریکا و برنامه کاری من در اینجا نیست. به راس ویلسون گفته شد افکار عمومی ترک توقع عملیات نظامی علیه سازمان تروریستی «پ.ک.ک» را دارند. وی در مقابل گفت: «یکی از معیارهای اصلی ما این است که چه چیزی مؤثر واقع خواهد شد و چه چیزی تأثیرگذار نخواهد بود. در رابطه با گام‌هایی که مؤثر خواهند بود، تبادل‌نظر کردیم و بعد از این هم خواهیم کرد». وی تصریح کرد: «اردوغان نمی‌تواند به این سؤال پاسخ دهد».[۹]

وزیر امورخارجه ترکیه هرگونه ایفای نقش آنکارا را در برنامه تهاجم احتمالی آمریکا به ایران و سوریه تکذیب کرد. به گزارش خبرگزاری آلمان از قاهره، عبدالله گل در مصاحبه مطبوعاتی مشترک با احمد ابوالغیظ، وزیر امورخارجه مصر گفت: «آنچه در این زمینه مطرح شده، درست نیست». روزنامه‌های اخیر نوشته بودند، آمریکا با ترکیه بر سر استفاده از خاک این کشور برای حمله به سوریه و ایران در مقابل سکوت واشنگتن در برابر سرکوب کردها از سوی آنکارا معامله کرده است. این موضوع با توجه به افزایش دیدارهای مقام‌های آمریکایی از جمله رئیس سازمان اطلاعات مرکزی (سیا) از ترکیه مطرح گردید. گل به همراه هیأت احمد نجدت سزر به مصر سفر کرده است، افزود؛ «من در چندین مصاحبه مطبوعاتی تأکید کردم که این درست نیست». وزیر امورخارجه ترکیه افزود؛ «برخی مسئولان آمریکایی اخیراً از ترکیه دیدن کردند، اما آنها در این دیدارها فقط روابط دوجانبه ترکیه و آمریکا را بررسی کردند که روابطی جدید است و یا بحثی درباره سوریه و یا ایران مطرح نشد».[۱۰]

اما مطبوعات ترکیه گزارش می‌دهند که رسانه‌های آلمان از معامله بزرگ انجام‌شده بین رئیس‌ سازمان سیا و نخست‌وزیر ترکیه برای همکاری در حمله به ایران خبر دادند. به ادعای این رسانه‌ها، سیا قرار است در ازای همکاری ترکیه، اجازه حمله این کشور به «پ.ک.ک» را صادر کند. به نوشته روزنامه رادیکال رئیس «سیا» از طرح حمله به ایران در سال ۲۰۰۶ به اردوغان خبر داده است. همچنین به آنکارا اعلام شد در ازای حمایت از این طرح، اجازه حمله به اردوگاه پ.ک.ک داده خواهد شد. گفته می‌شود دولت بوش با متفقان خود در خاورمیانه که ترکیه نیز یکی از آنهاست در حال انجام یک‌سری مذاکرات سری و محرمانه برای حمله به تأسیسات هسته‌ای ایران در سال ۲۰۰۶ است. ‏

«DDP‏» آژانس خبرگزاری آلمان اعلام کرد: «صحت گزارشی را که با استناد به اودو اولفکولت، کارشناس امنیتی و مدیر سابق «‏Frankurter Allyemeine‏» نقل کرده بود، به تأیید منابع امنیتی رسانده است». بنا بر این گزارش، «پورتر گاس» رئیس «سیا» که اوایل دسامبر یک تور مسافرتی در این منطقه برگزار کرده بود، در سیزدهم دسامبر در آنکارا در ملاقات با اردوغان، نخست‌وزیر ترکیه، خواستار حمایت این کشور به ویژه در زمینه اطلاعات در حمله هوایی احتمالی به تأسیسات هسته‌ای ـ نظامی ایران در سال آتی شده بود. دولت بوش به دولت‌های عربستان، اردن، عمان و پاکستان نیز از طرح حمله هوایی به ایران به عنوان «یک گزینه احتمالی» خبر داده ولی تاریخ دقیقی از آن ارائه نکرده است. گفته می‌شود پورتر گاس به مقام‌های ترک، سه پرونده داده بود که دو پرونده به همکاری تهران با القاعده و برنامه تسلیحات هسته‌ای ایران مربوط می‌شود. به گفته منابع امنیتی آلمان، «گاس» به حکومت ترک تضمین داده است، چند ساعت پیش از حمله هوایی، خبردار خواهد شد و در همان روز اجازه حمله به اردوگاه‌های «پ.ک.ک» در ایران نیز داده خواهد شد. این در حالی است که پ.ک.ک در شمال عراق مستقر است نه ایران. در گزارش مذکور خاطرنشان شد که آنکارا اوایل دسامبر میزبان گاس و روبرت هولر، رئیس «‏FBI‏» بوده و بعداً نیز از هوپ شفر، دبیرکل ناتو که از طرح‌ها و برنامه‌های آمریکا مطلع است، میزبانی خواهد کرد. همچنین اشاره شد، ملاقات «گاس ـ اردوغان» بیش از یک ساعت طول کشیده است و یاشار بویوک آنیت، فرمانده نیروی زمینی نیز، دو هفته پیش، از واشنگتن دیدار کرده است. همچنین ادعا شد که از ارتشبد «بویوک آنیت» خواسته شده است نیروهای مسلح ترک را برای حمله آمریکا به ایران در میان‌مدت آماده کند. روزنامه اورشلیم پست نوشت: «دان هالوتز، رئیس ستاد مشترک ارتش اسرائیل، در سفر سوم دی خود به آنکارا به مقام‌های ترک گفته است که ایران موشک‌های شهاب ۴ و ۵ خود را برای حمله به ترکیه مستقر کرده است ولی حیلمی اوزکوک، رئیس ستاد مشترک ارتش ترکیه به وی تذکر داده که مداخله اسرائیل در ایران، ریسک‌های زیادی برای آینده خاورمیانه دارد. راه‌حل ترجیحی، دیپلماسی است». یکی از مقام‌های نظامی بلندپایه نظامی ترک به این روزنامه گفت: «فعالیت‌های هسته‌ای مشکوک ایران را خطرآفرین و تهدیدآمیز می‌دانیم. این فعالیت‌ها ممکن است باعث افزایش تنش در منطقه شود و ما نگرانی خود را از این بابت به اطلاع «هالوتز» رساندیم». ‏

خبرگزاری ‏DDP‏ نوشت، یک مقام نظامی بلندپایه آلمانی در عطف به اظهارات آقای احمدی‌نژاد، رئیس‌جمهوری ایران، درباره اسرائیل و نسل‌کشی یهودیان، گفته است: «اگر آمریکا در میان‌مدت از وضعیتی که تهران به جود آورده سوءاستفاده نکند، تعجب خواهم کرد، آمریکا باید پیش از آنکه ایران، سلاح هسته‌ای تولید کند به این شیوه حمله نماید؛ چراکه بعداً خیلی دیر خواهد شد». 

به عقیده محافل امنیتی آلمان، هواپیماهای بمب‌افکن آمریکایی که در پایگاه «دیه‌گو گارسیا» در اقیانوس هند مستقرند و ناوهای حامل هواپیما که در خلیج بصره واقع هستند، می‌توانند یک عملیات ضربتی علیه ایران انجام دهند. سیمور هرش، روزنامه‌نگار معروف آمریکایی در ژانویه ۲۰۰۵ نوشته بود: «آمریکا کماندوهای خود را وارد ایران کرده است».[۱۱] برخلاف ادعاهای مطبوعات خبری آلمان با وجود طرح حمله هوایی آمریکا به ایران با مقام‌های ترکیه و ارائه پیشنهادهای مختلف برای جلب رضایت دولت این کشور برای همکاری علیه ایران، آنکارا برنامه حمله نظامی واشنگتن علیه تهران را رد کرده است. با وجود این، دولت ترکیه پیشنهاد حمایت‌های ارائه‌شده از واشنگتن را برای حمله به ایران و سوریه رد کرده است؛ چراکه ایران به همراه عراق از جمله هم‌پیمانان ترکیه درخصوص عدم استقلال کردستان عراق هستند. عبدالله گل بعد از اظهارنظرهای متوالی در این خصوص بار دیگر اظهار داشت: «هرگونه مشارکت با آمریکا در حمله احتمالی به ایران منتفی است». گل هر گونه پیشنهاد آمریکا درخصوص توافق برای انهدام پایگاه‌های پ.ک.ک در صورت مشارکت ترکیه برای حمله هوایی به ایران را تکذیب و آن را رد کرد. وی ادامه داد مذاکرات با مقام‌های آمریکایی هیچ‌گونه ارتباطی درخصوص گزینه سومی اعم از ایران، سوریه یا هر گونه کشور ثالثی ندارد. به نظر من این‌گونه ادعاها توهم‌انگیز است.[۱۲] از سوی دیگر، موردخای امیخای، کنسول‌گر جدید اسرائیل گفت: «ایران در پی صدور انقلاب اسلامی به دیگر کشورهای همجوار و منطقه می‌باشد و برای این امر تلاش می‌کند». وی ادامه داد: «مقام‌های دو کشور مذاکرات خوبی را با همدیگر داشته‌اند که سطح مذاکرات گویای این امر است و مسئولان دو کشور در دیدارهای اخیر خود با همدیگر در مورد پرونده هسته‌ای ایران بحث و تبادل‌نظر کردند و اسرائیل درصدد است تا نگرانی‌های آنکارا را در مورد وجود ارتباط‌های محرمانه و سری اسرائیل و کردهای عراق برای تجزیه و اعلام استقلال از دولت مرکزی عراق کاهش دهد؛ چراکه شائبه ارتباط کردهای عراق و اسرائیل همیشه در ذهن مقام‌های آنکارا بوده است». کنسول‌گر اسرائیل در ترکیه ادامه داد: «ارتباط‌ها و مذاکره‌های اخیر مقام‌های ترکیه و اسرائیل گویای گفته‌های من است».[۱۳] خبرها از ترکیه حاکی است جاسوس‌های سیا به منظور کسب اطلاعات بیشتر در روند پیگیری و ردیابی اعضای القاعده از یک زندانی متهم به همکاری با القاعده در استانبول به بازجویی از وی پرداختند و گزارش‌ها حاکی است که مسئولان سیا همکاری نزدیکی با مراکز جاسوسی ترکیه برای ردیابی اعضای القاعده دارند و حساب ویژه‌ای روی دستگاه اطلاعاتی جاسوسی ترکیه باز کرده‌اند.[۱۴] اما نکته حائز اهمیت این است که همزمان با سفر رئیس اف.بی.آی به ترکیه و دیدار وی با مقام‌های امنیتی ترکیه در درگیری نیروهای انتظامی با پ.ک.ک در استان شیرناک ترکیه چهار نظامی ترکیه کشته شدند و درگیری شدیدی بین دو طرف انجام شد[۱۵] و حزب جمهوری‌خواه خلق ترکیه که دومین حزب تأثیرگذار در پارلمان ترکیه بعد از حزب حاکم عدالت و توسعه به شمار می‌رود به رهبری دنیز بایکال خواهان بررسی فرود هواپیماهای سازمان جاسوسی سیا در استانبول در پارلمان ترکیه شدند. این حزب خواست تا دولت توضیحات لازم را درخصوص این کار انجام دهد.[۱۶] همزمان با درخواست حزب جمهوری‌خواه خلق ‏(CHP)‏ رئیس پلیس فدرال آمریکا با رئیس شهربانی ترکیه دیدار و گفت‌وگو کرد. ‏

دات ملوتس، رئیس ستاد مشترک ارتش اسرائیل در سفر خود به ترکیه با ژنرال دیلی اوزکوک، رئیس ستاد مشترک ارتش ترکیه درخصوص فرایندهای ایجاد ثبات در جهت استواری روابط دو طرف به بحث و گفت‌وگو پرداخت. مطبوعات ترکیه گزارش دادند؛ که طرفین در مورد تحولات ایران، سوریه، لبنان و عراق و بحران تروریسم، فعالیت‌های نظامی و ناخشنودی اسرائیل از بعضی از اتفاقات منطقه‌ای علی‌الخصوص ایران به تبادل‌نظر پرداختند همچنین در این مذاکره‌ها به بررسی مسائل فلسطین و جنبش حماس و جهاد اسلامی نیز پرداخته شد.[۱۷] بعد از مدت کوتاهی از سفر رئیس ستاد مشترک اسرائیل به ترکیه ارتشبد فاروق جومرت، فرمانده نیروی هوایی ترکیه به طور غیرمنتظره به اسرائیل سفر کرد. مقام‌های اسرائیلی در این دیدار بحث نیروگاه هسته‌ای ایران را مطرح کردند و با «جومرت» در این خصوص به مذاکره پرداختند؛ چراکه گفته می‌شود موشک‌های اسرائیل توانایی لازم را برای هدف قرار دادن تأسیسات هسته‌ای ایران ندارند. آریل شارون، نخست‌وزیر اسرائیل نیز در گفت‌وگویی اعلام کرد با دسترسی ایران به سلاح‌های هسته‌ای تقاضاها را در منطقه از سوی کشورهای دیگر برای دستیابی تسلیحات هسته‌ای فراهم خواهد کرد؛ بنابراین ایران باید سیاست خود را در جهت همسویی با جامعه بین‌المللی تعدیل کند.[۱۸]

روزنامه ایران چاپ تهران در پنجم ژانویه گزارش داد سفر مقام‌های ارشد غربی به ترکیه ادامه دارد و آنکارا آماده می‌شود تا پس از عید قربان میزبان جک استراو، وزیر امورخارجه انگلیس شود. به گزارش منابع خبری ترکیه محور گفت‌وگوهای استراو با مقام‌های ترک تحولات منطقه، شرایط ایران و سوریه، قبرس، عراق و اتحادیه اروپا خواهد بود. این در حالی است که اواسط ماه فوریه نیز قرار است کاندولیزا رایس نیز به آنکارا سفر کند. ‏

روزنامه حریت، چاپ ترکیه در این‌باره پیش‌بینی کرده است که به احتمال قوی دیدار رایس و سران ترکیه نیز حول مسائلی چون حضور حزب کارگران ترکیه پ.ک.ک در شمال عراق، دولت جدید بغداد و موضوع ایران و سوریه خواهد بود. اما در پنجم ژانویه فاش شد که اردوغان در دیدار خود در اواسط تابستان سال گذشته میلادی به ولادیمیر پوتین صراحتاً اعلام کرده که ترکیه به هیچ‌وجه پایگاه‌های هوایی خود را در اختیار ناوگان هوایی آمریکا برای حمله به ایران قرار نخواهد داد و از این سیاست نیز پیروی خواهد کرد؛ چون خط‌مشی ترکیه چنین ایجاب می‌کند.[۱۹]

در پی رفت‌وآمدهای مقام‌های آمریکایی به آنکارا برخی منابع خبری ترکیه از احتمال آغاز مبارزه مشترک دو کشور علیه حزب کارگران کرد ترکیه پ.ک.ک خبر دادند. روزنامه زمان، چاپ ترکیه در پنجم ژانویه به نقل از راس ویلسون، سفیر آمریکا در آنکارا نوشت: «ترکیه و آمریکا گام‌هایی برای مبارزه با تروریسم برداشته‌اند». ویلسون که در جمع اعضای گروه دوستی پارلمان ترکیه سخن می‌گفت، تأکید کرد: «واشنگتن فعلاً درصدد است منابع مالی پ.ک.ک را قطع کند و هنوز برنامه‌ای برای مبارزه مسلحانه ندارد». سفیر آمریکا همچنین از کشورهای عضو اتحادیه اروپا نیز خواست درباره پ.ک.ک هوشیاری بیشتری به خرج دهند و برای مبارزه با آن با آمریکا و ترکیه همکاری کنند. در همین حال روزنامه استار ترکیه در همان روز نوشت که سازمان سیا طی گزارشی در مورد احتمال عملیات سازمان القاعده علیه ترکیه به مقام‌های امنیتی ترکیه هشدار داد. بنا بر این گزارش، سیا به سازمان اطلاعات ترکیه ایست اعلام کرد که سازمان القاعده قصد دارد با ارسال محموله‌های مواد هسته‌ای حاوی رادیواکتیویته قوی اهدافی را در ترکیه مورد حمله قرار دهد. این در حالی است که وزیر کشور ترکیه نیز چندی پیش هشدار داد که دیدارهای مکرر مقام‌های آمریکایی، ناتو و اروپا، ترکیه را در معرض خطر حمله‌های گروه‌های تروریستی قرار داده است و علاوه بر این موضوع روزنامه جمهوریت، چاپ ترکیه نوشت: «سیلوان شالوم، وزیر امورخارجه اسرائیل در دیدار با عبدالله گل، وزیر امورخارجه ترکیه، ناخرسندی تل‌آویو را از سفر آوریل ۲۰۰۵ آقای احمدی‌نژاد، رئیس‌جمهوری ایران اعلام کرد». به نوشته روزنامه جمهوریت ترکیه، سیلوان شالوم در دیدار با عبدالله گل گفت: «اسرائیل تمایلی به میزبانی احمدی‌نژاد از سوی آنکارا ندارد». وزیر امورخارجه اسرائیل، همچنین با اشاره به موضع‌گیری‌های اخیر رئیس‌جمهوری ایران درباره اسرائیل سفر احتمالی آقای احمدی‌نژاد را به آنکارا موجب خدشه‌دار شدن روابط آنکارا ـ تل‌آویو خواند. شالوم بدون اشاره به وجود صدها کلاهک هسته‌ای در زرادخانه‌های اسرائیل، ایران را به تلاش برای پیشبرد برنامه هسته‌ای تسلیحاتی متهم کرد و مدعی شد؛ اظهارات اخیر احمدی‌نژاد نشان‌دهنده عدم تمایل تهران به تحقق صلح و ثبات در منطقه است. ‏

دیپلمات‌های ترکیه اعلام کردند؛ طرف ایرانی خواسته است تا موعد سفر رئیس‌جمهوری به ترکیه در ماه آوریل آینده، تعیین شود. فائق بولوت، کارشناس مسائل سیاسی ترکیه درخصوص ادعاهای اسرائیل و مطبوعات آلمان برای حمله هوایی آمریکا از خاک ترکیه به ایران گفت: «وزارت امورخارجه ترکیه این امر را تکذیب می‌کند و چنین چیزی نیز نمی‌تواند اتفاق بیفتد؛ چراکه بسیار بعید است دولت ترکیه با آمریکا به چنین تفاهمی برسد اما دولت ترکیه باید برای جلوگیری از شدت این شایعات با اقتدار عمل کرده و آن را بسیار شفاف تکذیب کند». اما در ادامه سفر مقام‌های اروپایی و کشورهای منطقه به ترکیه با سفر حامد کرزای، رئیس‌جمهوری افغانستان به آنکارا نقش ترکیه در تحولات منطقه وارد فاز جدیدی شده است که برای تشریح نهایی این سفرهای متعدد به ترکیه و نقش آنکارا در تحولات منطقه باید از مبحث زمان وام گرفت

اما اخبارهای نقل‌شده از ترکیه حاکی است ییغیت الپاگون، دبیرکل شورای امنیت ملی ترکیه بنا به دعوت رسمی مشاور امنیتی کاخ سفید به آمریکا سفر خواهد کرد. وی در اواخر ژانویه سال جاری میلادی به واشنگتن خواهد رفت. وی طبق برنامه اعلام‌شده علاوه بر گفت‌وگو با مشاور امنیت ملی کاخ سفید با وزیر امورخارجه آمریکا و اریک ادللان معاون وزیر دفاع آمریکا نیز دیدار و گفت‌وگو خواهد کرد. ‏

ارزیابی 

اگر بخواهیم ماه‌های نوامبر و دسامبر ۲۰۰۵ میلادی را به نیمه اول و نیمه دوم تقسیم کنیم، ملاحظه می‌کنیم که در ماه اول ترکیه یا میزبان کشورهای خاورمیانه و همسایه خود بوده است و یا اینکه مقام‌های این کشور در طی این نیمه به کشورهای خاورمیانه سفرهای متعددی را انجام دادند و در نیمه دوم یعنی ماه دسامبر این رفت‌وآمدها با مقام‌های اسرائیلی و آمریکایی بوده است. جالب اینجاست که در ماه نوامبر اکثر دیدارها در سطح وزرای خارجی بوده است. در ماه دسامبر دیدارها در سطح مقام‌های امنیتی برگزار شده است، این موضوع نشان می‌دهد مقام‌های آنکارا دیدگاه دو طرف را به خوبی دریافت و به یکدیگر منتقل می‌کند. ترکیه نشان داده است که از درجه صبر و صبوری بالایی برخوردار است و تمامی دیدگاه‌های طرفین را به خوبی گوش می‌دهد و سپس بر اساس دیدگاه‌های کشورهای غربی و خاورمیانه بر اساس حفظ منافع ملی خود تصمیم‌گیری می‌کند.

سیاست خارجی این کشور به درجه پویایی لازم رسیده است و در طی این چند سال نشان داده که از دستگاه دیپلماسی پویا و مجربی برخوردار است به همین دلیل امروزه این کشور خود را در نقش مساعی جمیله می‌بیند، ارزیابی می‌کند و از این لحاظ سعی می‌کند رضایت طرفین را به میزان قابل ملاحظه‌ای با وجود موانع بسیار کسب نماید. این کشور در طول سه سال اخیر با تمامی کشورهایی که به نوعی با آنها مشکل داشت (سوریه، روسیه، ایران و یونان) رابطه دیپلماسی خوبی برقرار کرده است. تحلیل سیستمی از منافع ملی ترکیه نشان می‌دهد که ارتباط نزدیک و پیوسته سیاسی بین منافع ملی و دستگاه سیاست خارجی آن برقرار است و با توجه به ویژگی‌های ساختاری این کشور در شرایط حاضر به ایفای تعدیل بحران در منطقه خواهد پرداخت و مسلماً آن را تشدید نخواهد کرد؛ چراکه هدف‌ها و استراتژی‌های سیاست خارجی این کشور به منصه ظهور گذاشته شده است (در جریان حمله آمریکا به عراق) و نباید فراموش کنیم که ترکیه خود جزئی از منطقه خاورمیانه محسوب می‌شود و درگیری‌ها و بحران‌ها در آن مسلماً به صورت مستقیم و غیرمستقیم در فرایند داخلی این کشور تأثیرگذار می‌باشد و مسلماً سران این کشور بدون تحلیل دقیق نظام سیاسی و طبقه‌بندی نظام‌های منطقه تصمیم‌گیری نخواهد کرد و ترکیه علاوه بر عوامل برون‌سیستمی اعم از محیط، نظام بین‌المللی و فشار قدرت‌های بزرگ خارجی درگیر عوامل درون‌سیستمی در جهت شیوه سیاست‌گذاری خارجی خود می‌باشد که اعتراض‌های اخیر حزب ‏CHP‏ را می‌توان در این راستا ارزیابی کرد و مسلماً دولت اردوغان در مورد این سفرها تصمیمی را اتخاذ خواهد کرد که در چارچوب سیاست‌گذاری خارجی متضمن نوعی مشروعیت بخشیدن به عملکرد ترکیه در قبال منطقه و اروپا باشد و رفتار سیاسی خود را در جهت حل بحران قرار خواهد داد؛ چراکه ارزیابی رفتار سیاست خارجی اردوغان از سال ۲۰۰۳ به بعد مؤید این گفته است اما این موضوع را نیز نباید فراموش کرد که سیاست خارجی ترکیه همیشه به صورت دوسویه عمل کرده و نوعی دوگانگی در رفتار آنها ملاحظه ‌می‌شود؛ اما مختصات نظام سیاست خارجی دولت ترکیه در شرایط نوین از پویایی لازم برای حل مناقشات برخوردار است چون این کشور علاوه بر اینکه متحد پنجاه ساله آمریکا به شمار می‌رود با کشورهای منطقه نیز دارای روابط قابل قبولی است. در کنار دستگاه سیاسی این کشور وجود رهبری به نام رجب طایب اردوغان با افکار و اعتقادات فردی نزدیک به افکار عمومی منطقه، نوعی مقبولیت و مشروعیت به استراتژیست‌های آنکارا از سوی کشورهای خاورمیانه داده است و نباید فراموش کرد که دولت اردوغان می‌داند که نباید خواست‌ها و نیازهای جامعه خاورمیانه و آمریکا را یکسان تصور کند و همچنین وجود اختلاف‌های دیدگاهی دو طرف را نیز باید لحاظ کند و ترکیه سعی دارد با زمینه‌های همکاری و ایجاد اشتراکات مساعی با دو طرف این موضوع را حل نماید و در کنار این موضوع به همکاری بعضی از کشورها از قبیل ایران و سوریه نیاز دارد چون این کشور شمال عراق را تهدیدی بر منافع ملی خود احساس می‌کند و وجود این مسئله این کشور را به سوی تهران و دمشق سوق می‌دهد و وجود این مشکل مشترک می‌تواند پایداری نسبی به روابط کشورهای فوق دهد.‏

پی‌نوشت‌ها

  1. http://www.torkiye.com/siyasat/ar/khavar.phd
  2. http://www.zaman.com.tr 11/14/2005
  3. http://www.cumhuriyet.com.tr, 15/11/2005
  4. http://www.zaman.com.tr, 06/01/2005
  5. http://new.isna.ir/main/newsview.aspx?id=news-637668
  6. Ibid
  7. http://www.irna.ir/fa/news/view/line-2/84100418031153911.htm
  8. http://www.baztab.ir/news/32161.phd
  9. http://www.baztab.ir/news/32622.phd
  10. http://www.baztab.com/news/32521.phd
  11. http://www.cumhuriyet.com.tr, 26/12/2005
  12. Ibid
  13. http://www.yenisafak.com.tr, 27/11/2005
  14. http://www.sabah.com.tr, 27/11/2005
  15. http://www.cumhuriyet.com.tr, 27/11/2005
  16. Ibid, 22/12/2005
  17. http://www.t.aksam.com.tr, 26/12/2005
  18. http://www.hurriyetim.com.tr, 05/12/2005
  19. http://www.iran-newspaper.com, 08/01/2006

 

چهل ودومین کنفرانس امنیتی مونیخ

نگاهی به چهل‌ودومین کنفرانس امنیتی مونیخ

گلشن‌پژوه، محمودرضا

کتابخانه دیجیتالی دید

چهل‌ودومین کنفرانس سالانه امنیتی مونیخ، با شرکت ۲۵۰ نفر از مقام‌های رسمی دولتی و امنيتی بيش از چهل کشور جهان در این شهر آغاز به کار کرد و از تاریخ چهارم تا پنجم فوریه، ادامه یافت. كنفرانس امسال مونيخ با شعار «احیای رابطه آمریکا و اروپا» افتتاح گردید و آنگلا مركل، صدراعظم آلمان در مراسم افتتاحیه آن، بار دیگر بر اهميت روابط آلمان و آمريكا تأكيد كرد. به نظر می‌رسد شعار امسال این کنفرانس و همچنین سخنان صدراعظم و وزیر امورخارجه آلمان در جریان نشست امنیتی مونیخ، نشان از تغییر رویکرد آلمان و در کل اروپا به موضوع روابط فراآتلانتیک دارد و موضوع هسته‌ای ایران به عنوان عامل تحکیم بخش این نزدیکی، دوباره به کار گرفته شده است.

 

رویداد

چهل‌ودومین کنفرانس سالانه امنیتی مونیخ، با شرکت ۲۵۰ نفر از مقام‌های رسمی دولتی و امنيتی بيش از چهل کشور جهان در این شهر آغاز به کار کرد و از تاریخ چهارم تا پنجم فوریه، ادامه یافت. كنفرانس امسال مونيخ با شعار «احیای رابطه آمریکا و اروپا» افتتاح گردید و آنگلا مركل، صدراعظم آلمان در مراسم افتتاحیه آن، بار دیگر بر اهميت روابط آلمان و آمريكا تأكيد كرد. ‏

وی گفت: «پايه سياست خارجى و امنيتى آلمان، اتحاد با اروپا از يك‌سو و روابط مشترك با آمريكا از سوی ديگر است. من تصريح می‌كنم كه آلمان متحد آماده است تا در راستاى اين سياست، مسئوليت بر عهده گيرد. مسئوليتى براى تأمين آزادى، دموكراسى و صلح و همچنين ثبات». ‏

مركل يادآور شد كه عراق نيز در چارچوب قبول اين تعهد است. وى اطمينان داد آلمان سهم خود از كمك به بازسازى عراق را بر عهده خواهد گرفت و ابراز داشت نمونه موجود اين كمك، آموزش پليس و سربازان عراقى توسط آلمانی‌هاست. مركل در اين زمينه به طور غيرمستقيم اشاره كرد كه دولتش زير بار خواست گروگان‌گيرهاى عراقى نخواهد رفت كه فراخوان به قطع همكاری‌هاى سياسى بين آلمان و عراق داده‌اند.

وی همچنین مهم‌ترين چالش در امنيت جهانى را طرح‌هاى اتمى ايران خواند.[۱]‏‏

پیشینه

کنفرانس امنیتی مونیخ در سال ۱۹۶۲ و به توسط یک ناشر آلمانی به نام ایوالد فون کلیست در این شهر پایه‌گذاری شد. این کنفرانس در ابتدا نامی آلمانی با عنوان ‏Wehrkundetagung‏ داشت که بعدها به کنفرانس سیاست امنیتی[۲] تغییر نام داد.

این مجمع در اصل با هدف تمرکز بر چالش‌های سیاست‌های امنیتی و خارجی در روابط اروپایی و آمریکایی کار خود را آغاز کرده و تاکنون نیز تلاش نموده تا از حوزه این هدف اولیه خارج نشود.

این کنفرانس از سال ۱۹۶۲ تاکنون به شکلی مرتب تشکیل جلسه داده است این روند تنها در سال ۱۹۹۱ و به واسطه جنگ خلیج‌فارس متوقف شد. همچنین اجلاس سال ۱۹۹۷ نیز به واسطه امتناع ایوالد فون کلیست از تداوم ریاست خود بر کنفرانس (به خاطر رسیدن وی به سن ۷۵ سالگی) برگزار نشد‏.

در سال ۱۹۹۸ و بر اساس پیشنهاد هلموت کهل، صدراعظم وقت آلمان ریاست این کنفرانس به مشاور خارجی و امنیتی وی ـ هورست تلچیک ـ سپرده شد. پس از صدراعظمی گرهارد شرودر نیز روند حمایت دولت از این نهاد ادامه یافت و دولت آلمان از لحاظ مالی تلاش کرد تا کنفرانس را کاملاً تحت پوشش خود قرار دهد.

در سال ۱۹۹۹ و تحت سرپرستی هورست تلچیک، تغییرات نوینی در نحوه برگزاری کنفرانس صورت گرفت. برای نخستین‌بار این کنفرانس به روی نمایندگان کشورهای اروپای مرکزی و شرقی و همچنین تجار و بازرگانان گشوده شد. در همین حال تعداد هیأت‌های آمریکایی دعوت شده به کنفرانس، خصوصاً هیأت‌هایی از مجالس آمریکا افزایش یافت. در کنار این، تغییرات قاره آسیا نیز در موضوعات کنفرانس گنجانده شد. مسئولان این گردهمایی این امر را به واسطه الزامات سیاست امنیتی جهانی درخواست کرده بودند. در حال حاضر و بر اساس این تصمیم، نمایندگان عالی‌رتبه چین، ژاپن و هند به شکلی منظم در کنفرانس شرکت می‌کنند.

لازم به ذکر است از سال ۲۰۰۱ برنامه کنفرانس، مراحل برگزاری و همچنین متن کامل سخنرانی‌های ایرادشده، به صورت آن‌لاین در شبکه جهانی اینترنت منتشر می‌شود.[۳]‏‏

دیدگاه‌ها و نظریات

موضوع مسائل هسته‌ای ایران

آنگلا مرکل، صدراعظم آلمان خطاب به فرستادگان بلندپايه دولت‌های جهان که در کنفرانس امنيتی سالانه مونيخ حضور داشتند، گفت: «ايران با برنامه هسته‌ای‌اش از حد گذشته است» و دونالد رامسفلد، وزير دفاع آمريکا، جمهوری اسلامی را «مهم‌ترين حامی دولتی تروريسم» و «خطری واقعی» برای صلح و امنيت جهانی دانست و گفت که جهان خواهان «ايران هسته‌ای» نيست.‏

با وجود اين، آنگلا مرکل گفت که ايران هنوز برای گريز از تحريم‌های بين‌المللی فرصت دارد، به شرط آنکه پيشنهاد روسيه را بپذيرد که امکان می‌دهد فعاليت‌های غنی‌سازی برای اورانيوم مورد نياز نيروگاه‌های ايران در خاک روسيه انجام شود و در عين حال جمهوری اسلامی را از دستيابی به مراحل حساسيت‌برانگيز فناوری هسته‌ای باز می‌دارد. ‏

او از ايران خواست تا به اين مصالحه به عنوان «پنجره فرصت» توجه کند. ‏

صدراعظم آلمان در همين حال، نگرانی و هراس از برنامه هسته‌ای ايران را موجه دانست. ‏

آنگلا مرکل در سخنرانی خود خطاب به سيصد کارشناس و مقام بلندپايه‌ای که در مونيخ گرد آمده بودند گفت: «ما می‌خواهيم که ايران را از توليد سلاح هسته‌ای بازداريم و بايد بازداريم».‏

او از چين و روسيه خواست که با آلمان، آمريکا و ساير کشورهای غربی همراه شوند تا به ايران فشار بياورند که به مسير مذاکرات بازگردد. ‏

مرکل همچنين با اشاره به پيشينه حکومت نازی در آلمان، انتقاد تند خود را نسبت به اظهارات آقای احمدی‌نژاد، رئيس‌جمهور ايران درباره اسرائيل و هولوکاست ابراز داشت و او را با آدولف هيتلر، صدراعظم آلمان نازی مقايسه کرد. ‏‏

او گفت: «تجربه گذشته آلمان در دوران نازی‌ها به معنای آن است که اين کشور هرگز نمی‌تواند با اظهاراتی همچون سخنان جنجال‌برانگيز آقای احمدی‌نژاد مدارا کند».‏‏

مرکل گفت: «رئيس‌جمهوری که حق موجوديت اسرائيل را مورد سئوال قرار می‌دهد، رئيس‌جمهوری که هولوکاست را انکار می‌کند، نمی‌‌تواند کمترين مدارايی را از سوی آلمان انتظار داشته باشد».‏

وی همچنین با ادبیاتی توهین‌آمیز و غیردیپلماتیک[۴]خاطرنشان کرد: «جمهوری اسلامی لیاقت آن را‎ ‎ندارد که در مقابل برنامه هسته‌ای آن تحملی نشان داده شود».‏

صدراعظم آلمان که به گزارش خبرگزاری آسوشيتدپرس، سخنانش با تشويق حضار همراه بود، افزود؛ «ما از تاريخمان درس گرفته‌ايم».‏

او رفتار آدولف هيتلر را يادآور شد که پس از به قدرت رسيدن، تهديد می‌کرد يهوديان اروپا را منقرض خواهد کرد. مرکل گفت: «به ياد بياوريد که در سال ۱۹۳۳ بسياری از مردم گفتند که اينها فقط حرف است. او تأکيد کرد که جامعه بين‌المللی بايد هم‌اکنون با اين سرچشمه‌ها مبارزه کند».[۵]‏‏

در واکنش به سخنرانی خانم مرکل، عباس عراقچی، معاون حقوقی و امور بين‌الملل وزارت امورخارجه ايران اظهارات صدراعظم آلمان را «بسيار توهين‌آميز» توصيف کرد.

به گزارش ايرنا، آقای عراقچی که همراه با هيأت اعزامی جمهوری اسلامی در مونيخ حضور داشت، به خبرنگاران گفت: «در جريان جلسه، برخی از مقام‌های حاضر در اين اجلاس اظهاراتی را عليه ايران مطرح کردند که بسيار توهين‌آميز بود».

او همچنين پيش از تصميم‌گيری شورای حکام آژانس اتمی اعلام کرد که ارجاع ايران به شورای امنيت، جمهوری اسلامی را به توقف فعاليت‌های هسته‌ای خود سوق نمی‌دهد.

آقای عراقچی در جريان جلسه پرسش و پاسخ خانم مرکل گفت: «اگر پرونده ايران به شورای امنيت سازمان ملل فرستاده شود يا حتی گزارش شود، بر اساس قانون مصوب پارلمان ما، دولتمان به هيچ طريق نمی‌تواند فعاليت‌های هسته‌ای را متوقف کند».

او آلمان، فرانسه و بريتانيا، سه نماينده اتحاديه اروپا در مذاکرات هسته‌ای با ايران را مقصر ايجاد بحران و کشمکش در اين زمينه دانست.

به گزارش خبرگزاری فرانسه آقای عراقچی گفت: «ما هر آنچه می‌توانستيم انجام داديم. اما همان‌گونه که می‌دانيد پس از سه سال مذاکره، دست خالی مانديم».

خانم مرکل اظهارات آقای عراقچی را رد کرد و گفت: «ايران بايد اصلاح قانونش را مدنظر قرار دهد». او همچنين افزود؛ «مايل است که نظر آقای عراقچی را درباره اظهارات رئيس‌جمهور کشورش مبنی بر نفی موجوديت اسرائيل بداند و گفت که اين نکته در گفته‌های مقام ايرانی، بی‌پاسخ ماند».

خبرگزاری دولتی ايران از آقای عراقچی نقل کرد که به خبرنگاران گفته است: «اين کلمات بسيار توهين‌آميز هستند، زيرا چگونه دولتی می‌تواند به مجلس کشور خود بگويد که قانونی را به خاطر اميال سياسی کشورهای ديگر تغيير دهد».

در دومين جلسه از نشست سه‌روزه کنفرانس مونيخ، دونالد رامسفلد نيز با انتقادهای مرکل درباره ايران، هم‌صدا شد و همچون صدراعظم آلمان از قدرت‌های جهانی خواست تا متحد شوند و راه‌حلی ديپلماتيک برای توقف برنامه‌های هسته‌ای جمهوری اسلامی بيابند.‏

او گفت: «جهان يک ايران هسته‌ای را نمی‌خواهد و بايد با يکديگر بکوشيم تا از چنين چيزی جلوگيری کنيم».‏

رامسفلد ايران را خطری واقعی برای صلح جهانی دانست و گفت: «حکومت ايران امروز مهم‌ترين حامی دولتی تروريسم در جهان است».‏

او گفت: «آمريکا در کنار مردم ايران، زنان و جوانان ايرانی که خواستار آينده‌ای صلح‌آميز و دموکراتيک هستند می‌ايستد»!‏

دونالد رامسفلد همچنين نسبت به خطر افراط‌گرايی اسلامی و آنچه «امپراتوری اسلام افراطی» ناميد هشدار داد و گفت: «اين خطری است که آمريکا و اروپا را تهديد می‌کند». ‏

او با اعلام خطر نسبت به تروريسم و افراط‌گرايی گفت: «جنگی عليه همه کشورهای ما و همه ملت‌های ما اعلان شده است».‏

در واکنش به سخنان رامسفلد، همتای ايرانی او سرتيپ مصطفی محمد نجار گفت که رهبران آمريکا، خود تروريست‌هايی هستند که محور شرارت واقعی را تشکيل می‌دهند.

سرتيپ نجار گفت: «امروز مظهر افراط‌گرايی که رامسفلد از آن دم می‌زند، جرياناتی هستند که در دامان آمريکا شکل گرفته و پرورش يافته‌اند و حوادث مشکوک تروريستی را در راستای منافع آمريکا در اقصی نقاط جهان رقم می‌زنند».

وزير دفاع ايران اظهارات دونالد رامسفلد درباره جمهوری اسلامی را «وقيحانه» و «نوعی فرافکنی مضحک» خواند.

او ملت مظلوم ايران را بزرگ‌ترين قربانيان سياست‌های شيطانی سردمداران کاخ سفيد در پنجاه سال گذشته دانست و گفت که دنيای امروز در آتش سياست‌های شيطانی، تبعيض‌آميز، مبتنی بر زور، ترور و تجاوز آمريکا می‌سوزد.[۶]‏‏

در همین حال، در حالی که روسیه در نشست حساس روز شنبه شورای حکام‎ ‎آژانس بین‌المللی انرژی اتمی به گزارش پرونده هسته‌ای ایران به شورای امنیت رأی‎ ‎مثبت داد، سرگئی ایوانف، وزیر دفاع روسیه در کنفرانس مونیخ در این‎ ‎زمینه اظهارنظر کرد که وی شک دارد تحریم‌‌های احتمالی در اعمال فشار بر ایران مؤثر‏‎ ‎واقع شوند.‏

از سوی دیگر، سناتورهای معروف آمریکایی که در این کنفرانس حضور داشتند نیز خواستار اعمال تحریم‌‌های شورای امنیت سازمان ملل متحد علیه ایران شدند.‏

جان مک‌کین،[۷] سناتور آمریکایی در این کنفرانس و در نطقی آمرانه و از سر خودخواهی اعلام کرد: «اگر لزومی داشته باشد سازمان ملل متحد باید با تصویب قطعنامه‌هایی ایران را تحریم کند».‏‏

وی ضمن استقبال از گزارش موضوع هسته‌ای ایران به شورای امنیت، با تهدید تهران تأکید کرد: «اقدام نظامی علیه ایران باید به عنوان گزینه‌ای مطرح باشد و در صورتی که این کشور به درخواست‌های بین‌المللی اهمیتی ندهد و فعالیت‌های هسته‌ای خود را متوقف نکند، این گزینه در دستور کار قرار گیرد».‏

مک‌کین که در کنفرانس امنیت سیاسی در مونیخ آلمان سخنرانی می‌کرد، افزود؛ «نیازمند آن هستیم تا شورای امنیت اقدامی فوری از جمله ممنوعیت سرمایه‌گذاری، مسدود کردن دارایی‌های رهبران دولتی و دانشمندان هسته‌ای اتخاذ کند».

این سناتور آمریکایی در ادامه اظهار داشت: «روسیه و چین نیز باید به تلاش مشترک ما برای حل موضوع هسته‌ای ایران بپیوندند و ما باید به دنبال شرکایی باشیم تا بتوانیم این تحریم‌ها را در خارج از چارچوب شورای امنیت به ایران تحمیل کنیم».‏‏

مک‌کین ضمن اینکه گزینه نظامی را کاملاً نامطلوب خواند، تأکید کرد: «هر گزینه‌ای باید در دستور کار باشد، تنها یک چیز بدتر از حمله به ایران وجود دارد و آن مسلح شدن ایران به تسلیحات هسته‌ای است». ‏

همچنین ریچارد پرل، سیاستمدار نومحافظه‌کار و یهودی آمریکا که از معماران اصلی حمله آمریکا به عراق به شمار می‌رود و پیشتر معاونت وزیر دفاع آمریکا را برعهده داشت، در کنفرانس سیاست امنیتی در مونیخ با اشاره به جنگ عراق خواستار اقدامی فوری علیه ایران شد».‏

این سیاستمدار که وابستگی کاملی به لابی ایپک دارد، با اشاره به حمله اسرائیل به تأسیسات هسته‌ای عراق در دهه ۱۹۸۰ میلادی افزود؛ «اسرائیل خیلی منتظر نماند تا دیر شود و به تأسیسات هسته‌ای اوسیراک عراق در زمان حکومت صدام حسین حمله کرد، اسرائیلی‌ها تصمیم گرفتند تا راکتور اوسیراک را بمباران کنند تا به خطر آلودگی گسترده رادیواکتیو پایان دهند».‏

وی گفت: «من نمی‌توانم به شما بگویم که چه زمانی ما با وضعیت مشابهی در رابطه با ایران روبه‌رو خواهیم شد، اما یا باید الآن تصمیم‌گیری شود و یا گزینه اقدام از دست می‌رود و باید آن را کنار گذاشت».‏

وی در پاسخ به این سئوال که آیا حمله به ایران اجتناب‌ناپذیر است یا خیر، گفت: «امیدواریم که بتوانیم از این مسئله جلوگیری کنیم، اما معمولاً این امکان وجود دارد و ما درباره تأسیسات فیزیکی صحبت می‌کنیم و آنها معمولاً ضربه‌پذیر هستند».[۸]‏‏

موضوع ناتو

رامسفلد در بخش دیگری از سخنرانی خود در کنفرانس مونيخ افزود که تهديد القاعده و ديگر گروه‌های افراطی واقعی است و اعضای ناتو تنها در صورتی می‌توانند از شهروندانشان دفاع کنند که هزينه بيشتری صرف امور دفاعی خود کنند.‏

وزير دفاع آمريکا گفته است در حالی که هزينه دفاعی وزارت دفاع سه و هفت دهم درصد از توليد ناخالص داخلی آمريکاست، بسياری از کشورهای عضو ناتو به سختی نيمی از اين مبلغ را صرف امور دفاعی می‌کنند.‏

آنگلا مرکل، صدراعظم آلمان خطاب به حاضران در اين اجلاس گفت که هر چند کشورش مايل است در صحنه جهانی بيشتر فعال باشد، اما مشکل بودجه همچنان محدوديت‌هايی را در صرف هزينه‌های امنيتی ايجاد می‌کند.‏

آلمان يک و چهار دهم توليد ناخالص داخلی‌اش را صرف امور امنيتی می‌کند.‏

وزير دفاع آمريکا، پيش از سفر به آلمان ابراز اميدواری کرده بود که آمريکا بتواند حضور نظامی خود را در کوزوو کاهش دهد. ‏

اين سخنان که روز جمعه ۳ فوريه، منتشر شد، نگرانی‌هايی در ناتو برانگيخته است.‏‏

اظهارات رامسفلد درباره کاهش نيرو در کوزوو قدری مبهم بود. او در مصاحبه با روزنامه فايننشیال‌تايمز با اشاره به اينکه آمريکا و متحدان اروپايی‌اش در ناتو با هم وارد کوزوو شده و با هم بيرون خواهند آمد، گفته است: «من شخصاً اميدوارم که بتوانيم برخی از نيروهايمان را در آنجا کاهش دهيم».‏‏

اظهارات مبهم رامسفلد دو جنبه مهم دارد. نخست، مشخص نيست اشاره وی به کاهش نيرو، مربوط به سربازان آمريکايی است يا کل نيروهای حافظ صلح که در کوزوو مستقر شده‌اند. دوم، هيچ جدول زمانی برای اين کاهش نيرو ارائه نشده، حال آنکه تعيين زمان، اهميت دارد زيرا جامعه بين‌الملل اخیراً از طريق گروه موسوم به «تماس» اعلام کرد که قوياً ترجيح می‌دهد امسال درباره تعيين وضعيت درازمدت کوزوو توافق شود.‏

فايننشیال‌تايمز از قول يکی از مقام‌های ناتو نوشته که الآن زمان حرف زدن درباره کاهش نيروها نيست. ‏

با توجه به نگرانی‌های موجود بسيار بعيد است امسال نيروهايی از کوزوو بيرون کشانده شوند. اما اگر توافقی درباره وضعيت درازمدت کوزوو حاصل شود، واشنگتن مسلماً سعی خواهد کرد از آن برای خروج نيروهای خود از کوزوو و کاهش فشار بر نيروهايش در جاهای ديگر بهره بگيرد.[۹]‏‏

در مقابل، آنگلا مركل، صدراعظم آلمان چهل‌ودومين كنفرانس امنيت مونيخ را با اعلام مواضع شفاف دولت آلمان درباره ناتو، مناسبات اروپا و آمريكا افتتاح كرد. مركل گفت: «آلمان آماده است در چارچوب پيمان ناتو، سهم باز هم بيشترى براى امنيت، صلح و ثبات در تمامى جهان بر عهده گيرد». به تصريح مركل، نقش پيمان ناتو تنها محدود به حضور نظامى براى دخالت در وضعيت‌هاى بحرانى دنيا نمى‌شود.‏

سخنان مركل در راستاى تداوم سياست امنيتى آلمان است اما با زبانى متفاوت! صدراعظم آلمان با اين گفته‌ها در مونيخ، هم مبنا را بر صحبت‌هاى سال گذشته گرهارد شرودر قرار داد و هم براى نقش متفاوت پيمان ناتو تلاش كرد. جان كلام مركل اين بود كه براى ناتو بايد نقشى فراتر از يك اتحاد نظامى صرف قائل شد.‏

آنگلا مركل در ادامه ابراز داشت: «به نظر من، ناتو بايد كميته و هيأتى باشد براى تجزيه و تحليل مشخصى از كليه تهديدهاى بالقوه و بالفعل موجودى كه عليه امنيت جهانى وجود دارند. ناتو بايد هم جايى باشد جهت مشاوره‌هاى سياسى پيرامون مناقشه‌هاى نوينى كه در جريان هستند و هم محلى براى هماهنگ كردن اقدام‌هاى سياسى و نظامى».‏

مركل تأكيد كرد كه مذاكره در مورد كشمكش‌هاى بين‌المللى، بايد در ناتو انجام گيرند و چنانچه توافقى بر سر رفتار مشتركى حاصل نگردد، راه‌هاى ديگرى در نظر گرفته شود.[۱۰]

از سوی دیگر، دبیرکل سازمان پیمان آتلانتیک شمالی نیز طرح‌‌های جدید گسترش فعالیت این سازمان نظامی را در کنفرانس امنیتی مونیخ ارائه کرد.

هوپ شفر در سخنانی در کنفرانس امنیتی مونیخ همچنین خواستار جهانی شدن نقش این سازمان شد. ‏

وی در ادامه با انتقاد از سطح پایین همکاری‌های اتحادیه اروپا و ناتو تصریح کرد: «ناتو و اتحادیه اروپا می‌توانند در کنار یکدیگر بسیاری از معضلات و مشکلات جامعه بین‌المللی را حل‌وفصل کنند». ‏‏

دبیرکل ناتو تمامی اعضای این سازمان را به مشارکت هرچه بیشتر با یکدیگر فراخواند.‏

هوپ شفر همچنین خواستار اعمال برخی اصلاحات در استراتژی‌های ناتو شد و افزود؛ «برنامه‌های لازم در این زمینه به زودی در اختیار اعضا قرار می‌گیرد». ‏‏

در حالی که برخی از کشورها از جمله استرالیا، نیوزیلند و کره‌جنوبی برای توسعه روابط خود با ناتو اظهار تمایل کرده‌اند، مقام‌های ناتو در کنفرانس امنیتی مونیخ که برخی از رسانه‌‌های آلمانی به آن لقب «داووس امنیتی» را داده‌‌اند، چنین همکاری‌‌هایی را به مفهوم پذیرش عضویت این کشورها در این سازمان نظامی به شمار نیاوردند. ‏

یک دیپلمات وابسته به ناتو اخیراً گفته بود که این سازمان نظامی به دنبال کسب منابع و نیروی لازم برای گسترش حضور خود در مناطق مختلف دنیا است.

لازم به ذکر است هم‌اینک نیروهای سازمان پیمان آتلانتیک شمالی با حضور نظامی‌های استرالیایی و نیوزلندی در برخی عملیات نظامی از جمله در افغانستان و در قالب نیروهای حافظ صلح «ایساف» و نیز در منطقه دارفور سودان مشارکت دارند.

فرانس جوزف یونگ، وزیر دفاع آلمان هم در این کنفرانس، با تأکید بر برقراری انسجام در ناتو گفت: «سازمان پیمان آتلانتیک شمالی باید به‌ عنوان یک ارگان سیاسی هم فعالیت خود را گسترش دهد». ‏

جوزف یونگ افزود؛ «این سازمان گام‌به‌گام به یک بازیگر بین‌‌المللی تبدیل شده و فعالیت این سازمان در افغانستان نمونه‌ای از آن به شمار می‌رود».‏

وزیر دفاع آلمان خاطرنشان کرد: «۳۷ کشور جهان در غالب یک نیروی بین‌المللی در افغانستان تحت فرماندهی ناتو تلاش دارند این کشور در راه خود به سمت دموکراسی تنها گذاشته نشود و از بازگشت به بنیادگرایی و تروریسم به افغانستان جلوگیری شود».‏

یونگ همچنین در تکرار ادعاهای دیگر مقام‌های آلمانی گفت: «برنامه اتمی ایران به طور مستقیم با امنیت ما در ارتباط است و به همین علت از دیدگاه ما، گزارش پرونده ایران به شورای امنیت اقدام صحیحی به ‌شمار می‌‌رود».‏

در همین حال، میشل آلیو ماری، وزیر دفاع فرانسه در کنفرانس امنیتی مونیخ بار دیگر تهدیدهای هسته‌‌ای اخیر را که توسط ژاک شیراک، رئیس‌جمهوری این کشور مطرح شد، تکرار کرد. آلیو ماری اظهار داشت: «فرانسه آماده است با سلاح‌‌های اتمی خود علیه مراکز مهم کشورهایی که پاریس را از طریق تروریست مورد تهدید قرار می‌‌دهند، مقابله کند». ‏‏

وی افزود؛ «ما باید تلاش کنیم پاسخ اتمی خود را با شرایط روز مطابقت داده و همچنین بتوانیم مراکز مهم را مورد اصابت قرار دهیم». ‏

وی در ادامه خاطرنشان کرد: «این امر به این معنا است که ما از طریق این توانایی، نه کل یک کشور، بلکه مراکز مهم آنها را که مسئول تهدید ما هستند، هدف قرار می‌‌دهیم». ‏

آلیوماری گفت: «دیدگاه شیراک مبنی بر حق فرانسه برای استفاده از سلاح‌‌های اتمی علیه کشورهایی که پاریس را با تروریسم تهدید می ‌کنند، موضوع جدیدی نیست». وزیر دفاع فرانسه در حالی این اظهارات را بیان می‌کرد، که اظهارات چندی پیش شیراک با موج مخالفت سیاستمداران و افکار عمومی کشورهای اروپایی از جمله در آلمان روبه‌رو شد. ‏‏

آلیو ماری همچنین در چهل‌ودومین کنفرانس امنیتی مونیخ اظهار داشت: «مبارزه با گسترش سلاح‌‌های کشتارجمعی از اهداف مشترک کشورهای عضو ناتو است، زیرا احتمال استفاده تروریست‌ها از این سلاح‌‌ها در آینده وجود دارد». ‏‏

وزیر دفاع فرانسه که پس از آنجلا مرکل و دونالد رامسفلد سومین سخنران کنفرانس مونیخ بود، مبارزه با بحران‌های منطقه‌‌ای را یکی دیگر از اهداف مشترک کشورهای عضو ناتو خواند و گفت: «این مبارزه نیز یکی از شرایط برای حفظ امنیت ماست». ‏

وی افزود؛ «جهان عرب و اسلام هم‌‌اکنون با یک بحران هویت در حال مبارزه است که ریشه‌‌های عمیقی دارد و مدل‌های ارائه‌شده از خارج را نیز رد می‌‌کند». ‏‏

وزیر دفاع فرانسه خاطرنشان کرد: «ما نباید از رقابت بین اتحادیه اروپا و ناتو صحبت کنیم، بلکه بین این دو نهاد یک موزیک هماهنگ با نت‌‌های مختلف وجود دارد».[۱۱]‏‏

سایر موضوعات

هرست کوهلر، رئیس‌جمهوری آلمان در مراسم گشایش چهل‌ویکمین کنفرانس امنیتی در مونیخ با اشاره به هزینه‌های نظامی خاطرنشان ساخت: «با کمی تأمل و درنگ متوجه می‌شویم که افزایش هزینه‌های نظامی به هیچ‌وجه صحیح و پسندیده نیست».

وی کشورهای صنعتی جهان را به مشارکت برای مبارزه با افزایش دامنه فقر در سراسر جهان فراخواند.  ‏

رئیس‌جمهوری آلمان با بیان این مطلب که هزینه‌های نظامی تاکنون بالغ بر ۹۰۰ میلیارد دلار آمریکا تخمین زده شده است، افزود؛ «این رقم بیش از توانایی‌های مالی کشورهای عضو سازمان توسعه و همکاری‌های اقتصادی برآورد شده است». ‏‏

کوهلر با اشاره به افزایش دامنه فقر در جهان تصریح کرد: «صرف مبالغ هنگفت در راستای هزینه‌های نظامی زندگی مسالمت‌آمیز انسان‌ها را به مخاطره می‌اندازد». ‏

وی همچنین با اشاره به اینکه فقر امنیت جهان را به مخاطره می‌اندازد و بیان اینکه بدون هماهنگی جهانی نمی‌توان به موفقیتی در این زمینه دست یافت، اظهار داشت: «به عقیده من می‌توان بخش عمده‌ای ازهزینه‌های نظامی را به منظور مبارزه با فقر به کار گرفت».[۱۲]‏‏

ارزیابی

  1. تلاش برگزارکنندگان آلمانی این کنفرانس برای نزدیک ساختن هر چه بیشتر دیدگاه‌های آلمان به آمریکا، از موضوعاتی است که باید به آن توجه بسیاری نمود. همین کنفرانس در دو سال قبل صحنه اعتراض وسیع آلمانی‌ها به اقدام‌های یک‌جانبه ایالات متحده در عراق بود. با این ‌حال به نظر می‌رسد شعار امسال این کنفرانس و همچنین سخنان صدراعظم و وزیر امورخارجه آلمان در جریان نشست امنیتی مونیخ، نشان از تغییر رویکرد آلمان و در کل اروپا به موضوع روابط فراآتلانتیک دارد. متأسفانه موضوع هسته‌ای ایران نیز جزو مسائلی بود که در جریان این کنفرانس، به عنوان عامل تحکیم بخش این نزدیکی دوباره به کار رفت. ‏
  2. میزگرد مشترک سرگئی ایوانف، وزیر امورخارجه روسیه، اشتین مایر، وزیر امورخارجه آلمان و همچنین رابرت زولیک، معاون وزیر امورخارجه ایالات متحده، تأکید مجددی بود بر این امر که گریزی از همکاری مشترک اروپا، آمریکا و روسیه برای حفظ صلح بین‌المللی وجود ندارد. سایت اختصاصی کنفرانس امنیتی مونیخ بر روی اینترنت به این موضوع توجه ویژه‌ای از خود نشان داده است.[۱۳]‏‏
  3. اختلاف‌نظر میان اعضای ناتو برای نحوه کاربرد این نیرو در مقابله با تهدیدات مرتبط با صلح و امنیت بین‌المللی نیز موضوعی است که باید به آن توجه بسیاری نمود. وزرای دفاع ایالات متحده و انگلستان در جریان این کنفرانس، از جنگ علیه تروریسم به عنوان جنگی طولانی مدت نام بردند که احتمال به کارگیری نیروی نظامی را هم داشته، در این صورت باید به کشورهای عضو ناتو این اختیار داده شود که حتی در صورت موافق نبودن با آن، مانع استفاده سایر اعضا از نیروی نظامی نگردند. در مقابل، نمایندگان فرانسه و آلمان تلاش نمودند تا با به کار بردن اصطلاح «ارکست سمفونیک» نظر خود درخصوص لزوم هماهنگی میان تمامی اعضای ناتو برای درگیر شدن در جنگ علیه تروریسم و همچنین مشخص شدن تمامی وظایف برای هر یک از اعضا را به نمایش بگذارند. جالب آنجاست که جان رید، وزیر دفاع انگلستان، در مقابل، اصطلاح «دسته جاز» را به کار برد و گفت با این توصیف، هرکدام از نوازندگان، به شکلی غریزی نواخته، و هیچ‌گاه به دیگران نمی‌گویند که از قبل چه می‌خواهند بنوازند![۱۴]‏‏

پی‌نوشت‌ها

  1. http://www2.dw-world.de/persian/internat_politik/1.170465.1.html
  2. Conference on Security Policy
  3. http://www.securityconference.de/chronologie/index.php?sprache=en&
  4. http://www.mehrnews.com/fa/NewsDetail.aspx?NewsID=287519
  5. http://www.bbc.co.uk/persian/iran/story/2006/02/060204_sm-rumsfeld-iran.shtml
  6. http://www.bbc.co.uk/persian/iran/story/2006/02/060204_sm-rumsfeld-iran.shtml
  7. John McCain
  8. http://www.mehrnews.com/fa/NewsDetail.aspx?NewsID=287519
  9. http://www.bbc.co.uk/persian/news/story/2006/02/060204_fb_rumsfeld_nato.shtml
  10. http://www2.dw-world.de/persian/internat_politik/1.170465.1.html
  11. http://www.mehrnews.com/fa/NewsDetail.aspx?NewsID=287519
  12. http://www.mehrnews.com/fa/NewsDetail.aspx?NewsID=156928
  13. http://www.securityconference.de/konferenzen/2006/globale_sicherheitsfragen.php?menu_2006=&menu_konferenzen=&sprache=en&
  14. http://www.securityconference.de/konferenzen/2006/europa_usa.php?menu_2006=&menu_konferenzen=&sprache=en&

موضوعات

 

هابرماس(2)

اندیشه‌های یورگن هابرماس (2)

نویسنده: محمد حریری اکبری

منبع: ertebatat.org سایت رسمی دانشجویان دوره دکترای تخصصی علوم ارتباطات

(دانشگاه آزاد اسلامی واحد علوم و تحقیقات)     

 

 

ندیشه‌های یورگن هابرماس

نقد در خدمت توسعه‌ی اجتماعی

علت وجودی و خاصیت انتقاد اجتماعی،هدف‌گیری برای نیل به توسعه‌ است.از زمان تکوین نظریه‌ی کنش ارتباطی،توسعه‌ی اجتماعی در پیدایی شرایط و اوضاعی دیده می‌شود که هر عضوی از جامعه در امور اجتماعی به صورت برابر مشارکت کند.یعنی پیدایی موقتی که در ارتباط در آن تحریف نشده باشد.این‌جاست که هابرماس "وضعیت مطلوب گفت و شنود "را مطرح و عنوان می‌کند.وضعیت مطلوب گفت و شنود،والد و مولود برابری و مشارکت است،‌لذا فراهم آمدن آن،‌امکان انتقاد از نابرابری‌ها و بی‌عدالتی‌ها و تبعیض‌های ناشی از توزیع ناعادلانه‌ی قدرت در اجتماع را به وجود می‌آورد.پیدایی وضعیت مطلوب گفت و شنود که جامعه را از آزادی بیان،آزادی قلم و دیگر آزادی‌های مدنی برخوردار می‌سازد،‌استفاده از نقد را به صورت سلاح مبارزه با تکاثر زور،‌زر و تزویر در می‌آورد.همچنین در جامعه‌ای که با استقرار عدالت،‌نابرابری‌های اجتماعی دست کم تا حدی تعدیل یابد،‌تحریف ارتباطات رو به کاستی می‌گذارد.یعنی نقد به مثابه پاسدار دستاوردهای مدنی و راهگشای آزادی‌ها و حقوق اجتماعی هرچه بیشتر و بهتر،عملکردی به هنجار می‌یابد.همین کنش متقابل بین وضعیت مطلوب گفت و شنود و توسعه‌ی اجتماعی/ نوگرایی است که امکانات مشارکت اکثریت در اداره‌ی امور عمومی و کاستن از میزان نابرابری‌های عمده را تضمین می‌کند.نوسازی کنش‌های متقابل/کنش‌های ارتباطی در کانون دفاع هابرماس از نظریه‌ی نوگرایی/مدرنیته قرار دارد.درونمایه‌ی نوگرایی دستیابی به جامعه‌ی نوین،‌انسان نوین و زندگی نوین است که با جاری و ساری شدن کنش‌های عقلانی شده در جهان زندگی،‌یعنی با کنش‌هایی که معطوف به فهم انجام می‌گیرد،‌فراهم می‌آید.از نظر هابرماس،‌جهان زندگی عقلانی شدن هنگامی پدید می آید که ساختارهای آگاهی نوین شکل گرفته باشد و کنش‌های معطوف به فهم،‌جایگزین انواع نامتکامل‌تر کنش‌ها،‌یعنی کنش‌های معطوف به "مقابله به مثل‌"، "هنجار‌"و"

موفقیت"گردد.در هر مرحله از این روانه‌ی تکاملی،‌سیستمی تشکیل می‌شود که توسط "تفکیک" و "

یکپارچگی‌" از همدیگر متمایز و مشخص می‌گردد.این‌جاست که هابرماس تا حدی به نظریه‌ی سیستم‌ها و برداشت‌های"تالکوت پارسونز "نزدیک می‌شود.ولی از نظر وی هر نظریه‌ی اجتماعی که دیدگاه کنش را در دیدگاه سیستم‌ها حل کند،‌خدشه دار است.ارتباط شایسته زمانی برقرار می‌شود که شخص مفهوم سیستم را از درون مفهوم جهان زندگی بیرون کشیده،‌توسعه دهد.نظریه‌ی اجتماعی باید تغییر "در خود عین"،‌یعنی تغییری را که حیات اجتماعی را زیر تجربه‌ی افسون زدایی و نوسازی می برد درک کند.روانه‌ی افسون‌زدایی در ساختارهای تفکیک شده‌ی جهان زندگی عقلانی شده به میوه می نشیند،جای که کنش‌ها رفته رفته به واسطه‌ی توافق اتفاق آرایی و نه تجویزهای هنجاری هماهنگ می شوند.

هابرماس با تعیین هویت آگاهی نوین و جهان زندگی عقلانی شده به مثابه عواملی که با بالا بردن گنجایی‌ها ،‌فراگیری را پدید می آورند،‌روی رخساره‌های توانمند کردن این پدیده‌های ساختاری در کنش انسانی تاکید می‌ورزد.یعنی وقتی او به نظریه‌ی سیستم‌ها به عنوان منبعی برای تفهیم سایر شیوه‌هایی که طی آنها زندگی نوین ساختارمند می‌شود رو می‌کند،‌دیدگاهی دارد که به وی اجازه می دهد تاکید ورزد که سایر پدیده‌های ساختاری چگونه می توانند تنگناهای قطعی روی عقلانی کردن کنش را به وجود آورند.تحلیل وی از این تنگناها شکل تفسیر مجدد"فقدان آزادی" و "فقدان معنی" را که در نوسازی نهفته‌اند به خود می گیرد(همان گونه که وبر با اعتراف به پدیدار شدن گزیرناپذیر فقدان‌ها خود را "ارمیای نبی" نامید).هابرماس این فقدان‌ها را در ارتباط با تهدید های نظام‌مند برای زیرساخت ارتباطی که روانه ی پیچیده ی بازتولید نمادین از طریق آن انجام می گیرد مفهوم بندی می کند.دو گرایشی که این زیر ساخت ارتباطی را تهدید می کند و در هم تنیده شده‌اند و متقابلا همدیگر را تقویت می کنند عبارتند از:"(الف) چیزوارگی اعمال شده به طور نظام‌مند؛ (ب) سترونی فرهنگی" (وایت،104:1990).

 

ندیشه‌های یورگن هابرماس

هزینه‌های نوسازی:استعمار جهان زندگی

وبر با وجود ستایش که از نوگرایی می‌کرد جامعه‌ی نوسازی شده و اعضای آن را با دو فقدان عمده("آزادی" و "معنی")مواجه می دید و آنها را نیز نتیجه‌ی گزیرناپذیر افسون‌زدایی می دانست.وی معتقد بود که این فقدان ها با تاثیر تباه کننده‌ی خود روی سنت‌ها و تکه پاره کردن زندگی به گستره‌های فرهنگی گونه‌گون که هر کدام به نحو فزاینده ای از سایر گستره‌ها مجزا شده ،‌فاصله می گیرند و به دنیا پرستی منجر می شود.هابرماس با تفسیر مجدد نظریه‌ی وی ،‌فقدان آزادی را در قالب "استعمار جهان زندگی" و فقدان معنی را در قالب "سترونی فرهنگی" به نحوی باز می نمایاند که دست کم برخی از پیامدهای آسیب شناسانه‌ی مورد نظر وبر را به گونه‌ای متفاوت و به شیوه‌ای تفسیر می کند که طی آن می توان نشان داد که گزیرناپذیر نیستند.

در اندیشه‌ی خود مارکس از پدیده‌ای که هابرماس آن را تجزیه/تفکیک نظام‌مند حوزه‌های کنش می نامد،از حوزه‌هایی که با کنش ارتباطی همساز هستند،‌درکی نسبی به چشم می خورد.مارکس خو را درگیر روانه‌ای ساخت که طی آن خرده سیستم اقتصادی جامعه‌ی سرمایه داری شکل‌های سنتی زندگی را با تغییر شکل کار راستین به قطعات مجردی از نیروی کار،‌به صورت ابزاری در می آورد.این روانه همراه با چیزوارگی روابط بازار که زندگی شبه طبیعی به آنها می دهد،‌در واژه‌شناسی هابرماس "دلالانه کردن" جهان زندگی و "تجزیه ی سیستم اقتصادی" خوانده می شود.البته منظور هابرماس این نیست که خیلی ساده برچسبی روی آن پدیده‌ها بزند،‌بلکه در تکاپوی ایجاد چشم اندازی است که از طریق آن بتوان نارسایی‌های خاص در کار مارکس را شناسایی کرده و مسائل مربوط به سرمایه داری پیشرفته را بهتر درک کند.لازم به اشاره است که هم مارکس و هم هابرماس هر دو تضاد طبقاتی را به عنوان علت غایی رشد لزوما "اعوجاجی" یا "ناموزون" یکپارچگی سیستم می‌بینند.با دیدن تضاد طبقاتی به عنوان عامل اصلی،‌مارکس تحلیل خود را بر روانه‌های چیزواره شدن اقتصادی متمرکز ساخت. هابرماس این تمرکز ر ا"ضعف عمده"ی نظریه‌ی مارکس می‌داند: "تعمیم دادن بیش از حد یک مورد فرعی جهان زندگی تحت الزام های سیستم".این جا هابرماس از لوکاچ الهام می گیرد،‌دست کم آنقدر که لوکاچ از اهمیت "تاثیرات جنبی نامشخص ـ‌ طبقاتی" روانه‌ی نوسازی سرمایه‌دارانه آگاه می شود (وایت،108:1990).

هابرماس تلاش می کند نظریه‌ی خود را طوری مفهوم بندی کند که به فرد امکان بدهد هر دو،‌یعنی هم چیزواره شدن جهان زندگی و هم تفکیک ساختاری آن را ببیند.از این رو دست به کاربرد واژه‌های "دلالانه کردن جهان زندگی" و"تجزیه ی سیستم اقتصادی" می زند.وقوع همین دو روانه شکل "استعمار جهان زندگی" را به خود می‌گیرد و هنگامی اتفاق می‌افتد که رسانه‌های بی زبان،یعنی پول و قدرت به طور نظام‌مند،‌با جا به جا ساختن جامعه‌ی زیستی ارتباطی در هسته‌ی گستره‌های کنشی دست می زند که در درون آن سه روانه‌ی بازتولید نمادین جریان می یابند: تسری فرهنگی،یکپارچگی اجتماعی و جامعه پذیری."زیر ساخت ارتباطی" جهان زندگی عقلانی شده،‌از کنش معطوف به فهم تشکیل می شود که بافتی عقلانی برای "انتقال اعتبار"از خلال سه روانه‌ی یاد شده به وجود می آورد. این انتقال انگیزه‌ی(به مفهوم ارتباطی)تنها در صورتی ممکن است که کنش‌گران گرایشی اجرایی به سوی پیامدهای دیگر و داعیه‌های اعتبار آنها اتخاذ کنند.در حالی که کنشی که با پول و قدرت هماهنگ شده فقط خواستار عینی کردن گرایش معطوف به موفقیت است.استعمار جهان زندگی با ظهور عدم توازن‌های خطیر در بازتولید مادی به طور شفاف‌تری نمایانده می‌شود و موجب تجزیه‌ی سیستم می‌گردد.روانه‌ی تجزیه،خواهی نخواهی به بروز بحران‌ها یا بیماری‌های تهدید کننده‌ی هویت می انجامد که "به طور فردی" تجربه می شود.

استدلال هابرماس که چرا جامعه‌ی زیستی ارتباطی در مناطق مرکزی بازتولید جهان زندگی"نمی‌تواند از طریق پول با قدرت جای خود را به جامعه‌ی زیستی بدهد؟"(هابرماس،324:1981)در سه مقوله ی زیر خلاصه می‌شود:

1ـ آنچه واقعا در تغییرات اجتماعی مطرح است نمی‌تواند به طور کامل از تصمیمات کنش‌گران (افراد ساحت وجدانی و سیاسی) جدا شود؛زیرا آنان خود،‌چه نوع موجوداتی می خواهند باشند؟

2ـ عدم توازن‌های خطیر در بازتولید نمادین جهان زندگی محصول تضادهای طبقاتی موثر،ولی کتمان شده‌ای است که فقط به قیمت اغتشاش در بازتولید نمادین جهان زندگی قابل اجتناب است.

3ـ پدیده‌ی رفته رفته "قضایی کردن" زندگی اجتماعی یا افزایش گسترده‌ی تنظیمات قانونی در دولت رفاه،به ظاهر گرایشی گزیرناپذیر برای ایجاد نوع جدید از وابستگی بین ارباب رجوع و اداره و سیستم دارد.مقررات دو شکل تنظیمی و تشکیلاتی به خود می گیرند که قضایی کردن به نحو فزآینده‌ای سبب پدید آمدن مقررات تشکیلاتی و افزایش آنها می گردد.هابرماس پشت سر داعیه‌های صلاحیت و مسئولیت نخبگان و در راستای آنها، صراحت تصمیمات معطوف به انگیزه‌های کنترل اداری و انباشت سرمایه را می‌بیند.از این رو گرایشی به ایجاد و تحکیم وابستگی، رفته رفته چیزواره کردن و کالاسازی زندگی خصوصی را هم شامل می شود که چون چنین استعماری در صدد رسوخ به فردی‌ترین و خصوصی‌ترین جنبه‌های زندگی انسان‌ها در می‌آید،‌یعنی چگونگی گذران فراغت،‌زندگی خانوادگی،‌روابط جنسی و حتی احساس‌ها و برداشت‌های شخصی از خود را نیز به نحو فزاینده‌ای آماج کالاسازی می‌سازد،‌هزینه‌ای بسیار سنگین و غیر قابل تحمل را ایجاد می‌کند.

 

اندیشه‌های یورگن هابرماس

(هزینه های نوسازی:سترونی فرهنگی)

تفسیر بدیل هابرماس در این اظهار نظر،جمع‌بندی شده است که می‌گوید این"…تفکیک و توسعه گستره‌های ارزش فرهنگی برابر منطق آن‌ها نیست[که] به سترونی فرهنگی زندگی روزمره می‌انجامد، بلکه شقه شقه کردن نخبه‌گرایانه‌ی فرهنگ‌های تخصصی در زمینه‌های عمل روزمره" آن‌ها است. خلاصه، این ساختارهای تفکیک شده جهان زندگی عقلانی شده نیست که خود مسئله‌ هستند، بلکه شکل‌های رفته رفته تخصصی شده‌ی گفت‌وگوست که به صورت منطقه‌ی ویژه و قرقگاه متخصصین در آمده و بدین‌سان ارتباط آنان را با روان‌های فهم اکثریت افراد بریده است. لذا مانند روانه چیزواره‌گی ، روانه‌ی توهین به اظهارنظر استادانه، چهره‌ی زندگی روزمره زشت می‌کند، چون حالا مشارکت در انتقال اعتبار که جهان زندگی عقلانی شده بر تمامی سخن‌گویان توانمند گشوده،‌ رفته رفته کوتاه‌تر و تنگ‌حوصله‌تر می‌شود.

هابرماس آشکارا به ابزار تأسف می‌پردازد که علم و تکنولوژی تبدیل به سرمایه‌گذاری‌هایی شده‌اند که از دسترسی شهروندان عادی بسیار به دور هستند. همین‌طور هم خرد در حلقه‌های کوچک محدود شده و برای بسیاری غیرقابل فهم می‌شود. سرانجام در گستره‌ی وجدانی ـ قانونی،‌ احتمالاً به این واقعیت اشاره می‌کند که حضور حرفه‌ای‌ها، حتا در ساده‌ترین موضوعات قانونی، تقریباً یک ضرورت شده است. یا این واقعیت که برنامه‌ریزان و "متخصصین" سیاست، طیف وسیعی از تصمیمات را با تاثیر هنجاری وسیع روی زندگی روزمره اتخاذ می‌کنند، با این ادعا که دارای نوعی داوری علمی روی روانه این زندگی روزمره هستند. هر چند ادعاهای هماهنگ شده با این تز رشد فرهنگ‌های تخصصی به طور نوآورانه بدیع نیست، اما وقتی هابرماس پیامدهای این پدیده را بر مرام به تحلیل می‌کشد،‌به نوبه خود جالب می‌شود. او به نوعی اظهار می‌کند که اکنون مرام در واقع مرده است. این معنی از مرام، همان معنایی است که مارکس بر آن متمرکز می‌شود: آن تفسیرهای جهان اجتماعی که از عقاید ماوراءالطبیعه‌ای یا مذهبی ریشه گرفته‌اند و آنچه که واقعاً در "بزرگ‌شدگی بیش از حد"، توسعه یکپارچگی سیستمی اعمال شده،‌ طبقاتی بوده و در هاله‌ای از راز و رمز پوشیده می‌ماند. اما همین که این مداقه به طور روزافزونی روی کلیه باورها به کار بسته شود، مرام‌ها رفته رفته نیروی خود را از دست می دهند. هابرماس می‌گوید اثر ماندگار "منطق عقلانی کردن فرهنگی" چنین است. ما اکنون در "فرهنگ سخت افسون‌زدوده" به سر می‌بریم که در آن چنین مرام‌هایی هیچ راهی برای حفظ قدرت اقناع‌کنندگی خود در بلندمدت ندارد.

اگر مرام با این معنای از دیرباز مانده،‌یکپارچگی را از میان برده است آیا این معنی را نمی‌دهد که تخالف بین یکپارچگی اجتماعی و سیستمی باید به طور فزآینده آشکار گردد؟ پاسخ هابرماس، خیر است. و این جا، جایی است که پدیده‌‌ی سترونی فرهنگی به کار گرفته می‌شود. در سرمایه‌داری پیشرفته،‌ شقه شقه کردن فرهنگ‌های تخصصی شده،‌با ایجاد "همسنگ عملکردی" به کمک مرام‌ها می‌شتابد، این همسنگ عملکردی، با فراهم آوردن بک چارچوب تفسیری کلی برای رخساره‌های هسته ای حیات اجتماعی، یکپارچگی اجتماعی را به شیوه‌ای مثبت، تسهیل می‌کند. به هر روی، امروزه این عملکرد با ایجاد مانع به صورتی نظام‌مند روی "دانش روزمره" حتا از رسیدن به سطح "سخن گفتن" از یک مرام، به صورتی منفی به اجرا در می‌آید. به نظر می‌رسد استدلال هابرمایس در این مورد این است که با بیشتر شدن فاصله فرهنگ‌های تخصصی شده از همدیگر، ناتوانی افراد معمولی در بهر‌ه‌گیری مؤثر از ذخایر شناختی نوگرایی فرهنگی نیز بیشتر می‌شود. "آگاهی روزمره قدرت یکپارچگی خود را می‌بازد و چند پاره می‌شود." شهروند جامعه صنعتی پیشرفته در واقع با انبوهه‌های عظیم‌تر اطلاعات بمباران می‌شود. اما شناختی که از آن حاصل می‌شود در پرده‌ی "ابهام" باقی می‌ماند و دشوار بتوان آن را به شیوه‌های انتقادی به کار برد. حرف حساب این خط از استدلال این است که، به جای آگاهی کاذب، امروزه آگاهی چند پاره ظاهر می‌شود که مانع روشنگری در مورد ساز و کار چیزوارگی است. بدین‌سان شرایط استعمار جهان زندگی فراهم می‌آید. به محض این که پوشش مرامی خود را وا می‌نهد، الزام خرده سیستم‌ها از خارج بر جهان زندگی فشار آورده و همانندسازی را مانند اربابان استعماری بر جامعه قبیله‌ای تحمیل می‌کند.[و] چشم‌اندازه‌های فرهنگ بومی چنان پراکنده‌اند که نمی‌توانند به خوبی هماهنگ شده و حاصل کار متروپل و بازار جهانی را به موضع پیرامونی بکشانند.

با در نظر گرفتن این وضع مسأله‌دار در سرمایه‌داری پیشرفته"نقد مرام" سنتی جای پای خود را از دست می‌دهد؛‌ زیرا از همان آغاز به آرمان‌های مثبت مطرح‌شده در درون مرام متکی است(وایت،1983: 150-164).

نقد مرام با یان مفهوم باید جای خود را به نقد سترونی فرهنگی و چندپارگی آگاهی روزمره بدهد، چون با انجام این وظیفه مدل ارتباطی و اندیشه امکان بالقوه نوگرایی عقلانی هماهنگ آن، جا پای انتقاد را محکم می‌سازد. این مفاهیم با همدیگر دید جامعی به هابرماس می دهند که می‌تواند از این راه به اندیشه "تحریف نظام‌مند ارتباطی" خود جان ببخشد. و آنچه باید تحت این عنوان شرح داده شود، این است که چگونه سازمان دانش و تأمل عملی در جامعه معاصر، به طور نظام‌مندی آبروی نیروی بالقوه جهان زندگی عقلانی شده را به خاک می‌ریزد.

 

اندیشه‌های یورگن هابرماس

(نهضت‌های اجتماعی جدید)

از دهه‌ی 1960 به این طرف، گروه‌هایی ظاهر شده‌اند که بسیاری از ناظرین آن‌ها را نمایانگر ویژگی‌هایی بسیار متفاوت از سایر نهضت‌های اجتماعی مختص جامعه‌ی نوین می‌بینند. گروه‌های که در این مقوله‌بندی جای می‌گیرند عبارتند از: نهضت‌های زنان، هواداران افراطی حفاظت زیست‌بوم، فعالین صلح، همجنس‌گرایان، گروه‌های هوادار خودمختاری محلی و سایر نهضت‌های گونه‌گون ضدفرهنگ. ویژگی‌های مشترک این گروه‌ها که به نظر تازه می‌رسند، عبارتند از: "خودـ‌تحدیدی افراطی" و علاقه بارز آنان به مسایل هویت گروهی. آنان از این لحاظ خودـ تحدیدکننده هستند که عناصر "کلیت دهنده" نظریه‌ی انقلابی، یعنی خواسته‌های انقلابیون هوادار مرام اشتراکی را که از سوی تمامی جامعه سخن می‌گویند و به دنبال تسخیر اقتصاد و جامعه سیاسی هستند، رد می کنند. با این همه از الگوی استاندارد رفتار"گروه‌های ذینفع" نیز پیروی نمی‌کنند. همان‌طور که هابرماس می‌گوید برای نهضت‌های اجتماعی جدید، سیاست قبل از هر چیز "… جبرانی نیست که دولت رفاه می‌تواند فراهم آورد. بلکه مسأله این است که چگونه از شیوه‌های زندگی به خطر افتاده دفاع کنند، یا آنها را مجدد برقرار سازند، یا چگونه شیوه‌های زندگی اصلاح شده را به اجرا در بیاورند. خلاصه، تضادهای جدید توسط مسایل توزیع شعله‌ور نمی‌شوند،‌بلکه بیشتر علاقه‌مند قواعد شکل‌های زندگی هستند."(هابرماس، 33:1981)

همین ویژگی تا حدی دفاعی، همچنین تمرکز بر کوشش جهت توانمند ساختن هویت‌های اجتماعی خودشان است که این نهضت‌ها را تا اندازه‌ای از آن نظریه‌های رفتار جمعی که هسته آن‌ها از اندیشه‌های کنش و عقلانیت راهبردی ساخته شده، مستثنی می‌کند. از سوی دیگر، تلاش برای درک جامع نهضت‌های اجتماعی جدید بر اساس "پارادیگم معطوف به هویت" چندان رضایت‌بخش نیست. چون این جا بنا به اصطلاحاتی که هابرماس به کار می‌برد،‌کنش خیلی ساده به توصیف یا نمایش فروکاسته می‌شود"… این ساخت از کنش البته در نهضت‌های اجتماعی جدید مهم است، اما تاکید بیش از حد روی آن در چارچوب تحلیلی از ارائه‌ی دیدگاهی مکفی از ساحت‌های راهبردی رفتار این نهضت‌ها ناتوان است، زیرا این نهضت‌ها در تلاش برای حفظ فضایی خودمختار،‌جهت بر شمردن هویت با نهادهای جا افتاده کنش متقابل دارند" (کوهن، 1985: 693-695)

"استفن وایت" یکی از معروف‌ترین و معتبرترین شارحین نظریه‌های هابرماس، معتقد است؛ مدل ارتباطی هابرماس بهترین چارچوب در دسترس را نه تنه برای انجام تبیین‌های رفتار نهضت‌های اجتماعی جدید، بلکه، برای فهم این که چرا چنین نهضت‌های فراز می‌آیند و تفسیر این که در سطح کلی چه چیزی در این مبارزه وجود دارد که در آن درگیر می‌شوند، فراهم می‌آورد. در ارتباط با رفتار آنان، مدل ارتباطی تنها مدل به اندازه‌ی کافی پیچیده است که درکی جامع از آمیزه خاص راهبرد معطوف به هنجار (به ویژه کیفیت جهانشمول آن) و کنش توصیفی یا نمایشی را که چنین گروه‌هایی در آن درگیر می‌شوند فراهم می‌آورد. در ارتباط با فهم این که چرا چنین نهضت‌هایی فراز می‌آیند و تفسیر اینکه در دل مبارزه‌های آنان چه چیزی وجود دارد، هابرماس توجه ما را به سوی تفسیر خود از نوگرایی و نوسازی، خاصه به اندیشه‌های جامعه ـ زیستی سیستمی در برابر جامعه‌ی ـ زیستی ارتباطی و به روانه عقلانی کردن اجتماعی یک جانبه در برابر عقلانی کردن همه جانبه‌ی جهان زندگی فرامی‌خواند(وایت،124:1990)

از دیدگاه هابرماس نهضت‌های اجتماعی جدید در برابر استعمار جهان زندگی و سترونی فرهنگی فزآینده واکنش نشان می‌دهند. چنین دیدگاهی به فرد امکان می‌دهد که کیفیت دفاعی خاصی را که این نهضت‌ها به نمایش در می‌آورند، بفهمد، مبنی بر این که از یک‌سو،‌واکنش دفاعی در برابر دست‌اندازی حکومت و اقتصاد بر جامعه‌ وجود دارد، چیزی که شبیه نهضت‌های واکنشی سنت‌گرایانه است، از سوی دیگر، رفتار نهضت‌های اجتماعی جدید نمی‌توانند به سادگی به عنوان واکنشی در برابر "تخریب شکل‌های سنتی زندگی" فهمیده شوند،‌بلکه تا حدی واکنشی در برابر تغییر "شکل‌های پساسنتی زندگی" هستند که توسط جهان زندگی عقلانی شده فراهم آمده است و حمایت از شرایط " جامعه‌ی ـ زیستی ارتباطی" ممکن به معنی ایجاد فضا برای فراهم‌سازی خودمختار هر چه بیشتر هویت گروهی و تأمل سیاسی است.

این گونه تحلیل همچنین امکان می‌دهد که فرد تمایزهای مفیدی بین نهضت‌های اجتماعی گونه گون معاصر قائل شود. مانند تجدید حیات بنیادگرایی مذهبی،‌به ویژه در ایالات متحده که از لحاظی تازه تلقی می‌شود. اما مدل هابرماس به ما اجازه می دهد تشخیص دهیم چرا نباید آن را در زمره نهضت‌های اجتماعی جدید مقوله‌بندی کنیم.

 

 

هابرماس(1)

اندیشه‌های یورگن هابرماس (1)

نویسنده: محمد حریری اکبری

منبع: ertebatat.org سایت رسمی دانشجویان دوره دکترای تخصصی علوم ارتباطات

(دانشگاه آزاد اسلامی واحد علوم و تحقیقات)     

 

 

محمد حریری اکبری دارای درجه‌ی دکترای علوم اجتماعی از دانشگاه سیراکیوز امریکا و استاد جامعه‌شناسی دانشکده‌ی علوم انسانی و اجتماعی دانشگاه تبریز است.علائق پژوهشگری او در زمینه‌ی نظریه‌های جامعه‌شناسی،جامعه‌شناسی سیاسی،جامعه‌شناسی توسعه و جامعه‌شناسی ادبیات است.

آدرس:گروه علوم اجتماعی،دانشکده‌ی علوم انسانی و اجتماعی،دانشگاه تبریز

چکیده

شناخت بینش‌های یورگن هابرماس با بررسی زندگی نامه‌ی وی آغاز و با نمایاندن نقش او به عنوان معمار اصلی نظریه‌ی انتقادی جدید،‌پایان می‌پذیرد. در این راستا رگه‌های عمده‌ی اندیشه‌ی وی به ترتیب زیر مورد تشریح و تحلیل قرار می‌گیرد:

ترمیم و تکمیل نظریه‌های پیشینیان:"‌کار"و"زبان"(کنش ارتباطی)،‌برداشت کلی از دانش:‌مقوله‌بندی جدید از دانش ،‌جایگاه و نقش علوم و هرمنوتیک،‌نقد پاره‌ای از نظریه‌های کارل مارکس:ماتریالیسم تاریخی،‌تکامل و…،‌نقد پاره‌ای از نظریه‌های ماکس وبر:‌عقلانیت،‌نوگرای و…،‌نقد در خدمت توسعه‌ی اجتماعی،‌نظریه‌ی سیستم‌ها و عقلانی کردن،‌هزینه‌های نوسازی:‌استعمار جهان زندگی،‌هزینه‌های نوسازی:‌سترونی فرهنگی،‌نهضت‌های اجتماعی جدید،‌حداقل وظیفه‌ی انتقاد:‌افشای موقعیت‌های تحریف شده،‌وضعیت آرمانی گفتار،‌تحلیل از سرمایه داری نوین،‌رشد خرد ابزاری و"‌یوتوپیای منفی"،‌نظریه‌ی بحران‌ها:‌بیماری‌ها (نابسامانی‌ها)‌ی جهان زندگی،‌جمع‌بندی نظریات :دفاع از نوگرایی و انتقادات وارده.

کلید واژه‌ها:‌یورگن هابرماس،‌نظریه‌ی انتقادی،‌توسعه و نوسازی اجتماعی،‌استعمار جهان زندگی،‌سترونی فرهنگی ،‌تحلیل سرمایه داری نوین،‌نهضت‌های جدید اجتماعی،‌نظریه‌ی بحران‌ها.

 

 

از سقراط گرفته تا مارکس،‌اندیشه‌ی انتقادی کلید دستیابی به فضیلت‌های چون راست‌گویی،‌درستکاری،‌خود پروری و صداقت دانسته شده است.کاربرد درست،‌به اندازه و به هنگام این کلید برترین خیر موجود در هر جامعه،‌یعنی "‌آزادی"‌را پدید می‌آورد.آزادی بستر رشد و توسعه‌ی انسان و شکوفایی استعدادها و فاهمه‌ی اوست.دبستان انتقادی ،‌حاصل تکوین اندیشه‌ها و تفکراتی است که خط فکری سقراط را به مارکس و پیروان خلف وی می‌پیوندد.در این میان،‌دبستان فرانکفورت،‌جایگاه و نقش ویژه‌ای یافته و از میان فرانکفورتی‌ها یورگن هابرماس درخششی دیگرگونه به دست آورده است.وی به حق معمار اصلی نظریه‌ی انتقادی جدید شناخته می‌شود و روی روایی و اعتبار بیشتر داشتن آن تاکید می‌ورزد(هابرماس،25:1994).

 

زندگینامه(…ـ1929)

یورگن هابرماس در شهر دوسلدورف در شمال راین ـ وستفالی آلمان به دنیا آمد.پدرش رئیس دفتر صنعت و تجارت شهر و پدر بزرگش مدیر یک آموزشگاه محلی بود.از این رو در خانه‌ای پرورش یافت که علاوه بر برخورداری از ویژگی‌های طبقه‌ی متوسط،‌دارای گرایش‌های روشنفکری هم بود.هابرماس در شهر گومرباخ و در دانشگاه‌های گوتینگن،‌بن و زوریخ تحصیل کرد.سپس روزنامه‌نگاری آزاد را پیشه‌ی خود ساخت.در سال 1954 از رساله‌ی دکترای خود با عنوان مطلق و مفهوم تاریخ دفاع کرد.همین مختصر،‌ظرف زمانی و مکانی را که هابرماس در دل آن جامعه پذیر شده نشان می‌دهد.وی در درون جریانات روشنفکری آلمان،‌به ویژه در دوره‌ی ظهور و سلطه‌یابی نازی‌ها رشد یافت و طی سال‌های دهه‌ی 1950 به مطالعه‌ی آثار"گئورگ لوکاچ" پرداخت و سخت تحت تاثیر آنها قرار گرفت.

هابرماس همچنین آثار پیش‌کسوتان دبستان فرانکفورت را مطالعه کرد.در سال 1956 وی در دانشگاه فرانکفورت دستیار"تئودور آدورنو"‌شد.از 1961 تا 1964 در دانشگاه هایدلبرگ به تدریس فلسفه پرداخت و نیز از 1964 تا 1971 در دانشگاه فرانکفورت جامعه‌شناسی و فلسفه تدریس کرد.از 1972 تا 1981 هابرماس مدیریت تحقیقات مؤسسه‌ی"‌ماکس پلانک" در"استارنبرگ" را برعهده گرفت.پس از بازگشت به فرانکفورت در 1981 بزرگ‌ترین اثر خود،‌نظریه‌ی کنش ارتباطی را در دو جلد منتشر ساخت.از 1983 در دانشگاه یوهان ولفگانگ گوته در شهر فرانکفورت مشغول تدریس شد و این تدریس تا سال گذشته‌ی مسیحی که وی بازنشسته شده ادامه داشت.هابرماس تا کنون ده‌ها جلد کتاب تهیه و تدوین کرده و دست کم سه هزار اثر درباره‌ی او و اندیشه‌هایش به چاپ رسیده است که معدودی از معروف‌ترین آثار خود وی عبارتند از:

1ـ به سوی جامعه‌ای عقلانی (1970)

2ـ شناخت/دانش و علائق انسانی(1971)

3ـ نظریه و عمل(1974)

4ـ‌بحران مشروعیت(1976)

5ـ ارتباط و تکامل جامعه (1979)

6ـ نظریه‌ی کنش ارتباطی(1981)

7ـ مقولات فلسفی نوگرایی(1987)

8ـ اندیشه ی پسا‌متافیزیکی(1988)

9ـ درباره‌ی منطق علوم اجتماعی(1988)

10ـ تغییر شکل ساختاری گستره‌ی همگانی(1989)

 

اندیشه‌های یورگن هابرماس

(ترمیم و تکمیل نظریه‌ها به مثابه نقد)

هابرماس انتقاد از اغلب نظریه‌های پیشینیان،‌به ویژه دو جریان عمده‌ی فکری را وجه‌ی همت خویش قرار می‌دهد که عبارتند از:

الف ـ ‌نقد وی از"اثباتگرایی"‌منجر به فرموله کردن نظریه‌ی شناخت/دانش جدیدی با پرداخت ویژه به علوم اجتماعی می‌شود.در این راستا سه گونه دانش،‌بر اساس موضوع‌های سه گانه تشکیل دهنده،‌آنها را از همدیگر متمایز می‌کند:

1ـ موضوع "فنی" مبتنی بر نیازهای مادی و کار که حوزه‌ی عینی "علوم تجربی ـ تحلیلی" را به وجود می‌آورد؛

2ـ موضوع "عملی" در فهم ارتباطات بین خود افراد یا بین گروه‌های اجتماعی‌،‌مبتنی بر جهان‌شمولی انواع که حوزه‌ی علوم"تاریخی ـ ‌تاویلی" ‌را به وجود می‌آورد؛

3ـ موضوع "رهایی بخش" مبتنی بر افشای اعمال تحریف شده و سخن‌پرانی‌هایی که از کاربرد قدرت ناشی می‌شوند و حوزه‌ی علوم "خود ـ بازتابی"‌یا"دانش انتقادی" را به وجود می‌آورند.

هابرماس هر سه نوع دانش یاد شده را برای توسعه‌ی انسان ضروری می‌داند.

ب ـ‌ نقد مارکسیسم جزمی که در این زمینه از تکیه و تاکید بیش از حد بر ماتریالیسم کاسته و توجه را به گستره‌ی فرهنگی و منطق درونی مستقل آن جلب می‌کند.هابرماس با این که ملهم از مارکس کار را به صورت عاملی می‌شناسد که ما را قادر به ایجاد تغییر شکل در محیط‌مان می‌سازد،‌هرگز آن را یگانه عامل نمی‌شناسد؛‌بلکه زبان را عامل دیگر و مکمل عامل اولی می‌داند.هابرماس زبان را به مثابه توانایی به کار بردن علائمی برای برقرار ساختن ارتباط با همدیگر،‌وجه ممیزه‌ی انسان و حیوان می‌شناسد که با آفرینش ارتباطات لازم،‌امکانات بهره‌گیری،‌بیشتر و بهتر از کار سازمان یافته و خرد جمعی را فراهم می‌آورد.کار یا زحمت کشیدن،‌موضوع فنی را بر می‌انگیزد و کنترل آنها برای به کار انداختن‌شان در جهت منافع بشر،حوزه‌ی عینی علوم را پدیدار می‌سازد(مانند نیروی برق).

کار توسط هابرماس" کنش عقلانی هدفمند" تعریف می‌شود که هم "کنش ابزاری"، ‌و هم "گزینش عقلانی" و هم ترکیبی از این دو.به نظر می‌رسد این برداشت و تعریف وی،‌خیلی وسیع‌تر از مفهومی است که مارکس برای کار به عمل آورده است.آنچه را که هابرماس "علوم تجربی ـ تحلیلی"‌نامیده،‌نظریه‌پردازان اولیه دبستان انتقادی "پوزیتیویسم" می‌نامیدند و همه با هم به آن عنوان "خرد ابزاری" داده‌اند.البته هابرماس به اندازه‌ی آنان،‌این نوع دانش را از نظر نینداخته و هرگز نمی‌گوید که فی نفسه غلط است با منجر به آفرینش و تحکیم سلطه می‌شود.

ابزار دومی که انسان توسط آن محیط خود را تغییر شکل می‌دهد"زبان" است و همین موضوعات عملی را بر می‌انگیزد و به نوبه‌ی خود"علوم هرمنوتیک" را به وجود می‌آورد.موضوعات عملی متوجه کنش متقابل کنش ارتباطی انسان است.متوجه شیوه‌ی تعبیر و تفسیر کنش‌های انسانها برای همدیگر،‌شیوه‌ای که بدان وسیله همدیگر را می‌فهمیم و شیوه‌ای که طی آن کنش‌هایمان را با همدیگر در"سازمان‌های اجتماعی" جهت می‌دهیم.هرمنوتیک علم تاویل است؛‌لذا نظریه‌هایی مانند کنش متقابل نمادین،‌روش‌شناسی مردمنگارانه،‌تحلیل ساختاری فرهنگ و پسا ساختارگرایی که هر کدام به نوعی می‌کوشند معنی‌دار بودن پندار،‌رفتار،‌گفتار و ارتباط آنها با کردار مردم را نشان بدهند،‌هرمنوتیک به شمار می‌روند.واژه‌ی هرمنوتیک(علم یا آیین تاویل/ سفرنگ) از تعبیر و تفسیر کردن متون مقدس برای فهمیدن پیام خدا ریشه گرفته است.در گذشته تاویل نصوص و تفسیر آیات با این عنوان نامیده می‌شد و عمدتا معنی و مفهوم به اول برگرداندن را مد نظر داشت.اما امروزه عنوانی است که معمولا به شکل مجردی از بحث فلسفی گفته می‌شود که علاقه‌مند است منظور ما از"فهمیدن" و این که ما چگونه می‌فهمیم را بشکافد(اورمان و همکاران،‌438:1987).

"هانس گئورگ گادامر"،‌اندیشمند آلمانی،‌به عنوان چهره‌ی سردمدار هرمنوتیک شناخته می‌شود که یورگن هابرماس با وی،بحث بلندی بر سر ماهیت فهمیدن داشته است (هولاب، 1375 : 79 ـ 113).از آنجایکه هابرماس تحریف ارتباطات بین مردم را ناشی از آثار سوء اقتدار و حجیت می‌بیند،براین باور است که تنها افزودن انتقاد به هرمنوتیک،‌امکان دستیابی به فهم درست افزایش می‌باید.چه موضوع‌های عملی از طریق"میانجی"کنش متقابل توسعه می‌یابند و یکی از موضوع‌های مرکزی هابرماس عبارت است از شیوه‌ای که کنش متقابل توسط ساختارهای اجتماعی تحریف و مبهم شده است.مردم می‌توانند در فهمیدن همدیگر دچار اشتباه شوند.هابرماس معتقد است در کار گادامر چنین تحریف مرامی را نمی‌توان فهمید.

هابرماس بحث می‌کند که موضوعات عملی،‌موضوع‌های نوع سوم را که"رهایی‌بخش"خوانده می‌شوند،‌به وجود می‌آورند.این نوع از دانش موجب ابجاد کنش‌های متقابل و پیدایی ارتباطات بین عناصر تحریف شده می‌شود که "علوم اقتصادی" را پدید می‌آورند.این‌جاست که هابرماس روانکاوی را به مثابه مدلی می‌داند که این علوم از توانایی ما در فکر و عمل کردن به طور خودآگاهانه ریشه می‌گیرند و از دلیل تراشی و اتخاذ تصمیم بر مبنای واقعه‌های شناخته شده درباره‌ی یک موقعیت و مقرراتی که از نظر اجتماعی پذیرفته شده‌اند و حاکم بر کنش متقابل‌اند.روانکاوی به عنوان مدل انتقادی برگفته می‌شود،‌زیرا او تلاش می‌کند روانه‌های ناآگاهانه‌ای که بیمار را به کنش وا می‌دارد،برای خود او آشکار سازد و آنها را تا حدی تحت کنترل آگاهانه در آورد و در نهایت بیمار را به رابطه‌ای مساوی تحلیلگر بکشاند.

پس نظریه برای هابرماس یک فرآورده است که در جهت کنش انسان خدمت می‌کند.لذا ضرورتا وسیله‌ای بزرگتر برای آزادی انسان است که در سطوح متفاوتی پیش می‌رود و بدین‌سان ما را از آخرین کار هورکهایمر و آدورنو (‌سردمداران دبستان فرانکفورت)‌دور می‌سازد؛‌همچنین از پساساختارگرایی که حاصل نظریه‌پردازی‌هایش همگام با ایجاد و تحکیم سلطه و برده سازی است.شاید به همین علت است که از دیدگاه هابرماس به همان اندازه که "گفتار درمانی‌" برای معالجه ی روان رنجوری‌ها و روان پریشی‌های فرد مفید واقع می‌شود،‌"نقد درمانی"‌هم برای معالجه‌ی ناهنجاری‌ها و نابسامانی‌های جامعه لازم است و معتبر.این کار همچنین شامل توسعه و ترمیم کارهای اولیه‌ی مارکس است که تاکید را از کار برداشته و روی زبان و ارتباط قرار می‌دهد.از این رو باید به انتقاد هابرماس از مارکسیسم پرداخت.

 

اندیشه‌های یورگن هابرماس

(نقد پاره‌ای از نظریه‌های کارل مارکس)

یکی از عمده‌ترین کارهای هابرماس،‌بازسازی نظریه‌ی ماتریالیسم تاریخی است.زیرا وی تاکید مارکس بر رخساره‌ی اقتصادی جامعه را مربوط به سرمایه‌داری اولیه می‌داند.از نظر هابرماس در سرمایه داری متأخر تاکید بر رخساره‌ی سیاسی/ حکومت(بنا به غلط مصطلح‌"دولت") درست‌تر است.چه طی دهه‌های گذشته کلیه‌ی حکومت‌های بورژوا برای مدافعه از نظام سرمایه‌داری و مقاومت در برابر تهاجم اندیشه‌های مارکسیستی،‌ناچار به تن دادن به مداخله‌ی هرچه بیشتر در فعالیت‌های اقتصادی بخش خصوصی شده‌اند و در واقع آسیب پذیری‌های این بخش را با توسل به سیاست‌ها ترمیم و اندود کرده‌اند.از این رو سرمایه داری ناب یا دست کم سرمایه داری از نوع هشتاد نود سال قبل،‌دیگر در هیچ کشور پیشرفته‌ای به چشم نمی‌خورد،‌بلکه هر کدام از آنها،‌حتی محافظه‌کار‌ترین‌شان هم،‌سیستم‌های گونه‌گون تامین اجتماعی(‌مانند"خط فقر‌" در آمریکا) را پذیرفته و دایر کرده‌اند که همین امر،‌اقتصادهای مختلط یا اقتصادهای ارشادی از انواع گونه‌گون را پدیدار ساخته است.

نظام های سرمایه داری جدید بنا به درجه و میزانی که در باز‌توزیع (و رفته رفته حتی در بازار تولید)‌کالاها و خدمات موجود در جامعه ایفای نقش می کنند،‌درجه‌ی وفادار ماندن‌شان به سرمایه داری اولیه فرق می‌کند.چنین جریانی نه تنها مبانی و پایه‌های اصلی سرمایه داری آزادیخواه (لسه فر و لسه پاسه) را سست و تقریبا بی معنی کرده،‌بلکه کار و بار حکومت‌ها را نیز افزوده و فعالیت آنها را در رخساره‌ی سیاسی جامعه تا حد در بر گرفتن اکثر فعالیت‌های مسلط در جوامع امروزین بالا برده است.چنان که تشکیل "مجتمع‌های صنعتی ـ ‌تسلیحاتی ـ ‌نظامی"‌که عمدتا خواستگاه دیوانسالارانه دارد و رگ و ریشه‌ی بسیاری از"شرکت‌های چند ملیتی‌" است،‌از مصادیق بارز این امر به شمار می رود.موارد مثال به حدی فراگیر و جهانشمول است که حتی اندیشمندان غیر انتقادی نیز از موجودیت و عملکرد این نهادهای ملی و فرا ملی سخن می‌گویند(گالبرایت،‌22:1366).

این موضوع در بخش‌های بعدی مقاله مورد تحلیل واقع می شود.این جا به جای توجه به رخساره‌ی اقتصادی به رخساره‌ی سیاسی جامعه،‌در نظریه‌ی بحران‌های هابرماس بیشتر خود را می‌نمایاند.چون وی بحران اقتصادی را تنها سرآغاز سلسله‌ای از بحران‌ها می‌شناسد که طی آن نظام سرمایه داری دچار فرسودگی می شود.به زعم هابرماس،‌مداخله و درگیری هرچه بیشتر حکومت در سیستم‌ها و خرده سیستم‌های متعدد اجتماعی،‌دست آخر به بحران‌های انگیزشی منجر می‌شود که ثمره‌اش بحران یکپارچگی اجتماعی خواهد بود.از آنجایکه این امر انگیزش‌های مردم برای شرکت در اداره‌ی امور عمومی را تحلیل می‌برد،‌خود به خود مسائل مربوط به مشروعیت سیستم سیاسی را مطرح می سازد.در نظام‌های سرمایه داری متأخر،‌این جریان موجب فزونی و سنگین‌تر شدن مداخله‌ی حکومت در اداره‌ی امور عمومی می شود و حتی در بازار تولید و حادتر از آن،‌در باز جهت دهی منابع جهان زندگی که انجام آنها رفته رفته برای جلوگیری از بروز بیماری‌ها(‌نابسامانی‌ها) الزام‌آور گردیده است.اینهمه درحالی صورت می پذیرد که جوامع پیشرفته‌ی جهان به سوی تحکیم و تقویت مبانی"جامعه‌ی مدنی"ره می‌سپارند که از جمله مؤلفه‌های عمده‌ی آن یکی هم،‌هرچه کوچک‌تر و هر چه سبکبار‌تر کردن حکومت است. پس در نگرش کلی می توان دید که تضاد ها و تناقض های درونی سیستمی سرمایه داری،‌نه از بین رفته و نه از بین رفتنی است.تنها جابه‌جایی‌هایی انجام گرفته که شاید هم در حکم خریدن وقت یا فرصت به شمار می‌روند.لذا عقلانی کردن،‌ضرورتا رعایت و به کار بستن حداقلی از عدالت،‌انصاف و اخلاق انسانی را هم می‌طلبد.

هابرماس در مورد نظریه‌ی تکامل هم دست به بازسازی خاصی می زند.وی درباره‌ی تکامل،‌روی فرد انسان تاکید دارد و این نکته را بنا به سه دلیل در جهان فعلی عملی می‌داند: 1ـ استقلال و خودمختاری رشد یابنده‌ی شخصیت؛ 2ـ توانش فزاینده‌ی انجام داوری‌های اخلاقی و به کار بست آنها؛3ـ جهانشمولی رشد یابنده سیستم‌های اخلاقی و قانونی .با توجه به مبانی سه گانه‌ی تکامل فردی و علمی شدن فزاینده‌ی آن در سطح کم و بیش جهان شمول،‌هابرماس معتقد است از آن جای که جامعه‌ها فرآورده‌های کنش انسانی به شمار می روند،‌باید به معنی تبلور ساختار توسط ارزشها،هنجارها و تغییر اجتماعی توجه کرد و مفهوم تغییر این عوامل را فهمید(با دوری جستن از مارکس و نزدیک شدن به پارسونر).لازم به تصریح است که هابرماس بهبود و اعتلای این همه را توسعه‌ی اجتماعی می‌داند و توسعه‌ی اجتماعی را به مثابه ظرفی که مظروف آن فرد انسانی است،‌معرفی می کند؛‌یعنی دستیابی به درونمایه‌ی توسعه را نتیجه‌ی توسعه‌ی انسانی می‌داند.منظور نظر اصلی وی،‌همان اعتلای سطح فکر،‌وسیع‌تر و ژرف‌تر شدن فاهمه‌ی اعضای جامعه است.از این رو دفاع وی از نوگرایی/توسعه‌ی اجتماعی بر مبنای مدل فردی استوار گردیده،‌تا هر فرد،‌هر کنش‌گر فردی و حتی مسائل خصوصی و روانی هر فرد را بتوان بررسی کند.چه در نهایت کنش‌گر واقعی فرد انسانی است.فرد انسانی است که می‌فهمد، فرا می‌گیرد،‌عشق می‌ورزد،‌کینه به دل می‌گیرد،‌کشف می‌کند،‌می‌آفریند یا هر کنش هدفمند(چه کنش‌های فردی،‌چه کنش‌های جمعی و حتی کنش‌های سازمان یافته‌ی بسیار بزرگ) دیگری را به انجام می رساند.

از نظر هابرماس،‌والاترین و برترین کنش‌ها نیز عبارت است از فراگیری که فرد با انجام هرچه بهتر و بیشتر آن می تواند هم ساختارهای آگاهی را تکامل بخشد و هم با به کار بستن خرد و عدالت موجبات سازماندهی اجتماعی و اداره‌ی امور عمومی متکامل‌تری را به وجود آورد.هرچه درجه‌ی استفاده از خرد و عدالت در روانه‌های توسعه‌ی اجتماعی بالاتر و سنجیده‌تر باشد،‌بود و نمود نابرابری‌ها در اجتماع کمتر می شود.در درون چنین ظرفی است که گنجایی‌های لازم برای پیدایی و بالندگی ارزش‌های معنوی و اخلاقی پدید می آید.از آن جایی که کنش‌های ارتباطی/ کنش‌های متقابل با لحاظ کردن هنجارها موجودیت می یابند،‌هرگاه پدیده‌های معنوی و اخلاقی جهانشمول از قبیل راست‌گویی،‌درستکاری،‌نوعدوستی،‌پرهیزگاری،‌صداقت،‌شهامت اخلاقی،‌وفای به عهد و حرمت زیست بوم و…به صورت هنجارهای اجتماعی درآیند،‌افراد نیز با فراگیری از طریق ـ چه آموزش رسمی و چه آموزش غیر رسمی)آنها را در وجود خویش نهادی/درونی می‌سازند.با تعبیه و به صورت صفات پایدار یا ثابت در آمدن این فضیلت‌ها در پندار،‌رفتار،‌گفتار و کردار افراد است که شخصیت آنان راه تکامل را می‌پاید.پس هابرماس نظریه‌ی تکامل را با مد نظر قرار دادن و گنجایی‌های فراگیری و روانی وی می‌پروراند.بی سبب نیست که برای دست یابی به تایید و تقویت نظریات خود می کوشد از نظریه‌ی ساختارگرایی تکوینی "ژان پیاژه"،‌پداگوژیست و نظریه‌ی رشد وجدان "لارنس کولبرگ‌" روان شناس هم سود جوید.بدین‌سان که مراحل تکاملی در توسعه‌ی اجتماعی و توسعه‌ی انسانی را برابر نظریات پداگوژیست و روان‌شناس یاد شده به شرح زیر تقریبا همسان و همسنگ می بیند:

1ـ سطح پیشا‌قراردادی(خود ـ پیروی)

2ـسطح قراردادی(دیگر ـ پیروی)

3ـ سطح پسا قراردادی(نا پیروی)

که هم اجتماع و هم فرد انسانی درجات قابل تشخیص از وابستگی تا وارستگی (استقلال) را طی این مراحل به نمایش درمی آورند.

 

اندیشه‌های یورگن هابرماس

(نقد پاره‌ای از نظریه‌های ماکس وبر

وبر با توصیف ویژگی‌های سرمایه داری در غرب،‌توسعه را با صفت "سازماندهی عقلانی" مشخص می‌کند.به زعم وی نوسازی با "عقلانی کردن فرهنگی‌" می‌تواند توسعه‌ی اجتماعی/ نوگرایی/ مدرنیته را به ارمغان آورد.همان طور که در اثر معروفش نظام اخلاقی پروتستان و روح سرمایه داری (وبر، 1958) مندرج است ،‌وبر با تکیه و تاکید روی یک ساخت از فرهنگ که ساختار مذهبی یا نظامهای ارزشی و اخلاقی باشد،‌پیاده شدن نوگرایی را عملی می‌داند.اما هابرماس با اینکه عقلانی کردن و خردپروری را به عنوان یکی از مبانی و عوامل اساسی نوسازی می پذیرد،نه آن را یگانه عامل می شناسد و نه عقلانی کردن فقط یک ساخت از فرهنگ را،‌قادر به نوسازی کلیه‌ی ساختارهای موجود در جامعه و کافی برای پدیدار شدن نوگرایی می‌داند.هابرماس معتقد است دوشادوش عقلانی کردن،‌باید حداقلی از عدالت،‌اخلاق و انصاف را نیز به عنوان یکی دیگر از مبانی نوسازی به کار برد.چه در غیر این صورت در بلند مدت عقلانی کردن سر از یقه‌ی پیراهن "خرد ابزاری" در می آورد. استفاده‌ی ابزاری از خرد نه تنها توسعه‌ی انسانی را که درونمایه‌ی توسعه‌ی اجتماعی است نمی‌تواند تامین کند،‌بلکه با ایجاد و تشدید نابرابری‌ها در استفاده از امکانات اجتماعی،‌اکثریت چشم‌گیری از اعضای جامعه را از مزایا و دستاوردهای توسعه محروم می‌سازد.علاوه بر این،‌جامعه تنها واجد یک ساحت از ساختار فرهنگی است و تا عقلانی کردن شامل همه یا دست کم اکثر ساخت‌ها و ساختارهای سیاسی،‌راه به جای نمی‌برد.این جاست که وفاداری هابرماس نسبت به برداشت‌های بنیادین و دیدگاه‌های اولیه اسلاف خود در دبستان فرانکفورت نمایانده می‌شود.آدورنو و هورکهایمر کلیه ی پدیده‌های اجتماعی را چند ساحتی و چند رخساره‌ای می‌شناختند که هرگاه در برسی‌های علمی به یک یا چند ساحت یا رخساره از آنها کم توجهی یا بی‌اعتنایی بشود،‌آن بررسی را دارای روایی و اعتبار باز نمی‌شمردند.

از نظر هابرماس،‌عقلانی کردن روانه‌ی بلندی است که طی آن تمامی"چشم اندازهای جهان" باید تحت پوشش و دگرگونی راستین قرار گیرد.این چشم اندازها شامل دنیاها، ‌گستره‌ها،‌داعیه‌های اعتبار و کنش‌های معطوف به …می‌شوند،‌که هر کدام دارای سه سطح کاملا مشخص و قابل تفکیک از همدیگرند. دنیا‌ها دربرگیرنده‌ی سطوح طبیعی،‌اجتماعی و فردی هستند.گستره‌ها سه سطح علم و تکنولوژی،‌وجدان و قانون،‌هنر و ادبیات را دربر می‌گیرند.داعیه‌های اعتبار شامل سطوح شناختی،‌هنجاری و زیبایی‌شناسی می‌شوند.با پیدایی ترکیب‌های گونه‌گونی از رخساره‌های یاد شده،‌انواع کنش‌های معطوف به یکی از حالت‌های،‌مقابله به مثل،‌هنجار،‌فهم و یا ترکیب‌های پیچیده‌تری از آنها شکل می‌گیرند.اگر کلیه‌ی ساحت ها و سطوح عقلانی شوند،‌جامعه به سوی نوگرایی / مدرنیته راه می‌سپارد.همچنین ابعاد و رخساره‌های ساختاری معنوی موجود در جامعه نیز باید عقلانی شود.از این رو هابرماس روی عدالت،‌معنویات و اخلاقیات نیز تاکید می کند که هرگاه سطوح و رخساره‌های گونه‌گون آنها نیز منطقی شوند،‌اخلاقیات حاکم در جامعه به سوی معیارهای رویه‌ای بخردانه (قانون) سیر می‌کنند.به همین دلیل از دیدگاه هابرماس خرد،‌عدالت، معنویات و اخلاقیات جملگی از مبانی نوسازی به شمار می‌رود و عقلانی شدن همه‌ی اینها،‌توسعه‌ی انسانی را بارورتر می‌سازد.چه انسان‌ها تا درجه‌ای تعالی می‌یابند که معیارهای رویه‌ای یا قانون در ضمیر آنها جا می‌افتد؛‌یعنی داوری های وجدانی به درجه‌ای از کمال می‌رسند که هر فرد در کنش‌های ارتباطی خود،‌تماما یا دست کم عمدتا کنش‌های معطوف به فهم را به کار می‌بندد.باور هابرماس بر این است که در چنین مرحله‌ای که جهان زندگی عقلانی شده ،‌ساختارهای آگاهی را نو می سازد،‌برترین مرحله‌ی توسعه‌ای ـ منطقی پدید می‌آید.

با در نظر گرفتن آنچه شرح داده شد،‌شاید بتوان گفت هابرماس می‌کوشد نظریه‌ی کنش ارتباطی خود را به صورت بستری درآورد که در ساختن طرحی جهت نظام بخشی به مراحل توسعه‌ای ـ منطقی هم کنش‌های جمعی و هم کنش‌های فردی مورد استفاده قرار گیرد.دست‌یازی وی به نظریه‌های پیاژه،کولبرگ و برخی دیگر از نظریه‌های اندیشمندان علوم اجتماعی و انسانی هم در همین راستا قابل توجیه است.وی می‌خواهد نشان بدهد که هرچه فهم جامعه و اعضای آن (افراد) افزایش و اعتلا می‌یابد،‌توسعه به مراحل والاتر و بالاتری می رسد.در هر مرحله‌ی برتر جامعه و اعضای آن احاطه‌ی نسبی بیشتری بر چشم اندازهای جهانی می‌یابند و همین،گنجایی‌های فراگیری و فاهمه را بالا می‌برد.تعریف توسعه‌ی اجتماعی که همسان و همسنگ نوگرایی/ مدرنیته شمرده می شود نیز توسط افزایش یافتن گنجایی‌های اجتماعی و فردی ‌جامعه‌ی نوین و انسان نوین را پدید می آورد.پشت‌بند این استدلال،‌بینشی است که احاطه‌ی نسبی یافتن بر چشم اندازهای جهان به کودک یا به هر فرد جدید‌الورود به جامعه را،‌امکان می‌دهد که فقط در انواع ساده‌تر کنش متقابل(مثلا کنش‌هایی که توسط ضمانت‌های اجرایی خارجی هدایت میشوند) مشارکت کند.با بیشتر شدن احاطه،‌فرد بالغ کیفیت‌های اجتماعی ـ دانشی را به دست می آورد تا در سیستم‌های کنشی که رفته رفته پیچیده‌تر می‌شود شرکت کند(مثلا در ایفای نقش رفتار،‌گفتار و کردار).احاطه‌ی کامل،‌چیزی را نشان می دهد که هابرماس آن را "توانش کنش متقابلی" می‌نامد.حاصل عبارت است از پرورش یافتن فردی که در برقراری و اداره‌ی رابطه‌ها‌،‌کنشگر ماهر و توانمندی می‌شود که این کار را عمدتا با کنش‌های متقابل معطوف به فهم،به انجام می‌رساند.در صورت موفق شدن در این امر،‌کلیه‌ی رابطه‌ها یا کنش‌های رابطه آفرین،بر مبنای داوری‌های وجدانی شکل می‌گیرد که در این صورت با پیشرفته‌ترین نوع اخلاقیات یا "قانون"(معیارهای رویه‌ای پسا قراردادی) تباینی نخواهد داشت.

از مطالب بالا چنین بر می آید که مقوله‌های عقلانیت و نوگرایی نه تنها دو مقوله‌ی جدا از یکدیگر نیستند،‌بلکه با سایر مقوله‌ها نیز تنگاتنگ ارتباط دارند.از این رو آشنایی با تصویری که هابرماس از این مقوله‌ها،‌کنش ارتباطی و نقش آن در میان آنها ارائه می دهد،‌بیانگر عدم کفایت نظریه‌ی ماکس وبر و نقص تحلیلی آن است.در ضمن نقد هابرماس از نظریه‌های وبر به نوعی مکمل نقد وی از نظریه‌های مارکس هم هست.بدینسان که منظور اصلی وی از توسعه،‌افزایش گنجایش‌های فراگیری و فهم است و هر جامعه تا راه بردن به جایی که بتواند گنجایی‌های اعضای خود را تا این درجه به پروراند،‌تمامی نیروها و امکانات خود را در جهت اعتلای افراد انسانی متمرکز می‌سازد و این نشان دهنده‌ی همان تکامل فردی است.شاید هم از این رو است که نظر می‌دهد"…خردباوری در گستره‌ی کنش ارتباطی،‌یعنی گسترش ارتباط انسانی،‌که مناسبات استوار به سلطه را پشت سر می‌گذارد"(احمدی،‌175:1373)

 

 

 

اصلاح گری دردین

اصلاح گرى در دين به چه معناست؟

منبع: pajoohe.com  22/05/85

 

               

اصلاح گرى در دين به چه معناست؟ براى كاوش و بررسى نسبت آراى مرحوم مطهرى با اصلاحات دينى توضيح مقدمه‏اى لازم است كه شايد موجب گردد به ذى‏المقدمه زياد پرداخته نشود. مرحوم مطهرى در كتاب اسلام و مقتضيات زمان، در باب دين تمثيل خوبى به كار مى‏برد. مى‏فرمايد: دين همانند آبى است كه از چشمه‏هايى مى‏جوشد و هرچه اين آب از سرچشمه خود دورتر مى‏شود، آلوده‏تر مى‏شود. در برابر اين آلودگى دو راه حل پيش پاى ماست. يكى اينكه از آن آب كدر استفاده نكنيم، اما راه بهتر آنست كه به تصفيه آن آب بپردازيم. مرحوم مطهرى معتقدند دستگاه تصفيه دين، عقل بشرى است. اين تمثيل مرحوم مطهرى گوياى دو نكته است: اول آنكه لااقل به نظر وى آلودگى دين اجتناب‏ناپذير است و دوم آنكه مى‏توان آن را تصفيه، يعنى اصلاح كرد. تا اينجا مورد وفاق بسيارى از افراد است؛ اما بحث از آنجا به اختلاف مى‏رسد كه كجاى دين فاسد شده است تا قابل اصلاح باشد؟ بحث من پاسخ به اين پرسش است و چون اصلاح دين به هر نحو آن، از تلقى ما از اصل دين ناشى مى‏شود، لذا ابتدا تلقى خود را از دين عرضه مى‏كنم. من از واژه دين سه چيز را اراده مى‏كنم: دين 1، دين 2، دين 3. اين تقسيم‏بندى براى هر دينى از جمله اسلام صادق است. در بحث حاضر، تقسيم‏بندى من ناظر به اسلام است. دين 1: در هر دين و مذهبى، سخن كس يا كسانى بى‏چون و چرا مورد قبول قرار مى‏گيرد؛ مانند پيامبر (نزد اهل سنت) و چهارده معصوم (نزد شيعيان) و اينان اشخاص غايب تاريخى هستند. مجموع سخنان اين كس يا كسان در مجموعه‏هايى جمع مى‏آيد كه به آن «كتب مقدسه» گفته مى‏شود. بر اين اساس، اسلام 1 عبارتست از قرآن و مجموعه احاديث معتبر و مسيحيت 1 مجموعه عهد عتيق و عهد جديد و بوداييت 1 هم عبارت است از متنِ ذمه پادا. دين 2: دين 1 در طول تاريخ به شرح و تفسير نيازمند است. دين 2 مجموعه آثار، رسايل، كتابها و مقالاتى است كه متكلمان، علماى اخلاق، فقها، فيلسوفان، عارفان و ساير علماى دينى به رشته تحرير درآورده‏اند. دين 3: تحقق خارجى دين 1 و دين 2، دين 3 را شكل مى‏دهد. دين 3 مجموعه افعالى است كه پيروان دين در طول تاريخ انجام داده‏اند به اضافه آثار و نتايجى كه از افعال دينداران در عرصه عينى و عملى ظهور پيدا كرده است. سه نكته درباره سطوح دين: نخست اينكه فقط دين 1 است كه هر ديندار بايد از آن جهت كه ديندار است آن را قبول داشته باشد. من هيچ وظيفه‏اى براى دفاع از اسلام 2 و اسلام 3 ندارم. نكته دوم: اگرچه ميان اسلام 1 و 2 و 3 ارتباطهايى وجود دارد، اما جدايى‏ها و تفاوتهايى هم ميان آنها هست. مثال ساده آن اينكه بخش قابل توجهى از ادبيات دينى ما، ادبيات شعرى و عرفان است. اما كيست كه نداند اسلام با شعر و شاعرى مخالف بوده است و قرآن در چند مورد با شعر و شاعرى مخالفت صريح كرده است. نكته سوم: اسلام 3 و به طور كلى دين 3، روى هم‏رفته فاسدتر از اسلام 2 است و به همين ترتيب اسلام 2 فاسدتر از اسلام 1 است و لذا نياز به اصلاح‏گرى بيشترى دارد؛ لذا از كسى كه قصد اصلاح‏گرى در دين دارد بايد پرسيد قصد اصلاح‏گرى در كدام سطح و كدام لايه دين را دارد؟ قصد من آنست كه اصلاح‏گرى دين را در سطوح سه‏گانه آن ترسيم كنم. اصلاح‏گرى سطوح سه‏گانه دين‏ اصلاح‏گرى در دين 1: در دين 1 دو موضع براى اصلاح وجود دارد: نخست قداست متون مذهبى كه على‏الظاهر ناشى از صاحبان آن متون است كه خود فارغ از چون و چرا هستند. بايد پرسيد آيا تلقى ما از اين كسان درست است يا نه؟ آيا تلقى ما از عصمت درست است يا نه؟ تلقى ما از علم غيب معصوم و يا از مفهوم ولايت تكوينى معصومين‏عليهم‏السلام درست است يا نه؟ موضع ديگر در دين 1 آن است كه چون متون مقدس نهايتاً همانند متون تاريخى هستند، همان چون و چرايى كه در مورد ساير متون تاريخى مى‏توان انجام داد، در مورد اصالت و اعتبار سند اين متون مقدس هم از آن جهت كه تاريخى‏اند مى‏توان اعمال كرد. به هر حال دومين موضع براى اصلاح‏گرى در دين 1، نقد تاريخى متنى و فرامتنى كتاب مقدس است. اصلاح‏گرى در دين 2: در دين 2 هم در دو موضع مى‏توان به اصلاح‏گرى و مداقه پرداخت. يكى اينكه آيا مفسران و شارحان دين، تلقى درستى از متون مقدس و معانى مندرج در آنها داشته‏اند يا نه؟ در موارد تعارض بين متون مقدس و حكم بيّن عقل، چه بايد كرد و تلقى مفسران در اين موارد چگونه بوده است؟ مورد دوم براى مداقه و اصلاح در دين‏2 آن است كه به پيش‏فرضهاى علمى، تاريخى و زبانى مفسران و شارحان دين توجه كنيم و نيز اينكه آيا اين مفسران، همه واژه‏ها و مفاهيم دينى را ايضاح كرده‏اند؟ به نظر من يكى از ادلّه اصلى دورى عملى از دين نزد برخى از دين‏گريزان، مبهم‏ماندن و ايضاح‏نكردن مفاهيم دينى است. نكته ديگر براى اصلاح اين سؤال است كه آيا دين 2 از خصلت سازگارى (consistency) برخوردار است يا نه؟ به طور مثال در قرآن آمده است: «ليس للإنسان إلّا ما سعى» يا «لها ما كسبت وعليها ما اكتسبت». بر اين اساس سود و زيان آدمى متوجه به عمل خود اوست. اما مى‏پرسم اگر اينطور است پس خيراتى كه ما براى اموات انجام مى‏دهيم به چه معناست و چه سودى براى آنها دارد؟ مثال ديگر آنكه مى‏گوييم خداوند تغييرناپذير است و از سوى ديگر هم مى‏گوييم كه خداوند غضبناك و خشنود مى‏شود. مطلب ديگرى كه در اسلام 2 بايد به اصلاح‏گرى تن دهد اين است كه آيا در اسلام 2 چيزى كه از جنس خرافه باشد راه پيدا كرده است يا نه؟ از ورود خرافات بايد ممانعت كرد. در اينجا به طور استطرادى به مسأله روحانيان و عالمان مى‏پردازم. سؤال اين است كه چه پارادايم و چه الگويى بر روحانيان و عالمان دين حاكم است؟ به نظر من چهار پاراديم و چهار الگو قابل تصور است: 1.روحانيان كه شارح و مفسر دين‏اند فقط پيام‏رسان هستند. 2. آنان حاكم هستند. 3. قاضى و داور مى‏باشند. 4. طبيب‏اند. در قرآن كريم در ذيل آيه «اتخذوا احبارهم ورهبانهم ارباباً من دون اللَّه». حديثى از امام محمد باقرعليه‏السلام نقل شده است كه شخصى پرسيد آيا واقعاً يهود و نصارا علماى خود را مى‏پرستيدند؟ حضرت مى‏فرمايد: منظور آن است كه ايشان با علما و روحانيان خود چنان رفتارى مى‏كردند كه فقط با خداوند مى‏توان آن رفتار را داشت؛ يعنى فقط خدا را مى‏توان موجودى دانست كه سخنش فوق چون و چرا باشد؛ در حالى‏كه اين قوم با علماى خود چنين معامله‏اى مى‏كردند. اين تلقى از روحانيت كه به نظر من روحانيت‏پرستى است به خودى خود يكى از مواضع اصلاح در دين 2 و اسلام 2 است. البته نقد روحانيت‏پرستى به معناى روحانيت‏ستيزى نيست. اصلاح‏گرى در دين 3: به نظر من در اسلام 3 چهار دسته خطا امكان وقوع دارد و لذا چهار نوع اصلاح‏گرى نيز لازم است. فرد ديندار به چهار شكل ارتباط برقرار مى‏كند: رابطه هر فرد با خود، با خدا، با ديگران و با جهان. در هر يك از اين ارتباطها نادرستى‏هايى ممكن است رخ دهد كه عبارت‏اند از: رابطه هر فرد با خود: نخستين ناراستى در اين مورد احساس بى‏ارزشى فرد است؛ زيرا دين اساساً بر دو چيز، يعنى محدوديتهاى انسان و ديگرى نيازهاى انسان تأكيد بسيار دارد و اين تأكيد به شدت مستعد سوء برداشت است. دومين عارضه، خود محدودسازى است. مورد سوم، خودشيفتگى است كه فرد خود را بيش از آنچه هست بپندارد و مورد ديگر نيز روحيه تقليد و تعبد است؛ رابطه هر فرد با ديگران: ناراستى‏ها در اين حوزه عبارت‏اند از: پيشداورى در مورد ديگران، برخورد تبعيض‏آميز (خواه تبعيض دينى و خواه تبعيض غيردينى) و عدم مدارا و تسامح با ديگران؛ رابطه هر فرد با جهان: ناراستى‏ها و خطاهاى ممكن در اين بخش عبارت‏اند از: تعصب، التقاطگرايى، خرافه‏پرستى يا ساده‏انگارى؛ رابطه فرد با خدا: ناراستى‏ها در اين زمينه عبارت‏اند از: تصورات ناصواب درباره خدا، عقلانى‏سازى بيش از حد دين، تكه‏تكه سازى دين، آخرت‏گرايى، تحجر. به نظر من مرحوم مطهرى در حوزه اسلام 1 هيچ اصلاح‏گرى نداشته است. در حوزه دين 2 و اسلام 2 به طور جسته و گريخته اصلاح‏گرى‏هايى از ايشان شاهديم. اما عمده همت اصلاحگرانه مرحوم مطهرى در حوزه دين 3 و اسلام 3 صورت پذيرفت. اشاره‏ 1. تقسيم‏بندى ايشان از اسلام به اسلام 1 و 2 و 3 خود جاى تأمل و ترديد دارد. تا كنون شنيده نشده است كه كسى رفتار مؤمنان و عالمان دينى را «اسلام» بخواند و اساساً چگونه مى‏توان اعمال متدينان را كه آميزه‏اى از رفتارهاى گوناگون وبعضاً متناقض است، به اسلام منتسب كرد. تعبير «اسلام 2» نيز با مبناى ايشان چندان سازگار نيست. كسى كه معتقد است ما مى‏توانيم قرآن و روايت را فهم و اصلاح كنيم و تنها بايد از آن دفاع كنيم(برخلاف نظريه قبض و بسط كه رابطه ما را با متون دينى منقطع مى‏شمارد) نمى‏تواند بر فهمها و برداشتهاى ديگران نام «اسلام» را اطلاق كند. پس بهتر است بگوييم ما با اسلام (يعنى منابع اصيل وحيانى) و تفسيرهاى مختلف از اسلام مواجه هستيم. به هر حال معلوم نيست وجه تسميه اسلام بر مجموعه دوم و سوم چيست؟ 2. اثبات اينكه ميان اسلام 1 و 2 و 3 (به تعبير ايشان) تفاوتهايى وجود دارد، چندان مشكل نيست؛ اما استدلال ايشان به رواج اشعار در فرهنگ دينى درست نيست. هيچ دليلى وجود ندارد كه قرآن كريم همه انواع شعر را مردود شمرده باشد و سيره پيامبر و ائمه‏عليهم‏السلام بهترين شاهد بر اين مدعاست كه قرآن شعرى را مذموم دانسته است كه مايه گمراهى است(يَتَّبِعهم الغاوون) 3. در كلام نويسنده محترم، ناسازگارى ديده مى‏شود. مى‏پرسيم: اگر اسلام 1 فاسد است و نيازمند اصلاح (نكته سوم)، پس چگونه بايد آن را قبول داشت و تنها دفاع از آن را وظيفه خود دانست (نكته اول)؟ و اگر از اسلام 1 با آنكه فاسد است، مى‏توان دفاع كرد پس چرا از اسلام 2 و 3 نمى‏توان دفاع كرد؟ 4. بنا بر نظر ايشان، قرآن و سنت قطعى (اسلام 1) نيز فاسد و نيازمند اصلاح است. اين نكته علاوه بر اينكه با مبانى مسلم اسلامى و با ادله كلامى سخت منافات دارد، از منظر اصول دين‏شناسى نيز قابل تأمل و ترديد جدى است: الف) اساس دين بر تقدس (sacrity) و مرجعيت (outhority) است. اگر اين دو ويژگى از وحى و دين گرفته شود، پس ديگر از چه روى آن را دين مى‏ناميم؟ و چه فرقى ميان دين و دانشهاى متداول بشرى وجود دارد؟ ب) اگر قرار باشد به زعم نويسنده، متن وحى نيز اصلاح شود، بايد پرسيد كه چه كسى و با چه علم و معرفتى مى‏تواند كلام خداوند حكيم و عليم را نقد كند؟ اگر دانش محدود بشر براى اصلاح متون دينى كافى است، پس چه نيازى به هدايت‏گرى دين وجود دارد؟ 5. اين مطلب كه تلقى ما از عصمت و علم غيب و.. چيست، بنابه تعريف نويسنده گران‏قدر به اسلام 2 مربوط است، نه به اسلام؛ حال آنكه ايشان اصلاح اين تلقى را از موارد اصلاح اسلامدانسته‏اند. 6. قرآن كريم يك متن تاريخى صرف نيست كه حجيت و سنديت آن مانند ساير متون تاريخى صرف مورد چالش قرار بگيرد. معجزه‏بودن قرآن كريم از وجوه گوناگون راه را بر اين نوع شبهات كاملاً بسته است. 7. اولاً «ليس للانسان الا ما سعى‏...» و «لها ما كسبت وعليها ما اكتسبت» از آيات قرآن، يعنى اسلام 1 است، نه اسلام 2؛ثانياً بهره‏بردارى اموات از خيراتى كه زندگان براى آنان مى‏دهند نيز بر اساس احاديث و سنت، يعنى اسلام 1 است. همچنين مسأله تغييرناپذيربودن خداوند و غضبناكى و خشنودى او نيز از اسلام‏1 است. حال آنكه نويسنده اين موارد را از نمونه‏هاى نيازمند اصلاح در اسلام 2 مى‏داند. افزون بر آنكه اين موارد و صدها مورد ديگر از اين دست از ديرباز مورد بحث قرار گرفته و معمولاً پاسخهاى روشن و قانع‏كننده‏اى يافته‏است.

                 

 

 

اصلاح گری دردین

اصلاح گرى در دين به چه معناست؟

منبع: pajoohe.com  22/05/85

 

               

اصلاح گرى در دين به چه معناست؟ براى كاوش و بررسى نسبت آراى مرحوم مطهرى با اصلاحات دينى توضيح مقدمه‏اى لازم است كه شايد موجب گردد به ذى‏المقدمه زياد پرداخته نشود. مرحوم مطهرى در كتاب اسلام و مقتضيات زمان، در باب دين تمثيل خوبى به كار مى‏برد. مى‏فرمايد: دين همانند آبى است كه از چشمه‏هايى مى‏جوشد و هرچه اين آب از سرچشمه خود دورتر مى‏شود، آلوده‏تر مى‏شود. در برابر اين آلودگى دو راه حل پيش پاى ماست. يكى اينكه از آن آب كدر استفاده نكنيم، اما راه بهتر آنست كه به تصفيه آن آب بپردازيم. مرحوم مطهرى معتقدند دستگاه تصفيه دين، عقل بشرى است. اين تمثيل مرحوم مطهرى گوياى دو نكته است: اول آنكه لااقل به نظر وى آلودگى دين اجتناب‏ناپذير است و دوم آنكه مى‏توان آن را تصفيه، يعنى اصلاح كرد. تا اينجا مورد وفاق بسيارى از افراد است؛ اما بحث از آنجا به اختلاف مى‏رسد كه كجاى دين فاسد شده است تا قابل اصلاح باشد؟ بحث من پاسخ به اين پرسش است و چون اصلاح دين به هر نحو آن، از تلقى ما از اصل دين ناشى مى‏شود، لذا ابتدا تلقى خود را از دين عرضه مى‏كنم. من از واژه دين سه چيز را اراده مى‏كنم: دين 1، دين 2، دين 3. اين تقسيم‏بندى براى هر دينى از جمله اسلام صادق است. در بحث حاضر، تقسيم‏بندى من ناظر به اسلام است. دين 1: در هر دين و مذهبى، سخن كس يا كسانى بى‏چون و چرا مورد قبول قرار مى‏گيرد؛ مانند پيامبر (نزد اهل سنت) و چهارده معصوم (نزد شيعيان) و اينان اشخاص غايب تاريخى هستند. مجموع سخنان اين كس يا كسان در مجموعه‏هايى جمع مى‏آيد كه به آن «كتب مقدسه» گفته مى‏شود. بر اين اساس، اسلام 1 عبارتست از قرآن و مجموعه احاديث معتبر و مسيحيت 1 مجموعه عهد عتيق و عهد جديد و بوداييت 1 هم عبارت است از متنِ ذمه پادا. دين 2: دين 1 در طول تاريخ به شرح و تفسير نيازمند است. دين 2 مجموعه آثار، رسايل، كتابها و مقالاتى است كه متكلمان، علماى اخلاق، فقها، فيلسوفان، عارفان و ساير علماى دينى به رشته تحرير درآورده‏اند. دين 3: تحقق خارجى دين 1 و دين 2، دين 3 را شكل مى‏دهد. دين 3 مجموعه افعالى است كه پيروان دين در طول تاريخ انجام داده‏اند به اضافه آثار و نتايجى كه از افعال دينداران در عرصه عينى و عملى ظهور پيدا كرده است. سه نكته درباره سطوح دين: نخست اينكه فقط دين 1 است كه هر ديندار بايد از آن جهت كه ديندار است آن را قبول داشته باشد. من هيچ وظيفه‏اى براى دفاع از اسلام 2 و اسلام 3 ندارم. نكته دوم: اگرچه ميان اسلام 1 و 2 و 3 ارتباطهايى وجود دارد، اما جدايى‏ها و تفاوتهايى هم ميان آنها هست. مثال ساده آن اينكه بخش قابل توجهى از ادبيات دينى ما، ادبيات شعرى و عرفان است. اما كيست كه نداند اسلام با شعر و شاعرى مخالف بوده است و قرآن در چند مورد با شعر و شاعرى مخالفت صريح كرده است. نكته سوم: اسلام 3 و به طور كلى دين 3، روى هم‏رفته فاسدتر از اسلام 2 است و به همين ترتيب اسلام 2 فاسدتر از اسلام 1 است و لذا نياز به اصلاح‏گرى بيشترى دارد؛ لذا از كسى كه قصد اصلاح‏گرى در دين دارد بايد پرسيد قصد اصلاح‏گرى در كدام سطح و كدام لايه دين را دارد؟ قصد من آنست كه اصلاح‏گرى دين را در سطوح سه‏گانه آن ترسيم كنم. اصلاح‏گرى سطوح سه‏گانه دين‏ اصلاح‏گرى در دين 1: در دين 1 دو موضع براى اصلاح وجود دارد: نخست قداست متون مذهبى كه على‏الظاهر ناشى از صاحبان آن متون است كه خود فارغ از چون و چرا هستند. بايد پرسيد آيا تلقى ما از اين كسان درست است يا نه؟ آيا تلقى ما از عصمت درست است يا نه؟ تلقى ما از علم غيب معصوم و يا از مفهوم ولايت تكوينى معصومين‏عليهم‏السلام درست است يا نه؟ موضع ديگر در دين 1 آن است كه چون متون مقدس نهايتاً همانند متون تاريخى هستند، همان چون و چرايى كه در مورد ساير متون تاريخى مى‏توان انجام داد، در مورد اصالت و اعتبار سند اين متون مقدس هم از آن جهت كه تاريخى‏اند مى‏توان اعمال كرد. به هر حال دومين موضع براى اصلاح‏گرى در دين 1، نقد تاريخى متنى و فرامتنى كتاب مقدس است. اصلاح‏گرى در دين 2: در دين 2 هم در دو موضع مى‏توان به اصلاح‏گرى و مداقه پرداخت. يكى اينكه آيا مفسران و شارحان دين، تلقى درستى از متون مقدس و معانى مندرج در آنها داشته‏اند يا نه؟ در موارد تعارض بين متون مقدس و حكم بيّن عقل، چه بايد كرد و تلقى مفسران در اين موارد چگونه بوده است؟ مورد دوم براى مداقه و اصلاح در دين‏2 آن است كه به پيش‏فرضهاى علمى، تاريخى و زبانى مفسران و شارحان دين توجه كنيم و نيز اينكه آيا اين مفسران، همه واژه‏ها و مفاهيم دينى را ايضاح كرده‏اند؟ به نظر من يكى از ادلّه اصلى دورى عملى از دين نزد برخى از دين‏گريزان، مبهم‏ماندن و ايضاح‏نكردن مفاهيم دينى است. نكته ديگر براى اصلاح اين سؤال است كه آيا دين 2 از خصلت سازگارى (consistency) برخوردار است يا نه؟ به طور مثال در قرآن آمده است: «ليس للإنسان إلّا ما سعى» يا «لها ما كسبت وعليها ما اكتسبت». بر اين اساس سود و زيان آدمى متوجه به عمل خود اوست. اما مى‏پرسم اگر اينطور است پس خيراتى كه ما براى اموات انجام مى‏دهيم به چه معناست و چه سودى براى آنها دارد؟ مثال ديگر آنكه مى‏گوييم خداوند تغييرناپذير است و از سوى ديگر هم مى‏گوييم كه خداوند غضبناك و خشنود مى‏شود. مطلب ديگرى كه در اسلام 2 بايد به اصلاح‏گرى تن دهد اين است كه آيا در اسلام 2 چيزى كه از جنس خرافه باشد راه پيدا كرده است يا نه؟ از ورود خرافات بايد ممانعت كرد. در اينجا به طور استطرادى به مسأله روحانيان و عالمان مى‏پردازم. سؤال اين است كه چه پارادايم و چه الگويى بر روحانيان و عالمان دين حاكم است؟ به نظر من چهار پاراديم و چهار الگو قابل تصور است: 1.روحانيان كه شارح و مفسر دين‏اند فقط پيام‏رسان هستند. 2. آنان حاكم هستند. 3. قاضى و داور مى‏باشند. 4. طبيب‏اند. در قرآن كريم در ذيل آيه «اتخذوا احبارهم ورهبانهم ارباباً من دون اللَّه». حديثى از امام محمد باقرعليه‏السلام نقل شده است كه شخصى پرسيد آيا واقعاً يهود و نصارا علماى خود را مى‏پرستيدند؟ حضرت مى‏فرمايد: منظور آن است كه ايشان با علما و روحانيان خود چنان رفتارى مى‏كردند كه فقط با خداوند مى‏توان آن رفتار را داشت؛ يعنى فقط خدا را مى‏توان موجودى دانست كه سخنش فوق چون و چرا باشد؛ در حالى‏كه اين قوم با علماى خود چنين معامله‏اى مى‏كردند. اين تلقى از روحانيت كه به نظر من روحانيت‏پرستى است به خودى خود يكى از مواضع اصلاح در دين 2 و اسلام 2 است. البته نقد روحانيت‏پرستى به معناى روحانيت‏ستيزى نيست. اصلاح‏گرى در دين 3: به نظر من در اسلام 3 چهار دسته خطا امكان وقوع دارد و لذا چهار نوع اصلاح‏گرى نيز لازم است. فرد ديندار به چهار شكل ارتباط برقرار مى‏كند: رابطه هر فرد با خود، با خدا، با ديگران و با جهان. در هر يك از اين ارتباطها نادرستى‏هايى ممكن است رخ دهد كه عبارت‏اند از: رابطه هر فرد با خود: نخستين ناراستى در اين مورد احساس بى‏ارزشى فرد است؛ زيرا دين اساساً بر دو چيز، يعنى محدوديتهاى انسان و ديگرى نيازهاى انسان تأكيد بسيار دارد و اين تأكيد به شدت مستعد سوء برداشت است. دومين عارضه، خود محدودسازى است. مورد سوم، خودشيفتگى است كه فرد خود را بيش از آنچه هست بپندارد و مورد ديگر نيز روحيه تقليد و تعبد است؛ رابطه هر فرد با ديگران: ناراستى‏ها در اين حوزه عبارت‏اند از: پيشداورى در مورد ديگران، برخورد تبعيض‏آميز (خواه تبعيض دينى و خواه تبعيض غيردينى) و عدم مدارا و تسامح با ديگران؛ رابطه هر فرد با جهان: ناراستى‏ها و خطاهاى ممكن در اين بخش عبارت‏اند از: تعصب، التقاطگرايى، خرافه‏پرستى يا ساده‏انگارى؛ رابطه فرد با خدا: ناراستى‏ها در اين زمينه عبارت‏اند از: تصورات ناصواب درباره خدا، عقلانى‏سازى بيش از حد دين، تكه‏تكه سازى دين، آخرت‏گرايى، تحجر. به نظر من مرحوم مطهرى در حوزه اسلام 1 هيچ اصلاح‏گرى نداشته است. در حوزه دين 2 و اسلام 2 به طور جسته و گريخته اصلاح‏گرى‏هايى از ايشان شاهديم. اما عمده همت اصلاحگرانه مرحوم مطهرى در حوزه دين 3 و اسلام 3 صورت پذيرفت. اشاره‏ 1. تقسيم‏بندى ايشان از اسلام به اسلام 1 و 2 و 3 خود جاى تأمل و ترديد دارد. تا كنون شنيده نشده است كه كسى رفتار مؤمنان و عالمان دينى را «اسلام» بخواند و اساساً چگونه مى‏توان اعمال متدينان را كه آميزه‏اى از رفتارهاى گوناگون وبعضاً متناقض است، به اسلام منتسب كرد. تعبير «اسلام 2» نيز با مبناى ايشان چندان سازگار نيست. كسى كه معتقد است ما مى‏توانيم قرآن و روايت را فهم و اصلاح كنيم و تنها بايد از آن دفاع كنيم(برخلاف نظريه قبض و بسط كه رابطه ما را با متون دينى منقطع مى‏شمارد) نمى‏تواند بر فهمها و برداشتهاى ديگران نام «اسلام» را اطلاق كند. پس بهتر است بگوييم ما با اسلام (يعنى منابع اصيل وحيانى) و تفسيرهاى مختلف از اسلام مواجه هستيم. به هر حال معلوم نيست وجه تسميه اسلام بر مجموعه دوم و سوم چيست؟ 2. اثبات اينكه ميان اسلام 1 و 2 و 3 (به تعبير ايشان) تفاوتهايى وجود دارد، چندان مشكل نيست؛ اما استدلال ايشان به رواج اشعار در فرهنگ دينى درست نيست. هيچ دليلى وجود ندارد كه قرآن كريم همه انواع شعر را مردود شمرده باشد و سيره پيامبر و ائمه‏عليهم‏السلام بهترين شاهد بر اين مدعاست كه قرآن شعرى را مذموم دانسته است كه مايه گمراهى است(يَتَّبِعهم الغاوون) 3. در كلام نويسنده محترم، ناسازگارى ديده مى‏شود. مى‏پرسيم: اگر اسلام 1 فاسد است و نيازمند اصلاح (نكته سوم)، پس چگونه بايد آن را قبول داشت و تنها دفاع از آن را وظيفه خود دانست (نكته اول)؟ و اگر از اسلام 1 با آنكه فاسد است، مى‏توان دفاع كرد پس چرا از اسلام 2 و 3 نمى‏توان دفاع كرد؟ 4. بنا بر نظر ايشان، قرآن و سنت قطعى (اسلام 1) نيز فاسد و نيازمند اصلاح است. اين نكته علاوه بر اينكه با مبانى مسلم اسلامى و با ادله كلامى سخت منافات دارد، از منظر اصول دين‏شناسى نيز قابل تأمل و ترديد جدى است: الف) اساس دين بر تقدس (sacrity) و مرجعيت (outhority) است. اگر اين دو ويژگى از وحى و دين گرفته شود، پس ديگر از چه روى آن را دين مى‏ناميم؟ و چه فرقى ميان دين و دانشهاى متداول بشرى وجود دارد؟ ب) اگر قرار باشد به زعم نويسنده، متن وحى نيز اصلاح شود، بايد پرسيد كه چه كسى و با چه علم و معرفتى مى‏تواند كلام خداوند حكيم و عليم را نقد كند؟ اگر دانش محدود بشر براى اصلاح متون دينى كافى است، پس چه نيازى به هدايت‏گرى دين وجود دارد؟ 5. اين مطلب كه تلقى ما از عصمت و علم غيب و.. چيست، بنابه تعريف نويسنده گران‏قدر به اسلام 2 مربوط است، نه به اسلام؛ حال آنكه ايشان اصلاح اين تلقى را از موارد اصلاح اسلامدانسته‏اند. 6. قرآن كريم يك متن تاريخى صرف نيست كه حجيت و سنديت آن مانند ساير متون تاريخى صرف مورد چالش قرار بگيرد. معجزه‏بودن قرآن كريم از وجوه گوناگون راه را بر اين نوع شبهات كاملاً بسته است. 7. اولاً «ليس للانسان الا ما سعى‏...» و «لها ما كسبت وعليها ما اكتسبت» از آيات قرآن، يعنى اسلام 1 است، نه اسلام 2؛ثانياً بهره‏بردارى اموات از خيراتى كه زندگان براى آنان مى‏دهند نيز بر اساس احاديث و سنت، يعنى اسلام 1 است. همچنين مسأله تغييرناپذيربودن خداوند و غضبناكى و خشنودى او نيز از اسلام‏1 است. حال آنكه نويسنده اين موارد را از نمونه‏هاى نيازمند اصلاح در اسلام 2 مى‏داند. افزون بر آنكه اين موارد و صدها مورد ديگر از اين دست از ديرباز مورد بحث قرار گرفته و معمولاً پاسخهاى روشن و قانع‏كننده‏اى يافته‏است.

                 

 

 

انسان وسرنوشت (2)

انسان و سرنوشت (2)

هراس انگيز

منبع: hawzah.net

 

 

عباسيان هر چند سياستشان با امويان مخالف بود و گروهى از آنها بالاخص مامون و معتصم از معتزله كه يكى از عقايدشان آزادى و اختيار بشر بود حمايت كردند اما از زمان متوكل به بعد ورق برگشت و از عقايد اشاعره كه از آن جمله مساله جبر است‏حمايت كردند و از آن به بعد مذهب اشعرى مذهب رايج و عمومى جهان اسلام شد.

 

بدون شك رواج و نفوذ مذهب اشعرى در عالم آثار زيادى گذاشت فرق ديگر مانند شيعه هر چند رسما از آنها تابعيت نمى‏كردند اما از نفوذ عقايد آنها مصون نماندند. لهذا با آنكه مكتب شيعى با مكتب اشعرى مخالف است - و البته با مكتب معتزلى هم صد در صد موافق نيست - در ادبيات عربى و فارسى شيعى آن اندازه كه از محكوم بودن بشر در برابر سرنوشت‏سخن رفته از آزادى و اختيار سخن نرفته است‏با آنكه طبق تصريحات پيشوايان شيعه يعنى ائمه اهل بيت(عليهم السلام) قضا و قدر عمومى با اختيار و آزادى بشر منافات ندارد.

 

سر اينكه كلمه سرنوشت‏يا قضا و قدر رعب آور و هراس انگيز شده است اين است كه در اثر تفوق و تسلط مكتب اشعرى برجهان اسلام تحت نفوذ قرار دادن ادبيات اسلامى اين كلمات و كلماتى امثال اينها مرادف با جبر و عدم آزادى و تسلط بى منطق يك قدرت نامرئى بر انسان و اعمال و افعال او معرفى شده است.

حمله اروپاى مسيحى به اسلام

 

اين جهت‏بهانه‏اى به دست اروپاييان مسيحى داده كه علت العلل انحطاط مسلمين را اعتقاد به قضا و قدر بدانند و چنين وانمود كنند كه اسلام خود يك آيين جبرى است و در آن هر گونه اختيار و حرت از بشر سلب شده‏است.

 

مرحوم سيد جمال الدين اسد آباى در اوقاتى كه در اروپا بود متوجه اين انتقاد شد و در مقالات خود به اين انتقاد نادرست جواب داد وى در يكى از مقالات خود پس از مقدمه‏اى مبنى بر اينكه اگر روحيه مردمى نامساعد و ناپاك باشد عقايد پاك در آنها به رنگ روحيه آنها در مى‏آيد و بر بدبختى و ضلالت آنها مى‏افزايد و تبديل به نيرويى مى‏شود كه آنها را بيشتر به كارهاى زشت مى‏كشاند مى‏گويد:

 

«عقيده به قضا و قدر يكى از آن عقايد حقه است كه مورد استفاده و موضوع بى‏خبرى جاهلان است. غافلان گمانهاى بردند و گفتند اعتقاد به تقدير در ميان هر ملتى شايع و راسخ گردد همت و قوت و شجاعت وديگر فضايل از ميان آن ملت رخت‏برمى‏بندد و صفات ناپسنديده مسلمين همه نتيجه اعتقاد به قضا و قدر است. مسلمين امروز بينوا و تهيدست و در قواى نظامى وسياسى ضعيف‏تر از ملل فرنگ شده‏اند و فساد اخلاق و دروغ و نيرنگ و كينه و دشمنى و تفرقه و جهل به احول عمومى گشته پرواى ترقى و دفع دشمن ندارند. لشكر خوخبار اجانب از هر سو بر ايشان تاخته است .... بيچارگان به هر پيش آمدى شاكرند وبه هر مذلتى حاضر به كنج‏خانه آسوده خفته‏اند و گنج ثروت و استقلال راه به دشمن بيگانه واگذاشته‏اند.»

 

آنگاه مى‏گويد:

 

«غربيان اين مفاسد را كه بر شمرديم به مسلمين نسبت مى‏دهند همه زشتيها و پستيها را زاييده اعتقاد به قضا و قدر مى‏دانند و مى‏گويند اگر مسلمانان چندى ديگر بر اين عقيده بمانند ديگر حسابشان صاف است و آب از سرشان گذشته است.»

 

سپس مى‏گويد:

 

«فرنگيها ميان اعتقاد به قضا و قدر و اعتقاد به مذهب جبر كه مى‏گويد انسان در كليه اعمال و افعال خود مجبور مطلق است فرقى و تفاوتى نگذاشته‏اند...» (19)

عقده فكرى

 

ولى از بيان گذشته نبايد چنين تصور كرد كه طرح مساله قضا و قدر و جبر و اختيار در بين مسلمين تنها ريشه اجتماعى و سياسى دارد بعدا توضيح خواهم داد كه اين مساله قبل از هر چيز ديگر يك مشكل علم و يك مجهول فلسفى و عقده فكرى است كه براى هر فرد و هر ملتى كه در او استعداد انديشيدن در مسائل كلى وجود داشته باشد خواه ناخواه پيش مى‏آيد و شايد در همه جهان ملتى يافت نشود كه درباره اين موضوع به نحوى فكر نكرده باشد.

فلسفه مادى و سرنوشت

 

تصور بعضى چنين است كه اين معضل تنها براى الهيون مطرح است و مادينون از چنين مساله‏اى و رحمت درك و حل آن فارغ‏اند.

 

اين تصور باطل است‏براى كسانى كه طرز تفكر مادى دارند عينا هممين مشكل با اندك تفاوت وجود دارد زيرا طبق قانون ثابت و مسلم علت و معولول هر پديده و حادثه‏اى مولود علت‏يا عللى است و آن علت‏يا علل نيز به نوبه خود مولود علت‏يا علل ديگر مى‏باشد و از طرفى به وجود آمدن معلول با فرض وجود علت مربوطه ضرورى و قطعى و اجتناب ناپذير است و با فرض عدم وجود آن علت ممتنع و ناشدنى است.

 

ماديون اصل علت عمومى و ضرورت على و معلولى را به همين ترتيب پذيرفته‏اند و اين را يزرگترين تكه‏گاه فلسفه مادى ميشمارند اينجاست كه اين پرسش براى آنها و مكتب آنها پيش مى‏آيد كه اعمال و افعال بشر مانند همه پديده‏هاى ديگر تابع اين قانون‏اند و نمى‏توانند از آن مستثنى باشند يعنى اعمال بشر تحت قوانينى مسلم و قطعى و جبر انجام مى‏گيرد و در اين صورت ارادى و اختيار را چگونه و از چه راه بايد توجيه كرد؟

 

لهذا مى‏بينيم كه در تمام سيتسمهاى فلسفى قديم و جديدخواه الهى و خواه مادى مساله جبر و اختيار مطرح است البته مشكل مساله در فلسفه الهى با فلسفه مادى متفاوت است و چنانكه بعدا توضيح خواهيم داد - اين تفاوت در جوه مساله تاثيرى ندارد بلكه اعتقاد به قضا و قدر الهى امتيازاتى دارد كه اعتقاد به قضا و قدر مادى و جبر طبيعى آن امتياز را ندارد.

 

تنزيه و توحيد

اين مشكل در ميان فلاسفه الهى و متكلمين از آنجا مطرح شده است كه اين از طرفى توجه داشته‏اند به قانون علت و معلول و منتهى شدن همه حوادث و ممكنات به ذات واجب الوجود و اينكه محال است‏حادثه‏اى لباس هستى بپوشد و مستند به اراده حق نباشد و به عبارت ديگر متوجه توحيد افعالى و اينكه در ملك وجود نمى‏تواند شريى براى حق باشد بوده‏اند و از طرف ديگر به اين نكته كه حتى عوام الناس نيز متوجه هستند توجه كرده‏اند كه زشتيها و فحشاء و گناهان را نمى‏توان به خداوند نسبت داد لهذا در ميان تنزيه و توحيد مردد مانده‏اند. گروهى تحت عنوان «تنزيه‏» اراده و مشيت‏حق را موثر در افعال و اعمال بندگان كه احيانا متصف به زشتى و فحشا است ندانسته‏اند و گروهى تحت عنوان «توحيد» و اينكه «لاموثر فى الوجود الا الله‏» همه چيز مستند به اراده حق كرده‏اند.

 

گويند غيلان دمشقى كه طرفدار عقيده اختيار بود بالاى سر ربيعة‏الراى دانشمند كه قضا و قدرى بود ايستاد و گفت «انت الذى بزعم ان الله يجب ان يعصى‏» يعنى تو آن كسى هستى كه گمان مى‏كند خداوند دوست دارد معصيت‏شود; يعنى به عقيده تو معاصى نيز به اراده و مشيت‏حق واقع مى‏شود. ربيعه الراى فورا گفت: «انت الذى يزعم ان الله يعصى قهرا» يعنى تو آن كسى هستى كه گمان مى‏كند خداوند جبرا على رغم اراده است معصيت مى‏شود يعنى به عقيده تو ممكن است‏خداوند چيزى را بخواهد و خلاف آنچه مى‏خواهد صورت گيرد.

 

ابو اسحاق اسفراينى كه طرفدار عقيده قضا و قدر بود روزى در محضر صاحب بن عباد نشسته بود كه قاضى عبد الجبار معتزلى وارد شد قاضى عبدالجبار بر خلاف ابواسحاق منكر عموميت قضا و قدر بود تا چشم قاضى به ابواسحاق افتاد گفت:«سبحان من تنزع عن الفحشاء» يعنى منزه است ذات حق از اينكه كارهاى زشت‏به او نسبت داده شود كنايه از اينكه تو هم كه چيز را از خدا مى‏دانى و لازمه‏است اتصاف خدا به كارها زشت است ابواسحاق فورا گفت «سبحان من لايجرى فى ملكه الا ما يشاء» يعنى منزه است ذات حق از اينكه در ملك او - ملك وجود - چيزى واقع شود مگر آنكه او بخواهد كنايه از اينكه تو براى خدا در ملك خدا شريك قائل هستى و خيال مى‏كنى ممكن است‏خداوند چيزى را نخواهد و آن چيز واقع گردد.

 

چنانكه قبلا اشاره شد اين مساله قبل از آنكه انگيزه‏هاى سياسى و اجتماعى در آن دخالت داشته باشد يك مجهول و مشكل علمى بوده است‏براى گروهى اين عقيده كه همه چيز حتى زشتيها و بديه منتسب به غير قابل قبول بوده خدا را از اين گونه امور تنزيه مى‏كرده‏اند براى گروهى ديگر كه به توحيد آشناتر بوده‏اند اين جهت كه در جهان هستى - قائم به ذات الهى است و هر موجودى هر لحظه از او مدد مى‏گيرد- موجودى در فعل خود استقلال داشته باشد و خدا چيزى بخواهد و آن موجود چيز ديگر و آن خواسته آن مخلوق برخلاف خواسته خدا جامه عمل بپوشد غيرقابل قبول بوده است و از اين رو اختلاف نظر و عقيده پيدا شده است.

 

اما هر دسته‏اى از طريق بيان ايراداتى كه بر عقيده دسته مخالف وارد بوده است مى‏خواسته‏اند صحت عقيده خود را ثابت كنند بدون آنكه هر عهده جواب اشكالاتى كه برعقيده خود آنها وارد است‏بر آيند مراجع به كتب كلامى مدعاى ما را روشن مى‏كند. مباحث غيلان و ربيعة الراى و مباحثه قاضى عبدالجبار و ابواسحاق نمونه‏اى از اين طرز استدلال ست‏حقيقت اين است كه عقيده قضا و قدر و عقيده اختيار و آزدى اين طور كه طرفداران آنها طرح مى‏كردند هيچ كدام قابل دفاع نبوده است و اگر اينها به حقيقت مطلب رسيده بودند و مى‏فهميدند كه نظر هر دسته‏اى فقط بر جزئى از حقيقت مستمل است نزاع از ميان بر مى‏خاست و مى‏فهميدند كه لازمه اعتقاد به قضا وقدر و توحيد افعالى جبر و سلب آزادى از بشر نيست همان طور كه لازمه اختيار و حر بشر نفى قضا و قدر نيست.

 

قضا و قدر

«قضا» به معنى حكم و قطع و فيصله دادن است قاضى را از اينجهت قاضى مى‏گويند كه ميان متخاصمين حكم مى‏كند و به كار آنها فيصله مى‏دهد در قرآن كريم اين كلمه زياد استعمال شده چه در مورد بشر و چه در مورد خدا و چه در مورد قطع و فصل قولى كه سخنى موجب قطع و فصلى بشود و چه در مورد قطع و وصل عملى و تكوينى كه حقيقتى از حقايق موجب قطع و فصل گردد.

 

«قدر» به معنى اندازه و تعيين است اين كلمه نيز به همين معنى در قرآن كريم زياد استعمال شده است.

 

حوادث جهان از آن جهت كه وقوع آنها در علم و مشيت الهى قطعيت و تحتم يافته است مقضيبه قضاى الهى مب‏باشند و از آن جهت كه حدود واندازه و موقعيت مكانى و زمانى آنها تعيين شده‏است مقدر به تقدير الهى مى‏باشند.

 

حكما و متكلمين در اين زمينه اصطلاحات و بيانان خاصى دارند و چون مربوط است‏به ماله علم بارى تعلى و مراتب علم بارى و آنها نيز بستگى دارد به مسائل زيادى از آنجمله تحقيق در عوالم كلى وجود ما در اين مقاله وارد بحث آنها نمى‏شويم حاجى سبزوارى در منظومه معروف خود مى‏گويد:

 

ازيكشف الاشياء مرات له فذا مراتب يبان عله عنايه و قلم لوح قضا و قدر سجل كون يرتضى

 

آنچه در اين مقاله مى‏توان بحث كرد اين است كه به طور كلى درباره حوادثى كه در جهان واقع مى‏شود اين گونه مى‏توان نظر داد:

 

يكى اينكه بگوييم حوادث با گذشته خود هيچ گونه ارتباطى ندارد هر حادثه در هر زمان كه واقع مى‏شود مربوط و مديون امورى كه بر او تقدم دارند (چه تقدم زمانى و چه غير زمانى) نيست; نه اصل وجود او به امور قبلى مربوط و متكى است و نه خصوصيات و شكل و مختصات زمانى و اندازه و حدود او مربوط به گذشته است و در گذشته تعيين شده است.

 

البته با اين فرض سرنوشت معنى ندارد سرنوشت هيچ موجودى قبلا يعنى در مرتبه وجود كه موجود ديگر تعيين نمى‏شود زيرا رابطه وجودى ميان آنها نيست مطابق اين نظر بايد اصل عليت را يكسره انكار كنيم و حوادث را باگزاف و انفاق و صورت غير علمى توجيه كنيم.

 

اصل عليت عمومى و پيوند ضرورى و قطعى حوادث با يكديگر و اينكه هر حادثه‏اى تحتم و قطعيت‏خود را و همچنين و خصوصييات وجودى خود را از امرى يا امورى مقدم بر خود گرفته است امرى است مسلم و غير قابل انكار اصل عليت و اصل ضرورت على و معلولى واصل سنخيت على و معلولى را از اصول همه علوم بشرى بايد شمرد. (20)

 

نظر ديگر اينكه براى هر حادثه علت قائل بشويم ولى نظام اسباب و مسببات را و اينكه هر علتى معلولى خاص ايجاب مى‏كند و هر معلولى از علت معنى امكان صدور دارد منكر شويم و چنين پنداريم كه در همه عالم و جهان هستى يك علت و يك فاعل بيشتر وجود ندارد و آن ذات حق است همه حوادث و موجودات مستقيما و بلاواسطه بيشتر وجود ندارد و آن ذات حق است همه حوادث و موجودات مستقيما و بلاواسطه از او صادر مى‏شوند اراده خدا بر هر حادثه‏اى مستقيما و جدا تعلق مى‏گيرد چنين فرض كنيم كه قضاى الهى يعنى علم و اراده حق به وجود هر موجودى مستقل است از هر علم ديگر و قضاى ديگر در اين صورت بايد قبول كنيم كه عاملى غير از خدا وجود ندارد علم حق در ازل تعلق گرفته كه فلان حادثه در فلان وقت وجود پيدا كند و قهرا آن حادثه در آن وقت وجود پيدا مى‏كند و هيچ چيزى هم در وجود آن حادثه دخالت ندارد افعال و اعمال بشر يكى از آن حوادث است اين افعال و اعمال را مستقيما و بلا واسطه قضا و قدر يعنى علم و ارداده الهى به وجود مى‏آورد و اما خود بشر و قوه و نيروى او دخالتى در كار ندارد اينها صرفا يك پرده ظاهرى و يك نمايش پندارى هستند.

 

اين همان مفهوم جبر و سرنوشت جبرى است و اين همان اعتقادى است كه اگر در فرد يا قومى پيدا شود زندگى آنها را تباه مى‏كند.

 

اين نظر گذشته از مفاسد عملى و اجتماعى كه دارد منطقا محكوم و مردود است و از نظر براهين عقلى و فلسفى - چنانكه در محل خود گفته شده است - ترديدى در بطلان اين نظر نيست نظام اسباب و مسببات و رابطه على و معلولى بين حوادث غير قابل انكار است‏به تنها علوم طبيعى و مشاهدات حسى و تجربى بر نظام اسباب و مسببات دلالت مى‏كند در فلسفه الهى متقن‏ترين براهين بر اين مطلب اقامه شده است‏بعلاوه قرآن كريم نيز اصل عليت عمومى و نظام اسباب و مسببات را تاييد كرده است.

 

نظر سوم اينكه اصل عليت عمومى و نظام اسباب و مسببات بر جهان وجمع وقايع و حوادث جهان حكمفرماست و هر حادثى ضرورت و قطعيت وجود خود را و همچنين شكل و خصوصيت زمانى و مكانى و ساير خصوصيات وجودى خود را از علل متقدمه خود كسب كرده‏است و يك پيوند ناگسستنى ميان گذشته و حال و استقبلا ميان هر موجودى و علل متقده او هست.

 

بنابراين نظر سرنوشت هر موجودى به دست موجودى ديگر است كه علت اوست و آن علت است كه وجود اين موجود اگر ايجاب كرده و به او ضرورت و حتميت داده است و هم آن علت است كه خصوصيانت وجودى او را ايجاب كرده است و آن علت نيز به نوبه خود معلول علت ديگرى است و همين طور....

 

پس لازمه قبول اصل عليت عمومى قبول اين نكته است كه هر حادثه‏اى ضرورت و قطعيت و همچنين خصوصت و شكل اندازه و كيفيت‏خو را از علت‏خود مى‏گيرد در اين جهت كند كه ما الى مسلك باشيم و به علت العللى كه اصل همه ايجابها (قضاها) و اصل همه تعينها (قدرها) معتقد باشيم يا نباشيم و چنين علت العللى را نشناسيم از اين رو از جنبه عملى و اجتماعى در اين مساله فرقى بين الهى و مادى نيست زيرا اعتقاد به سرنوشت از اعتقاد به اصل عليت عمومى ونظام سببى و مسببى سرچشمه مى‏گيرد خواه آنكه طرفدار اين اعتقاد الهى باشد يامادى چيزى كه هست‏به عقديه يك نفر مادى قضاو قدر صرفا عين اوست و به عقيده الهى قضا و قدر در عين اينكه عين است علمى هم هست‏يعنى ز نظ يك نفر مادى سرنوشت هر موجودى در علل گذشته تعيين مى‏شود بدون انكه خود آن علل به كار خود و خاصيت‏خود آگاه باشند ولى ازنظريك نفر الهى سلسله طولى علل(علل مافوق زمان) به خود و به كار خود و به كار و خاصيت‏خود آگاه مى‏باشند از اين رو در مكتب الهيون آن علل نام كتاب و لوح و قلم و امثال اينها به خود مى‏گيرند اما در مكتب ماديون چيزى كه شايسته اين نامها باشد وجود ندارد.

 

جبر

از اينجا معلوم مى‏شود كه اعتقاد به قضا و قدر عمومى و اينكه هر حادثه‏اى و از آن جمله اعمال و افعال بشر به قضا و قدر الهى است مستلزم جبر نيست اعتقاد به قضاو قدر آنگاه مستلزم جبر است كه خود بشر و اراده او را دخيل در كار ندانيم و قضا و قد را جانشين قوه و نيرو و اراده بشر بدانيم و حال آنكه - چنانكه اشاره شد - از ممتنع‏ترين ممتنعات اين است كه ذات حق بلاواسطه در حوادث جهان موثر باشد; زيرا ذات حق وجود هر موجودى را فقط و فقط از راه علو اسباب خاص او ايجاب مى‏كند قضا و قدر الهى چيزى جز سرچشمه گرفتن نظام سببى و مسببى جهان از علم واراه الهى نيست و چنانكه قبلا اشاره شد لازمه قبول اصل عمومى و اصل ضرورت على و معلولى و اصل على نو معلولى اين است كه سرنوشت هر موجودى با علل مقدمه خود بستگى داشته باشد خواه آنكه طبق نظر الهيون مبدا الهى در كار باشد و يا آنكه طبق نظر مادينون مبدا الهى در كار نباشد و فقط با مادى در كار باشد يعنى خواه آنكه نظام اسباب و مسببات را قائم به غير و منبعث و متكى به به مشيت الهى بدانيم و يا آنكه اين نظام را مستقل و قائم به فرض كنيم زير مستقل و قائم به ذات بودن نظام سببى ومسببى و مستقل و قائم به ذات بودن نظام سببى و مسببى و مستقل و قائم به ذات نبودن آن در مساله سرنوشت و آزادى بشر تاثير ندارد از اين رو بسيار جاهلانه است كه كسى عقيده جبر را ناشى از اعتقاد به قضا و قدر الهى بداند و از اين نظر اعتقاد به سرنوشت و قضا و قدر را مورد انتقاد قرار دهد.

 

اگر مقصود از سرنوشت و قضا و قدر الهى انكار اسباب و مسببات و از آن جمله قوه و نيرو و اراده و اختيار بشر است چنين قضا و قدر و سرنوشتى وجودندارد و نمى‏تواند وجود داشته باشد در حكم الهى براهينى پولادين كه جاى هيچ گونه شك و ابهام باقى نمى‏گذارد بر بى‏اساس بودن چنين سرنوشت و قضا و قدرى اقامه شده است و اگر مقصود از سرنوشت وقضا و قدر پيوند حتميت هر حادثه با علل خود و پيوند شكل گرفتن هر حادثه از ناحيه علل خود است البته اين حقيقتى است مسلم ولى اعتقاد به اين گونه سرنوشت ازمختصات الهيون نيست هر مكتب و روش علمى و فلسفى كه به اصل علتى عمومى اذعان دارد ناچار است اين گونه پيوندها را بپذيرد با اين تفاوت كه الهيون معتقدند سلسله علل در بعدى غير از بعدهاى زمان و مكان منتهى مى‏شود به علة العلل و واجب الوجود يعنى به حقيقتى كه او قائم به ذات است و اتكايى به غير خود ندارد از اين رو همه قضاها (حتميتها) و همه قدرتها (تبعيتها) در نقطه معينى متوقف مى‏شود اين تفاوت تاثيرى در اثبات يا نفى نظر جبرندارد.

 

آزادى و اختيار

در اينجا يك سوال پيش مى‏آيد و آن اينكه اگر ما قضا و قدر الهى را مستقيما و بلاواسطه علل و اسباب باحوادث مرتبط بدانيم ديگر آزادى و اختيار بشر را قبول كرد يا كه اصل عليت عمومى نيز با آزادى و اختيار بشر منافات دارد آيا تنها راه عقيده به آزادى واختيار بشر اين است كه اعمال و افعال بشر و اراده او را هيچ علت‏خارجى مربوط ندانيم و نظر اول از سه نظر گذشته را بپذيريم؟

 

بسيارى از متفكرين قديم و جديد چنين گمان كرده‏اند كه اصل علتى عمومى با آزدى و اختيار بشر منافات دارد و ناچار به اراده به اصطلاح «آزاد» يعنى به اراده‏اى كه با هيچ علت و ارتباط ندارد قائل شده‏اند و در حقيقت صدقه و اتفاق و گزاف را ول درمورد اراده بشر پذيرفته‏اند.

 

ما درپاورقيهاى جلد سوم اصول فلسفه ثابت و مبرهن كرديم كه گذشته از اينكه اصل علتى عمومى نه قابل انكار است و نا استثناء پذير اگر رابطه آنرا با علتى ماورى خود انكار كنيم بايد بپذيريم كه اعمال و افعال بشر بكل را از اختيار او خارج است‏يعنى به جاى اينكه بتوانيم با قبول عدم ارتباط ضرورى اراده با علتى از علل نوعى اختيار براى بشر ثابت كنيم او را بى‏اختيار كرده‏ايم.

 

بشر مختار و آزاد آفريده شده است‏يعنى به او عقل و فكر و ارداده داده شده است‏بشر در كارهاى ارادى خود مانند يك سنگ نيست كه او از بالا به پايين كرده و تحت تاثير عامل جاذبه زمين خواه ناخواه به طرف سقوط كند و كه تنها يك راه محدود در جلوى او هست و همينكه در شرايط معين رشد و نمو قرار گرفت‏خواه ناخواه مواد غذايى را جذب و راه رشد و نمو را طى مى‏كند; و همچنين مانند حيوان نيست كه به حكم غريزه كارهايى انجام دهد بشر هميشه خود را در سر چهار راهيهايى مى‏بيند و هيچ‏گونه اجبارى ندارد كه فقط يكى ازآنها را انتخاب كند ساير راهها بر او بسته نيست انتخاب يكى از آنها به نظر و فكر و اراده و مشيت‏شخصى او مربوط است‏يعنى طرز فكر انتخاب اوست كه يك راه خاص را معين مى‏كند.

 

اينجاست كه پاى شخصيت و صفات اخلاقى و روحى و سوابق تربيتى و موروثى و ميزان عقل و دور انديشى بشربه ميان مى‏آيد و معلوم مى‏شود كه آينده سعادتبخش يا شقاوت بار هر كسى تا چه اندازه مربوط است‏به شخصيت و صفات روحى و ملكات اخلاقى و قدرت عقلى و علمى او و بالاخره به راهى كه براى خود انتخاب مى‏كند.

 

تفاوتى كه ميان بشر و آتش كه مى‏سوزاند و آب كه غرق مى‏كند و گياه كه مى‏رويد و حتى حيوان كه راه مى‏رود وجود دارد اين است كه هيچ يك از آنها كار و خاصيت‏خود را از چند كار و چند خاصيت‏براى خود انتخاب نمى‏كنند ولى انسان انتخاب مى‏كند او هميشه در برابر چند كار و چند راه قرار گرفته است و قطعيت‏يافتن يك راه و يك كار فقط به واست‏شخصى او مرتبط است.

 

پاورقى‏ها

1- حديد / 22

2- انعام / بسيار ديده مى‏شود كه به غلط جمله «لا رطب و لا يابس الا فى كتاب مبين‏» را بر قرآن مجيد تطبيق مى‏كنند در صورتيكه به طور قطع و مسلم مقصود قرآن نيست و شايد يك نفر از مفسرين قابل اعتماد نيز آن طور تفسير نكرده باشد.

3- آل عمران / 154

4- حجر / 21

5- طلاق / 3

6- قمر / 49

7- ابراهيم / 4

8- آل عمران / 26

9- رعد / 11

10- نحل / 114

11- عنكبوت / 40

12- فصلت / 46

13- دهر / 3

 

انسان وسرنوشت (2)

انسان و سرنوشت (2)

هراس انگيز

منبع: hawzah.net

 

 

عباسيان هر چند سياستشان با امويان مخالف بود و گروهى از آنها بالاخص مامون و معتصم از معتزله كه يكى از عقايدشان آزادى و اختيار بشر بود حمايت كردند اما از زمان متوكل به بعد ورق برگشت و از عقايد اشاعره كه از آن جمله مساله جبر است‏حمايت كردند و از آن به بعد مذهب اشعرى مذهب رايج و عمومى جهان اسلام شد.

 

بدون شك رواج و نفوذ مذهب اشعرى در عالم آثار زيادى گذاشت فرق ديگر مانند شيعه هر چند رسما از آنها تابعيت نمى‏كردند اما از نفوذ عقايد آنها مصون نماندند. لهذا با آنكه مكتب شيعى با مكتب اشعرى مخالف است - و البته با مكتب معتزلى هم صد در صد موافق نيست - در ادبيات عربى و فارسى شيعى آن اندازه كه از محكوم بودن بشر در برابر سرنوشت‏سخن رفته از آزادى و اختيار سخن نرفته است‏با آنكه طبق تصريحات پيشوايان شيعه يعنى ائمه اهل بيت(عليهم السلام) قضا و قدر عمومى با اختيار و آزادى بشر منافات ندارد.

 

سر اينكه كلمه سرنوشت‏يا قضا و قدر رعب آور و هراس انگيز شده است اين است كه در اثر تفوق و تسلط مكتب اشعرى برجهان اسلام تحت نفوذ قرار دادن ادبيات اسلامى اين كلمات و كلماتى امثال اينها مرادف با جبر و عدم آزادى و تسلط بى منطق يك قدرت نامرئى بر انسان و اعمال و افعال او معرفى شده است.

حمله اروپاى مسيحى به اسلام

 

اين جهت‏بهانه‏اى به دست اروپاييان مسيحى داده كه علت العلل انحطاط مسلمين را اعتقاد به قضا و قدر بدانند و چنين وانمود كنند كه اسلام خود يك آيين جبرى است و در آن هر گونه اختيار و حرت از بشر سلب شده‏است.

 

مرحوم سيد جمال الدين اسد آباى در اوقاتى كه در اروپا بود متوجه اين انتقاد شد و در مقالات خود به اين انتقاد نادرست جواب داد وى در يكى از مقالات خود پس از مقدمه‏اى مبنى بر اينكه اگر روحيه مردمى نامساعد و ناپاك باشد عقايد پاك در آنها به رنگ روحيه آنها در مى‏آيد و بر بدبختى و ضلالت آنها مى‏افزايد و تبديل به نيرويى مى‏شود كه آنها را بيشتر به كارهاى زشت مى‏كشاند مى‏گويد:

 

«عقيده به قضا و قدر يكى از آن عقايد حقه است كه مورد استفاده و موضوع بى‏خبرى جاهلان است. غافلان گمانهاى بردند و گفتند اعتقاد به تقدير در ميان هر ملتى شايع و راسخ گردد همت و قوت و شجاعت وديگر فضايل از ميان آن ملت رخت‏برمى‏بندد و صفات ناپسنديده مسلمين همه نتيجه اعتقاد به قضا و قدر است. مسلمين امروز بينوا و تهيدست و در قواى نظامى وسياسى ضعيف‏تر از ملل فرنگ شده‏اند و فساد اخلاق و دروغ و نيرنگ و كينه و دشمنى و تفرقه و جهل به احول عمومى گشته پرواى ترقى و دفع دشمن ندارند. لشكر خوخبار اجانب از هر سو بر ايشان تاخته است .... بيچارگان به هر پيش آمدى شاكرند وبه هر مذلتى حاضر به كنج‏خانه آسوده خفته‏اند و گنج ثروت و استقلال راه به دشمن بيگانه واگذاشته‏اند.»

 

آنگاه مى‏گويد:

 

«غربيان اين مفاسد را كه بر شمرديم به مسلمين نسبت مى‏دهند همه زشتيها و پستيها را زاييده اعتقاد به قضا و قدر مى‏دانند و مى‏گويند اگر مسلمانان چندى ديگر بر اين عقيده بمانند ديگر حسابشان صاف است و آب از سرشان گذشته است.»

 

سپس مى‏گويد:

 

«فرنگيها ميان اعتقاد به قضا و قدر و اعتقاد به مذهب جبر كه مى‏گويد انسان در كليه اعمال و افعال خود مجبور مطلق است فرقى و تفاوتى نگذاشته‏اند...» (19)

عقده فكرى

 

ولى از بيان گذشته نبايد چنين تصور كرد كه طرح مساله قضا و قدر و جبر و اختيار در بين مسلمين تنها ريشه اجتماعى و سياسى دارد بعدا توضيح خواهم داد كه اين مساله قبل از هر چيز ديگر يك مشكل علم و يك مجهول فلسفى و عقده فكرى است كه براى هر فرد و هر ملتى كه در او استعداد انديشيدن در مسائل كلى وجود داشته باشد خواه ناخواه پيش مى‏آيد و شايد در همه جهان ملتى يافت نشود كه درباره اين موضوع به نحوى فكر نكرده باشد.

فلسفه مادى و سرنوشت

 

تصور بعضى چنين است كه اين معضل تنها براى الهيون مطرح است و مادينون از چنين مساله‏اى و رحمت درك و حل آن فارغ‏اند.

 

اين تصور باطل است‏براى كسانى كه طرز تفكر مادى دارند عينا هممين مشكل با اندك تفاوت وجود دارد زيرا طبق قانون ثابت و مسلم علت و معولول هر پديده و حادثه‏اى مولود علت‏يا عللى است و آن علت‏يا علل نيز به نوبه خود مولود علت‏يا علل ديگر مى‏باشد و از طرفى به وجود آمدن معلول با فرض وجود علت مربوطه ضرورى و قطعى و اجتناب ناپذير است و با فرض عدم وجود آن علت ممتنع و ناشدنى است.

 

ماديون اصل علت عمومى و ضرورت على و معلولى را به همين ترتيب پذيرفته‏اند و اين را يزرگترين تكه‏گاه فلسفه مادى ميشمارند اينجاست كه اين پرسش براى آنها و مكتب آنها پيش مى‏آيد كه اعمال و افعال بشر مانند همه پديده‏هاى ديگر تابع اين قانون‏اند و نمى‏توانند از آن مستثنى باشند يعنى اعمال بشر تحت قوانينى مسلم و قطعى و جبر انجام مى‏گيرد و در اين صورت ارادى و اختيار را چگونه و از چه راه بايد توجيه كرد؟

 

لهذا مى‏بينيم كه در تمام سيتسمهاى فلسفى قديم و جديدخواه الهى و خواه مادى مساله جبر و اختيار مطرح است البته مشكل مساله در فلسفه الهى با فلسفه مادى متفاوت است و چنانكه بعدا توضيح خواهيم داد - اين تفاوت در جوه مساله تاثيرى ندارد بلكه اعتقاد به قضا و قدر الهى امتيازاتى دارد كه اعتقاد به قضا و قدر مادى و جبر طبيعى آن امتياز را ندارد.

 

تنزيه و توحيد

اين مشكل در ميان فلاسفه الهى و متكلمين از آنجا مطرح شده است كه اين از طرفى توجه داشته‏اند به قانون علت و معلول و منتهى شدن همه حوادث و ممكنات به ذات واجب الوجود و اينكه محال است‏حادثه‏اى لباس هستى بپوشد و مستند به اراده حق نباشد و به عبارت ديگر متوجه توحيد افعالى و اينكه در ملك وجود نمى‏تواند شريى براى حق باشد بوده‏اند و از طرف ديگر به اين نكته كه حتى عوام الناس نيز متوجه هستند توجه كرده‏اند كه زشتيها و فحشاء و گناهان را نمى‏توان به خداوند نسبت داد لهذا در ميان تنزيه و توحيد مردد مانده‏اند. گروهى تحت عنوان «تنزيه‏» اراده و مشيت‏حق را موثر در افعال و اعمال بندگان كه احيانا متصف به زشتى و فحشا است ندانسته‏اند و گروهى تحت عنوان «توحيد» و اينكه «لاموثر فى الوجود الا الله‏» همه چيز مستند به اراده حق كرده‏اند.

 

گويند غيلان دمشقى كه طرفدار عقيده اختيار بود بالاى سر ربيعة‏الراى دانشمند كه قضا و قدرى بود ايستاد و گفت «انت الذى بزعم ان الله يجب ان يعصى‏» يعنى تو آن كسى هستى كه گمان مى‏كند خداوند دوست دارد معصيت‏شود; يعنى به عقيده تو معاصى نيز به اراده و مشيت‏حق واقع مى‏شود. ربيعه الراى فورا گفت: «انت الذى يزعم ان الله يعصى قهرا» يعنى تو آن كسى هستى كه گمان مى‏كند خداوند جبرا على رغم اراده است معصيت مى‏شود يعنى به عقيده تو ممكن است‏خداوند چيزى را بخواهد و خلاف آنچه مى‏خواهد صورت گيرد.

 

ابو اسحاق اسفراينى كه طرفدار عقيده قضا و قدر بود روزى در محضر صاحب بن عباد نشسته بود كه قاضى عبد الجبار معتزلى وارد شد قاضى عبدالجبار بر خلاف ابواسحاق منكر عموميت قضا و قدر بود تا چشم قاضى به ابواسحاق افتاد گفت:«سبحان من تنزع عن الفحشاء» يعنى منزه است ذات حق از اينكه كارهاى زشت‏به او نسبت داده شود كنايه از اينكه تو هم كه چيز را از خدا مى‏دانى و لازمه‏است اتصاف خدا به كارها زشت است ابواسحاق فورا گفت «سبحان من لايجرى فى ملكه الا ما يشاء» يعنى منزه است ذات حق از اينكه در ملك او - ملك وجود - چيزى واقع شود مگر آنكه او بخواهد كنايه از اينكه تو براى خدا در ملك خدا شريك قائل هستى و خيال مى‏كنى ممكن است‏خداوند چيزى را نخواهد و آن چيز واقع گردد.

 

چنانكه قبلا اشاره شد اين مساله قبل از آنكه انگيزه‏هاى سياسى و اجتماعى در آن دخالت داشته باشد يك مجهول و مشكل علمى بوده است‏براى گروهى اين عقيده كه همه چيز حتى زشتيها و بديه منتسب به غير قابل قبول بوده خدا را از اين گونه امور تنزيه مى‏كرده‏اند براى گروهى ديگر كه به توحيد آشناتر بوده‏اند اين جهت كه در جهان هستى - قائم به ذات الهى است و هر موجودى هر لحظه از او مدد مى‏گيرد- موجودى در فعل خود استقلال داشته باشد و خدا چيزى بخواهد و آن موجود چيز ديگر و آن خواسته آن مخلوق برخلاف خواسته خدا جامه عمل بپوشد غيرقابل قبول بوده است و از اين رو اختلاف نظر و عقيده پيدا شده است.

 

اما هر دسته‏اى از طريق بيان ايراداتى كه بر عقيده دسته مخالف وارد بوده است مى‏خواسته‏اند صحت عقيده خود را ثابت كنند بدون آنكه هر عهده جواب اشكالاتى كه برعقيده خود آنها وارد است‏بر آيند مراجع به كتب كلامى مدعاى ما را روشن مى‏كند. مباحث غيلان و ربيعة الراى و مباحثه قاضى عبدالجبار و ابواسحاق نمونه‏اى از اين طرز استدلال ست‏حقيقت اين است كه عقيده قضا و قدر و عقيده اختيار و آزدى اين طور كه طرفداران آنها طرح مى‏كردند هيچ كدام قابل دفاع نبوده است و اگر اينها به حقيقت مطلب رسيده بودند و مى‏فهميدند كه نظر هر دسته‏اى فقط بر جزئى از حقيقت مستمل است نزاع از ميان بر مى‏خاست و مى‏فهميدند كه لازمه اعتقاد به قضا وقدر و توحيد افعالى جبر و سلب آزادى از بشر نيست همان طور كه لازمه اختيار و حر بشر نفى قضا و قدر نيست.

 

قضا و قدر

«قضا» به معنى حكم و قطع و فيصله دادن است قاضى را از اينجهت قاضى مى‏گويند كه ميان متخاصمين حكم مى‏كند و به كار آنها فيصله مى‏دهد در قرآن كريم اين كلمه زياد استعمال شده چه در مورد بشر و چه در مورد خدا و چه در مورد قطع و فصل قولى كه سخنى موجب قطع و فصلى بشود و چه در مورد قطع و وصل عملى و تكوينى كه حقيقتى از حقايق موجب قطع و فصل گردد.

 

«قدر» به معنى اندازه و تعيين است اين كلمه نيز به همين معنى در قرآن كريم زياد استعمال شده است.

 

حوادث جهان از آن جهت كه وقوع آنها در علم و مشيت الهى قطعيت و تحتم يافته است مقضيبه قضاى الهى مب‏باشند و از آن جهت كه حدود واندازه و موقعيت مكانى و زمانى آنها تعيين شده‏است مقدر به تقدير الهى مى‏باشند.

 

حكما و متكلمين در اين زمينه اصطلاحات و بيانان خاصى دارند و چون مربوط است‏به ماله علم بارى تعلى و مراتب علم بارى و آنها نيز بستگى دارد به مسائل زيادى از آنجمله تحقيق در عوالم كلى وجود ما در اين مقاله وارد بحث آنها نمى‏شويم حاجى سبزوارى در منظومه معروف خود مى‏گويد:

 

ازيكشف الاشياء مرات له فذا مراتب يبان عله عنايه و قلم لوح قضا و قدر سجل كون يرتضى

 

آنچه در اين مقاله مى‏توان بحث كرد اين است كه به طور كلى درباره حوادثى كه در جهان واقع مى‏شود اين گونه مى‏توان نظر داد:

 

يكى اينكه بگوييم حوادث با گذشته خود هيچ گونه ارتباطى ندارد هر حادثه در هر زمان كه واقع مى‏شود مربوط و مديون امورى كه بر او تقدم دارند (چه تقدم زمانى و چه غير زمانى) نيست; نه اصل وجود او به امور قبلى مربوط و متكى است و نه خصوصيات و شكل و مختصات زمانى و اندازه و حدود او مربوط به گذشته است و در گذشته تعيين شده است.

 

البته با اين فرض سرنوشت معنى ندارد سرنوشت هيچ موجودى قبلا يعنى در مرتبه وجود كه موجود ديگر تعيين نمى‏شود زيرا رابطه وجودى ميان آنها نيست مطابق اين نظر بايد اصل عليت را يكسره انكار كنيم و حوادث را باگزاف و انفاق و صورت غير علمى توجيه كنيم.

 

اصل عليت عمومى و پيوند ضرورى و قطعى حوادث با يكديگر و اينكه هر حادثه‏اى تحتم و قطعيت‏خود را و همچنين و خصوصييات وجودى خود را از امرى يا امورى مقدم بر خود گرفته است امرى است مسلم و غير قابل انكار اصل عليت و اصل ضرورت على و معلولى واصل سنخيت على و معلولى را از اصول همه علوم بشرى بايد شمرد. (20)

 

نظر ديگر اينكه براى هر حادثه علت قائل بشويم ولى نظام اسباب و مسببات را و اينكه هر علتى معلولى خاص ايجاب مى‏كند و هر معلولى از علت معنى امكان صدور دارد منكر شويم و چنين پنداريم كه در همه عالم و جهان هستى يك علت و يك فاعل بيشتر وجود ندارد و آن ذات حق است همه حوادث و موجودات مستقيما و بلاواسطه بيشتر وجود ندارد و آن ذات حق است همه حوادث و موجودات مستقيما و بلاواسطه از او صادر مى‏شوند اراده خدا بر هر حادثه‏اى مستقيما و جدا تعلق مى‏گيرد چنين فرض كنيم كه قضاى الهى يعنى علم و اراده حق به وجود هر موجودى مستقل است از هر علم ديگر و قضاى ديگر در اين صورت بايد قبول كنيم كه عاملى غير از خدا وجود ندارد علم حق در ازل تعلق گرفته كه فلان حادثه در فلان وقت وجود پيدا كند و قهرا آن حادثه در آن وقت وجود پيدا مى‏كند و هيچ چيزى هم در وجود آن حادثه دخالت ندارد افعال و اعمال بشر يكى از آن حوادث است اين افعال و اعمال را مستقيما و بلا واسطه قضا و قدر يعنى علم و ارداده الهى به وجود مى‏آورد و اما خود بشر و قوه و نيروى او دخالتى در كار ندارد اينها صرفا يك پرده ظاهرى و يك نمايش پندارى هستند.

 

اين همان مفهوم جبر و سرنوشت جبرى است و اين همان اعتقادى است كه اگر در فرد يا قومى پيدا شود زندگى آنها را تباه مى‏كند.

 

اين نظر گذشته از مفاسد عملى و اجتماعى كه دارد منطقا محكوم و مردود است و از نظر براهين عقلى و فلسفى - چنانكه در محل خود گفته شده است - ترديدى در بطلان اين نظر نيست نظام اسباب و مسببات و رابطه على و معلولى بين حوادث غير قابل انكار است‏به تنها علوم طبيعى و مشاهدات حسى و تجربى بر نظام اسباب و مسببات دلالت مى‏كند در فلسفه الهى متقن‏ترين براهين بر اين مطلب اقامه شده است‏بعلاوه قرآن كريم نيز اصل عليت عمومى و نظام اسباب و مسببات را تاييد كرده است.

 

نظر سوم اينكه اصل عليت عمومى و نظام اسباب و مسببات بر جهان وجمع وقايع و حوادث جهان حكمفرماست و هر حادثى ضرورت و قطعيت وجود خود را و همچنين شكل و خصوصيت زمانى و مكانى و ساير خصوصيات وجودى خود را از علل متقدمه خود كسب كرده‏است و يك پيوند ناگسستنى ميان گذشته و حال و استقبلا ميان هر موجودى و علل متقده او هست.

 

بنابراين نظر سرنوشت هر موجودى به دست موجودى ديگر است كه علت اوست و آن علت است كه وجود اين موجود اگر ايجاب كرده و به او ضرورت و حتميت داده است و هم آن علت است كه خصوصيانت وجودى او را ايجاب كرده است و آن علت نيز به نوبه خود معلول علت ديگرى است و همين طور....

 

پس لازمه قبول اصل عليت عمومى قبول اين نكته است كه هر حادثه‏اى ضرورت و قطعيت و همچنين خصوصت و شكل اندازه و كيفيت‏خو را از علت‏خود مى‏گيرد در اين جهت كند كه ما الى مسلك باشيم و به علت العللى كه اصل همه ايجابها (قضاها) و اصل همه تعينها (قدرها) معتقد باشيم يا نباشيم و چنين علت العللى را نشناسيم از اين رو از جنبه عملى و اجتماعى در اين مساله فرقى بين الهى و مادى نيست زيرا اعتقاد به سرنوشت از اعتقاد به اصل عليت عمومى ونظام سببى و مسببى سرچشمه مى‏گيرد خواه آنكه طرفدار اين اعتقاد الهى باشد يامادى چيزى كه هست‏به عقديه يك نفر مادى قضاو قدر صرفا عين اوست و به عقيده الهى قضا و قدر در عين اينكه عين است علمى هم هست‏يعنى ز نظ يك نفر مادى سرنوشت هر موجودى در علل گذشته تعيين مى‏شود بدون انكه خود آن علل به كار خود و خاصيت‏خود آگاه باشند ولى ازنظريك نفر الهى سلسله طولى علل(علل مافوق زمان) به خود و به كار خود و به كار و خاصيت‏خود آگاه مى‏باشند از اين رو در مكتب الهيون آن علل نام كتاب و لوح و قلم و امثال اينها به خود مى‏گيرند اما در مكتب ماديون چيزى كه شايسته اين نامها باشد وجود ندارد.

 

جبر

از اينجا معلوم مى‏شود كه اعتقاد به قضا و قدر عمومى و اينكه هر حادثه‏اى و از آن جمله اعمال و افعال بشر به قضا و قدر الهى است مستلزم جبر نيست اعتقاد به قضاو قدر آنگاه مستلزم جبر است كه خود بشر و اراده او را دخيل در كار ندانيم و قضا و قد را جانشين قوه و نيرو و اراده بشر بدانيم و حال آنكه - چنانكه اشاره شد - از ممتنع‏ترين ممتنعات اين است كه ذات حق بلاواسطه در حوادث جهان موثر باشد; زيرا ذات حق وجود هر موجودى را فقط و فقط از راه علو اسباب خاص او ايجاب مى‏كند قضا و قدر الهى چيزى جز سرچشمه گرفتن نظام سببى و مسببى جهان از علم واراه الهى نيست و چنانكه قبلا اشاره شد لازمه قبول اصل عمومى و اصل ضرورت على و معلولى و اصل على نو معلولى اين است كه سرنوشت هر موجودى با علل مقدمه خود بستگى داشته باشد خواه آنكه طبق نظر الهيون مبدا الهى در كار باشد و يا آنكه طبق نظر مادينون مبدا الهى در كار نباشد و فقط با مادى در كار باشد يعنى خواه آنكه نظام اسباب و مسببات را قائم به غير و منبعث و متكى به به مشيت الهى بدانيم و يا آنكه اين نظام را مستقل و قائم به فرض كنيم زير مستقل و قائم به ذات بودن نظام سببى ومسببى و مستقل و قائم به ذات بودن نظام سببى و مسببى و مستقل و قائم به ذات نبودن آن در مساله سرنوشت و آزادى بشر تاثير ندارد از اين رو بسيار جاهلانه است كه كسى عقيده جبر را ناشى از اعتقاد به قضا و قدر الهى بداند و از اين نظر اعتقاد به سرنوشت و قضا و قدر را مورد انتقاد قرار دهد.

 

اگر مقصود از سرنوشت و قضا و قدر الهى انكار اسباب و مسببات و از آن جمله قوه و نيرو و اراده و اختيار بشر است چنين قضا و قدر و سرنوشتى وجودندارد و نمى‏تواند وجود داشته باشد در حكم الهى براهينى پولادين كه جاى هيچ گونه شك و ابهام باقى نمى‏گذارد بر بى‏اساس بودن چنين سرنوشت و قضا و قدرى اقامه شده است و اگر مقصود از سرنوشت وقضا و قدر پيوند حتميت هر حادثه با علل خود و پيوند شكل گرفتن هر حادثه از ناحيه علل خود است البته اين حقيقتى است مسلم ولى اعتقاد به اين گونه سرنوشت ازمختصات الهيون نيست هر مكتب و روش علمى و فلسفى كه به اصل علتى عمومى اذعان دارد ناچار است اين گونه پيوندها را بپذيرد با اين تفاوت كه الهيون معتقدند سلسله علل در بعدى غير از بعدهاى زمان و مكان منتهى مى‏شود به علة العلل و واجب الوجود يعنى به حقيقتى كه او قائم به ذات است و اتكايى به غير خود ندارد از اين رو همه قضاها (حتميتها) و همه قدرتها (تبعيتها) در نقطه معينى متوقف مى‏شود اين تفاوت تاثيرى در اثبات يا نفى نظر جبرندارد.

 

آزادى و اختيار

در اينجا يك سوال پيش مى‏آيد و آن اينكه اگر ما قضا و قدر الهى را مستقيما و بلاواسطه علل و اسباب باحوادث مرتبط بدانيم ديگر آزادى و اختيار بشر را قبول كرد يا كه اصل عليت عمومى نيز با آزادى و اختيار بشر منافات دارد آيا تنها راه عقيده به آزادى واختيار بشر اين است كه اعمال و افعال بشر و اراده او را هيچ علت‏خارجى مربوط ندانيم و نظر اول از سه نظر گذشته را بپذيريم؟

 

بسيارى از متفكرين قديم و جديد چنين گمان كرده‏اند كه اصل علتى عمومى با آزدى و اختيار بشر منافات دارد و ناچار به اراده به اصطلاح «آزاد» يعنى به اراده‏اى كه با هيچ علت و ارتباط ندارد قائل شده‏اند و در حقيقت صدقه و اتفاق و گزاف را ول درمورد اراده بشر پذيرفته‏اند.

 

ما درپاورقيهاى جلد سوم اصول فلسفه ثابت و مبرهن كرديم كه گذشته از اينكه اصل علتى عمومى نه قابل انكار است و نا استثناء پذير اگر رابطه آنرا با علتى ماورى خود انكار كنيم بايد بپذيريم كه اعمال و افعال بشر بكل را از اختيار او خارج است‏يعنى به جاى اينكه بتوانيم با قبول عدم ارتباط ضرورى اراده با علتى از علل نوعى اختيار براى بشر ثابت كنيم او را بى‏اختيار كرده‏ايم.

 

بشر مختار و آزاد آفريده شده است‏يعنى به او عقل و فكر و ارداده داده شده است‏بشر در كارهاى ارادى خود مانند يك سنگ نيست كه او از بالا به پايين كرده و تحت تاثير عامل جاذبه زمين خواه ناخواه به طرف سقوط كند و كه تنها يك راه محدود در جلوى او هست و همينكه در شرايط معين رشد و نمو قرار گرفت‏خواه ناخواه مواد غذايى را جذب و راه رشد و نمو را طى مى‏كند; و همچنين مانند حيوان نيست كه به حكم غريزه كارهايى انجام دهد بشر هميشه خود را در سر چهار راهيهايى مى‏بيند و هيچ‏گونه اجبارى ندارد كه فقط يكى ازآنها را انتخاب كند ساير راهها بر او بسته نيست انتخاب يكى از آنها به نظر و فكر و اراده و مشيت‏شخصى او مربوط است‏يعنى طرز فكر انتخاب اوست كه يك راه خاص را معين مى‏كند.

 

اينجاست كه پاى شخصيت و صفات اخلاقى و روحى و سوابق تربيتى و موروثى و ميزان عقل و دور انديشى بشربه ميان مى‏آيد و معلوم مى‏شود كه آينده سعادتبخش يا شقاوت بار هر كسى تا چه اندازه مربوط است‏به شخصيت و صفات روحى و ملكات اخلاقى و قدرت عقلى و علمى او و بالاخره به راهى كه براى خود انتخاب مى‏كند.

 

تفاوتى كه ميان بشر و آتش كه مى‏سوزاند و آب كه غرق مى‏كند و گياه كه مى‏رويد و حتى حيوان كه راه مى‏رود وجود دارد اين است كه هيچ يك از آنها كار و خاصيت‏خود را از چند كار و چند خاصيت‏براى خود انتخاب نمى‏كنند ولى انسان انتخاب مى‏كند او هميشه در برابر چند كار و چند راه قرار گرفته است و قطعيت‏يافتن يك راه و يك كار فقط به واست‏شخصى او مرتبط است.

 

پاورقى‏ها

1- حديد / 22

2- انعام / بسيار ديده مى‏شود كه به غلط جمله «لا رطب و لا يابس الا فى كتاب مبين‏» را بر قرآن مجيد تطبيق مى‏كنند در صورتيكه به طور قطع و مسلم مقصود قرآن نيست و شايد يك نفر از مفسرين قابل اعتماد نيز آن طور تفسير نكرده باشد.

3- آل عمران / 154

4- حجر / 21

5- طلاق / 3

6- قمر / 49

7- ابراهيم / 4

8- آل عمران / 26

9- رعد / 11

10- نحل / 114

11- عنكبوت / 40

12- فصلت / 46

13- دهر / 3

 

انسان وسرنوشت(1)

انسان و سرنوشت (1)

هراس انگيز

منبع: hawzah.net

 

 

سرنوشت! قضا و قدر! كلمه‏اى رعب آور هراس انگيزتر از اين دو كلمه پرده گوش بشر را به حركت نياورده است.

 

هيچ چيز به اندازه اينكه انسان آزادى خود را از دست رفته خويشتن را مقهور و محكوم نيرومندتر از خود مشاهده كند و تسلط مطلق و بى چون و چراى او را برخود احساس كند روح او را فشرده و افسرده نمى‏سازد.

 

مى‏گويند بالاترين نعمتها آزادى است و تلخ‏ترين دردها و ناكاميها احساس مقهوريت است‏يعنى اينكه انسان شخصيت‏خود را لگدكوب شده و آزادى خود را به تاراج رفته ببيند و خود را در برابر ديگرى مانند گوسفند در اختيار چوپان مشاهده كند و خواب و خوراك و موت و حيات خويش را در دست اقتدار او ببيند.

 

آن «تسليم و رضا» كه از نبودن «چاره‏» و مقهور ديدن خود «دركف‏»شير نر خونخواره‏اى » پيدا شود از هر آتشى براى روح آدمى گدازنده‏تر است.

 

اين در صورتى است كه انسان خود را مقهور و محكوم انسانى ديگر زورمندتر يا حيوانى قوى پنجه‏تر از خود مشاهده كند اما اگر آن قدرت مثل يك قدرت نامرئى و مرموز باشد و تصور خلاصى از آن و تسلط بر آن تصور امر محال باشد چطور؟ مسلما صد درجه بدتر.

 

يكى از مسائلى كه توجه بشر را هميشه به خود جلب كرده است اين است كه آيا جريان كارهاى جهان طبق يك برنامه و طرح قبلى غير قابل تخلف صورت مى‏گيرد و حكمرانى مى‏كند و آنچه در زمان حاضر در حال صورت گرفتن است و يا در آينده در آينده صورت خواهد گرفت در گذشته معين و قطعى شده است و انسان مقهور و مجبور به دنيا مى‏آيد و از دنيا مى‏رود؟ يا اصلا و ابدا چنين چيزى وجود ندارد و گذشته هيچ نوع تسلطى بر حال و آينده ندارد و انسان كه يكى از موجودات اين جهان است‏حر و آزاد و مسلط برمقدرات خويشتن است؟ با فرض سومى در كار است و آن اينكه رنوشت‏بدون استثناء گسترده است; در عين حال اين نفوذ غير قابل رقابت و مقاومت ناپذير كوچكترين لطمه‏اى به حريت و آزادى بشر نمى‏زند اگر اينچنين است چگونه مى‏توان آن را توجيه كرد و توضيح داد؟

 

مساله سرنوشت‏يا قضا و قدر از غامض‏ترين مسائل فلسفى است و به علل خاصى كه بعدا توضيح داده خواهد شد از قرن اول هجرى در ميان مفكرين اسلامى طرح شد عقايد مختلفى كه در اين زمينه ابراز شد سبب صف بنديها و كشمكشها و پيدايش فرقه‏ها و گروههايى در جهان اسلام گرديد. پيدايش عقايد گوناگون و فرقه‏هاى مختلف بر مبناى آن عقايد در طول اين چهارده قرن آثار شگرفى در جهان اسلام داشته‏است.

 

جنبه عملى و عمومى

هر چند اين مساله به اصطلاح يك مساله متافيزيكى است و به فلسفه كلى و ماوراء الطبيعه مربوط است ولى از دو نظر شايستگى دارد كه در رديف مسائل عملى و اجتماعى نيز قرارگيرد:

 

يكى از اين نظر كه طرز تفكرى كه شخص در اين مساله پيدا مى‏كند در زندگى عملى و روش اجتماعى و كيفيت‏برخورد و مقابله او با حوادث موثر است‏بديهى است كه روحيه و روش كسى كه معتقد است وجودى است دست‏بسته و تاثيرى در سرنوشت ندارد با كسى كه خود را حاكم بر سرنوشت‏خود مى‏داند و معتقد است‏حر و آزاد آفريده شده است متفاوت است در صورتى كه بسيارى از مسائل فلسفى اين گونه نمى‏باشند و در روحيه و عمل و روش زندگى انسان اثر ندارند از قبيل حدوث و قدم زمانى عالم، تناهى و لا تناهى ابعاد عالم نظام علل واسباب و امناع صدور كثير از واحد عينينت در ذات و صفات واجب الوجود و امثال اينها اين گونه مسائل تاثيرى در روش عملى در روحيه اجتماعى شخص ندارند.

 

ديگر از اين جهت كه مساله سرنوشت و قضا و قدر در عين اينكه از نظر پيدا كردن راه حل در رديف مسائل خصوصى است از نظر عموميت افرادى كه در جستجوى راه حلى براى آن هستند در رديف مسائل عمومى است‏يعنى اين مساله از مسائلى است كه براى ذهن همه كسانى كه فى الجمله توانايى انديشيدن در مسائل كلى دارند طرح مى‏شود و مورد علاقه قرار مى‏گيرد زيرا هر كسى طبعا علاقمند است‏بداند آيا يك سرنوشت مختوم و مقطعى كه تخلف از آن امكان پذير نيست مسسير زندگانى او را تعيين مى‏كند و او از خود دراين راهى كه مى‏رود اختيارى ندارد مانند پركاهى است در كف تند بادى يا چنين سرنوشتى در كار نيست و او خود مى‏تواند سير زندگى خود را تعيين كند برخلاف ساير مسائل فلسفه كلى كه همچنانحه از نظر يافتن راه حل جنبه خصوصى دارند از جنيه او چه اذهان به جستجو براى يافتن راه حل نيز داراى جنبه خصوصى مى‏باشند.

 

از اين دو نظر اين مساله را مى‏توان در رديف مسائل عملى و عمومى و اجتماعى نيز طرح كرد.

 

در قديم كمتر از جنبه عملى و اجتماعى به اين مساله توجه مى‏شد و فقط از جنبه نظرى و فلسفى و كلامى طرح و عنوان مى‏شد ولى دانشمندان امروز بيشتر به جنبه اجتماعى و عملى آن اهيمت مى‏دهند و از زوايه تاثير اين مساله در طرز تفكر اقوام و ملل و عظمت و انحطاط آنها به آن مى‏نگرند.

 

برخى از منتقدين اسلام بزرگترين علت انحطاط مسلمين را اعتقاد به قضا و قدر و سرنوشت قبلى ذكر كرده‏اند اينجا طبعا اين سوال پيش مى‏آيد اگر اعتقاد به سرنوشت‏سبب ركود و انحطاط فرد با اجتماع مى‏شود پس چرا مسلمانان صدر اول اين طور نبودند؟ آيا آنها به قضا و قدر و سرنوشت قبلى اعتقاد نداشتند و اين مساله جزء تعلميات اوليه اسلام نبود و بعد در عالم اسلام وارد شد - همچنانكه بعضى از مورخين اروپايى گفته‏اند - و يا اينكه نوع اعتقاد آنها به قضا و قدر طورى بوده كه با اعتقاد به اختيار و آزادى و مسوليت منافات نداشته است‏يعنى آنها در عين اينكه به انسان است انسان قادر است آن را تغيير دهد اگر چنين طرز تفكرى داشته‏اند وآن طرز تفكر بر اساس چه اصول و مبانينى بوده است؟

 

قطع نظر از اينكه مسلمانان صدر اول چگونه استنباط كرده بودند بايد ببينيم منطق قرآن در اين مسئله چيست و از پيشوايان دين در اين زمينه چه رسيده‏است و بالاخره منطقا ما بايد چه طرز تفكرى داشته‏اند آن طرز تفكر بر اساس چه اصولى و مبانيى بوده است؟

 

قطع نظر از اينكه مسلمانان صدر اول چگونه استنباط كرده بودند بايد ببينيم منطق قرآن در اين مسئله چيست و از پيشوايان دين در اين زمينه چه رسيده‏است و بالاخره منطقا ما بايد چه طرز تفكرى را در اين مساله انتخاب كنيم؟

 

آيات قرآن

در برخى از آيات قرآن صريحا حكومت و دخالت‏سرنوشت و اينكه هيچ حادثه‏اى در جهان رخ نمى‏دهد مگر مشيت الهى و آن حادثه قبلا در كتابى مضبوط بوده است تاييد شده است از قبيل:

 

ما اصاب من مصيبه فى الارض و لا فى انفسكم الا فى كتاب من قبل ان نبراها ان ذلك على الله يسير (1)

 

هيچ مصيبتى در زمين يا در نفوس شما به شما نمى‏رسد مگر آنكه قبل از آنكه آن را ظاهر كنيم در كتابى ثبت‏شده و اين بر خدا آسان است.

 

و عنده مفاتح الغيب لا يعلمها لا هو و يعلم ما فى البر والبحر و ما تسقط من ورقه الا يعلمها و لاحبه فى ظلمات الارض و لارطب و لايابس الا فى كتاب مبين (2)

 

كليدهاى نهان نزد اوست. جز او كسى نمى‏داند و مى‏داند آنچه را كه در صحرا و در درياست‏برگى از درخت نمى‏افتد مگر آنكه او مى‏داند و دانه‏اى در تاريكيهاى زمين و هيچ تر و خشكى نيست مگر آنكه در كتابى روشن ثبت است.

 

يقولون هل لنا من الامر من شى‏ء قل ان الامر كله لله يخفون فى انفسهم ما لا يبدون لك يقولون لو كان لنا من الامر شى‏ء ما قتلنا هيهنا قل لو كنتم فى بيوتكم لبرز الذين كتب عليهم القتل الى مضاجعهم. (3)

 

مى‏پرسند آيا چيزى از كار در دست ما هست؟ بگو تمام كار به دست‏خداست. ايشان در دل مطلبى دارند كه از تو پنهان مى‏كنند; پيش خود مى‏گويند اگر كار به دست ما بود در اينجا كشته نمى‏شديم به ايشان بگو اگر در خانه خود مى‏بوديد، كسانى كه كشته شدن برايشان نوشته شده بود به خوابگاههاى خويش مى‏شتافتند.

 

و ان من شى‏ء الا عندنا خزائنه ننزله الا بقدر معلوم. (4)

 

هيچ چيزى نيست مگر اينكه خزانه‏هاى آن در نزد ماست و ما آن راجز به اندازه معين فرو نمى‏فرستيم.

 

قد جعل الله لكل شى‏ء قدرا (5)

 

همانا خدا براى هر چيز اندازه‏اى قرار داده است.

 

انا كل شى‏ء خلقناه بقدر (6)

 

ما همه چيز را به اندازه‏اى قرار داده‏است.

 

فيضل الله من يشاء ويهدى من يشاء (7)

 

خدا هر كس را بخواهد گمراه و هر كس را بخواهد هدايت مى‏كند.

 

قل اللهم ما لك الملك توتى الملك من تشاء و نتزع المك ممن تشاء و تعز من تشاء و تذل من تشاء بيدك الخير انك على كل شى‏ء قدير. (8)

 

بگو: اى خدا! اى صاحب قدرت! تو به آن كس كه بخواهى قدرت مى‏دهى و از آن كس كه بخواهى باز مى‏ستانى; هر كه را خواهى عزت دهى و هركه راخواهى ذليل مى‏سازى;نيكى دردست توست، و تو بر همه چيز توانايى.

 

اما آياتى كه دلالت مى‏كند بر اينكه انسان در عمل خود مختار و در سرنوشت‏خود موثر است و مى‏تواند آن را تغيير دهد.

 

ان الله لا يغير ما قوم حتى يغيروا ما بانفسهم (9)

 

خدا وضع هيچ قومى را عوض نمى‏كند مگر آنكه خود آنها وضع نفسانى خود را تغيير دهند.

 

و ضرب الله مثلا قريه كانت آمنه مطمئنه ياتيها رزقها رغدا من كل مكان فكرفرت بانعم الله فاذاقها الله لباس الجوع و الخوف. (10)

 

خدا مثل زده شهرى را كه امن و آرام بود و ارزاق از همه جا فراوان به سوى آن حمل مى‏شدند ولى نعمتهاى خدا را ناسپاسى كرد و از آن پس خدا گرسنگى و ناامنى را از همه طرف به آن چشانيد.

 

و ما كان الله لسطلنهم و لكن كانوا انفسهم يظلمون. (12)

 

و پروردگارت نسبت‏به بندگان ستمگر نمى‏باشد.

 

انا هديناه السبل اما شاكرا و اما كفورا (13)

 

ما انسان را راه نموديم او خود سپاسگذار است‏يا ناسپاس.

 

فمن شاء فليومن و من شاة فليكفر (14)

 

هر خواهد ايمان آورد و هر كه خواهد كفر ورزد.

 

ظهر الفساد فى البر و البحر بماكسبت ايدى الناس. (15)

 

در صحرا و دريا به خاطر كردار بد مردم فساد و تباهى پديد شده است.

 

من كان يريد حرص الاخره نزد له فى حرثه و من كان يريد حرث الدنيا نوته منها. (16)

 

هر كس طالب كشت آرت باشد براى وى در كشتش خواهيم افزود و هر كس خواهان كشت دنيا باشد، بهره‏اى به او خواهيم داد.

 

من كان يريد العاجله عجلنا له فيها مانشاء لمن نريد ثم جعلنا له جهنم يصليهامذمو و ما مدحورا و من اراد الاخره و سعى لها سعيها و هنو مومن فاولئك كان سعيهم مشكورا كلا نمد هولاء و هولا من عطا ربك و ماكان عطا ربك محظورا (17)

 

هر كه زندگى نقد را طالب باشد به آن اندازه و به آن كس كه بخواهيم نقد مى‏دهيم; سپس جهنم را براى وى قرار خواهيم داد تا وارد آن شود در حالى كه نكوهيد و منفور باشد و هر كس عاقبت و سرانجام خوش بخواهد و آن طور كه شايسته است در راه آن كوشش كند و ايمان داشته باشد كوشش او مورد قبول خواهد شد ما به هر دو گروه مدد مى‏رسانيم به اينها و به آنها فيض پروردگار تو از كسى دريغ نمى‏شود.

 

آياتى ديگر نيز از اين قبيل و هم از نوع دسته اول در قران كريم هست.

 

اين دو دسته آيات از نظر غالب علماى تفسير و علماى كلام معارض يكدگر شناخته شده‏اند به عقيده آنها بايد مفاد ظاهر يك دسته را پذيرفت و دسته ديگر را تاويل كرد از نيمه دوم قرن اول كه دو طرز تفكر در اين باب پيدا شد گروهى كه طرفدار آزادى و اختيار بشر شدند دسته اول اين آيات را تاويل و توجيه كردند و آنان به «قدرى‏» معروف شدند گروهى ديگر نيز كه طرفدار عقيده تقدير شدند دسته دوم اين آيات را تاويل كردند و جبرى ناميده شدند تدريجا كه دو فرقه بزرگ كلامى يعنى اشاعره و معتزله پديد آمدند و مسائل زياد ديگرى غير از مساله جبر و قدر را نيز طرح كردند تتود و مكتب به وجود آمد جبريون و قدريون در اشاعره و معتزله هضم شدند; يعنى ديگر عنوان مستقل براى آنها باقى نماند مكتب اشعرى از جبر و مكتب معتزلى از قدر طرفدارى كرد.

كلمه قدرى

 

اينكه ما در اينجا طرفداران آزادى و اختيار بشر را «قدرى‏» ناميديم به حسب معروفترين اصطلاح علماى كلام است غالبا در اخبار و روايات نيز اين كلمه در همين مورد به كار برده شده است و الا احيانا كلمه قدرى در زبان متكلمين و در بعضى اخبار و روايات به جبريون اطلاق مى‏شود به طور كلى هم طرفداران جبر كه قائل به تقدير كلى بوده‏اند و هم طرفداران اختيار و آزادى كه تقدير را اعمال بشر نفى مى‏كرده‏اند از اطلاق كله «قدرى‏» برخود اجتناب داشته‏اند و همواره هر دسته‏اى دسته ديگر را «قدرى‏» مى‏خوانده است.

 

سر اين اجتناب اين بوده كه از رسول اكرم(ص) حديثى روايت‏شده بدين مضمون:

 

القدرية مجوس هذه الامة (18)

 

جبريون مى‏گفتند مقصود ازكلمه قدرى منكرين تقدير الهى مى‏باشند; مخالفانشان مى‏گفتند مقصود از كلمه قدرى كسانى هستند كه همه چيز حتى اعمال بشر را معلول قضا و قدر مى‏دانند شايد علت اينكه اين كلمه بر منكرين تقدير بيشتر چسبيد يكى رواج و شيوع مكتب اشعرى و در اقليت قرار گرفتن مخالفين آنها بود ديگر تشبيه به مجوس است زيرا آنچه از مجوس معرف است اين است كه تقدير الهى را محدود مى‏كردند به آنچه كه به اصطلاح خير مى‏ناميدند و اما شرور را خارج از تقدير الهى مى‏دانستند; مدعى بودند كه عامل اصلى شر اهريمن است.

 

تعارضها

گفتيم كه از نظر غالب مفسرين و متكلمين آيات قرآن در زمينه سرنوشت و آزادى و اختيار انسان متعارض مى‏باشد و ناچار يك دسته از آيات بايد تاويل و برخلاف ظاهر حمل كرد.

 

اين نكته بايد گفته شود كه تعارض بر دو قسم است گاهى به اين صورت است كه يك سخن سخن ديگر را صراحتا و مطابعتا نفى مى‏كند مثلا يكى مى‏گويد پيغمبر در ماه صفر از دنيا رفت ديگرى مى‏گويد پيغمبر در ماه صفر از دنيا نرفت. در اينجا جمله دوم صريحا مفاد جمله اول را نفى مى‏كند گاهى اين طور نيست جمله دوم صريحا مفاد جمله اول رانفى نمى‏كند اما لازمه صحت و راست و يا بطلان و كذب مفاد جمله اول است مثل اينكه يكى مى‏گويد پيغمبر در ماه ربيع الاول از دنيا رفت البته لازمه اينكه پيغمبر در ماه ربيع الاول از دنيا رفته باشد اين است كه در ماه صفر از دنيا نرفته باشد.

 

اكنون بايد ببينيم تعارض آيات قرآن با يكديگر در مساله قضا و قدر و اختيار و آزادى بشر ار كدام نمونه است آيا از نمونه اول است كه صريحا يكديگر را نفى مى‏كنند ويا از نمونه دوم است كه گفته مى‏شود لازمه مفاد هر يك از اين دو دسته نفى طرد مفاد دسته ديگر است؟

 

مسلما آيات قرآن صراحتا يكديگر را در اين مساله نفى نمى‏كنند و تعارض آنها از نوع اول نيست زيرا چنانكه مى‏بينيم اين طور نيست كه يك دسته بگويد همه چيز مقدر شده و دسته ديگر بگويد همه چيز مقدر نشده است‏يك دسته بگويد همه چيز در علم خدا گذشته است و دسته ديگر بگويد همه چيز در علم خدا نگذشته است; يك دسته بگويد بشر در كار خود مختار و آزاد است و دسته ديگر بگويد بشر مختار و آزاد نيست; يك دسته بگويد همه چيز وابسته به مشيت‏خداوند است و دسته ديگر بگويد همه چيز بسته به مشيت و ارداه حق نيست. بلكه علت اينكه اين دو دسته متعارض شناخته‏شده‏اند اين است كه به عقيده متكلمين و برخى از مفسرين لازمه اينكه همه چيز به تقدير الهى باشد اين است كه انسان آزاد نباشد; آزادى با مقدر بودن سازگار نيست و لازمه اينكه همه چيز بايد جبرا و بدون اختيار صورت گيرد و الا علم خدا جهل خواهد بود.

 

و از آن سرف لازمه اينكه خود عامل موثر در خوشبختى و بدبختى خود باشد و سرنوشت‏خود را در اختيار داشته باشد كه خوب كند يا بد اين است كه تقديرى قبلى در كار نباشد پس يك دسته آيات بايد تاويل شوند كتب كلامى و تفسير اشاعره و معتزله پر است از تاويل و معتزله آيات تقدير را تاويل مى‏كند كردند و اشاعره آيات اختيار او براى نمونه به تفسير امام فخر رازى كه فكر اشعرى دارد و به كشاف زمخشرى كه فكر معتزلى دارد مى‏توان مراجعه كرد. عليهذا اگر نظر سومى باشد كه بتواند اين تعارض ظاهرى را حل كند و هيچ گونه منافاتى بين قضا و قدر الهى به طور مطلق - يعنى علم سابق و ماضى و نافذ الهى و مشيت مطلقه او - و بين اختيار و آزادى بشر و در دست داشتن او سرنوشت‏خود را قائل باشد احتياجى به تاويل هيچ يك از اين دو دسته نخواهد بود.

 

چنانكه بعدا خواهيم گفت مطلب از همين قرار است‏يعنى نظر سومى وجود دارد كه هيچ گونه تناقض و تا عرضى ميان اين دو دسته از آيات نمى‏بيند تنها كوتاهى فهم علمى متكلمين و بعضى ز مفسرين و شارحين بوده است كه اين تعارض را بوجود آورده است.

 

اصولا معنى ندارد كه در كتاب مبين الهى تعارض و اختلاف وجود داشته باشد و نياز باشد كه برخى از آيات را بر خلاف ظاهريكه هست تاويل كنيم. حقيقت اين است كه در قرآن كريم در هيج موضوعى از موضوعات حتى يك آيه هم وجود ندارد كه نيازمند به تاويل باشد متشابه‏ترين آيات قرآنى نير چنين نيست و اين خود بحث مفصلى است كه در حدود اين رساله خارج است و شايد بتوان گفت اعجاز آميزترين جنبه‏هاى قرآن مجيد همين جهت است.

آثار

 

آلبرکامو

لبركامو و مسئله  پوچي

پوچي آگاهانه كامو!

نویسنده: حميدرضا محبوبي آراني

منبع: روزنامه همشهری 22/05/85

 

 

 

نويسندگان بسياري درباره  پوچي و معناي آن نوشته اند، از كي يركگارد، فيلسوف خداباور گرفته تا سارتر، فليسوف ملحد. هر يك از اين فيلسوفان، تفسيرهاي خاص و گاه بسيار متفاوت خود را از آن عرضه داشته اند. آلبر كامو، بيش از ساير انديشمندان به مسأله  پوچي و توصيف آن پرداخته است و سعي كرده تا در فرم هاي ادبي و با به دست دادن نمونه هايي عيني از قهرماني پوچ، معناي آن را هر چه بيشتر روشن كند. اما، با وجود تأكيد كامو بر پوچي،  پوچي نه تنهاـ دست كم به نظر خود اوـ نتيجه فلسفه  او نيست، بلكه در واقع اين مفهوم نقطه  عزيمت فلسفي او را فراهم مي آورد. وظيفه و كوشش فلسفي كامو درست پس از توصيف پوچي و بي معنايي زندگي انسان مدرن غربي شروع مي شود؛  كوششي بلند پروازانه در نشان  دادن راهي به انسان مدرن غربي براي بيرون آمدن از پوچي و نيهيليسمي فراگير؛ راهي براي زيستن و آفريدن در خود برهوت و تسليم نشدن به نيستي. نوشته  حاضر به جنبه نخست و مقدماتي فلسفه كامو، يعني توصيف او از پوچي مي پردازد.

آلبر كامو (1990-1913) در 1957 جايزه نوبل را در رشته  ادبيات به خاطر روشن ساختن مسائلي كه بر وجدان انسان [غربي] اين روزگار سنگيني مي كند ، برد و سه سال بعد در يك حادثه تصادف ماشين كه رانندگي آن را دوست و ناشرش بر عهده داشت، درگذشت. (سال ها پيشتر كامو در جايي اظهار كرده بود كه پوچ ترين طرز مردن، مردن در حادثه  تصادف است.)

شهرت كامو به عنوان يك نمايشنامه و رمان نويس، غالباً چهره  فلسفي او را در پرده يك نويسنده  صرف پوشانده است. در اين ميان، به ويژه فرانسويان متمايلند كه از شأن و مقام فلسفي كامو در مقايسه با آنچه آنها نبوغ فكري ژان پل سارتر، فيلسوف فرانسوي همان روزگار، مي خوانند، هرچه بيشتر بكاهند. اما مهم ترين اثر فلسفي كامو، يعني

اسطوره  سيزيفوس ،(1) واجد انديشه ها و آراي فلسفي ارزشمندي، به ويژه درباره  پوچي و شيوه  مواجهه با آن است كه دست كم به لحاظ اهميت در مقايسه با انديشه هاي سارتر هيچ كم نمي آورند. كامو در آغاز كتاب خود، اسطوره  سيزيفوس، مي نويسد: تنها يك مسأله  به راستي جدي فلسفي وجود دارد، و آن مسأله  خودكشي است ؛ به ديگر بيان، مسأله اصلي فلسفه داوري در اين باره است كه آيا زندگي ارزش زيستن دارد يا نه؟ (ص۱۱) اگرچه اين پيوند ميان مسأله  معناي زندگي و خودكشي، تا حد زيادي تكان دهنده است، اما به يقين كامو را مي توان در اين مورد بر حق دانست. اگر زندگي به راستي ارزش زيستن ندارد، پس تنها راهي كه پيشاروي ما مي ماند، خودكشي است. اما برعكس اگر زندگي ارزش زيستن دارد، طبيعي است كه مسأله خودكشي منتفي مي گردد. به عبارت ديگر،  مسأله  خودكشي، تعبير دراماتيكي از مسأله  معنا و ارزش زندگي است: آيا زندگي آدمي هيچ معنايي دارد؟

گفتن اين كه پرسش از ارزش و معناي زندگي، به طرح يك مسأله  جدي فلسفي مي پردازد، در واقع به منزله   اذعان بدين نكته است كه پاسخ به اين پرسش چندان سر راست و روشن نيست. به تعبير ديگر، طرح چنين پرسشي به عنوان يك مسأله، متضمن اين معناست كه چيزي دست  كم ما را به سوي طرح پاسخي منفي به اين پرسش تهديد مي كند. از اين رو در وهله نخست بايد بدانيم اين تهديد از سوي چه چيزي و دقيقاً متوجه چه كساني است؟

توجه به اين نكته مهم است كه در اين جا براي كامو مسأله ِِ بي معنايي و بي ارزشي زندگي يك فرد انساني (مثلاً من يا شما) مطرح نيست (آن هم به دلايلي همچون از دست دادن معشوقه يا ارتكاب جنايتي كه هرگز وجدان فرد را آسوده نمي گذارد). در برابر، اين مسأله براي كامو، مسأله  پوچي و معناباختگي كل حيات بشري در همه  اعصار هم نيست (كامو به چيزي همچون خواست شرورانه  شوپنهاور كه بنياد هستي را تيره و تار مي گرداند و از اساس امكان وجود هر گونه معنا و هدفي را منتفي مي سازد، قائل نيست)، بلكه به طور خاص انديشه كامو متوجه يك دوران و وضعيت خاص تاريخي است. به نظر كامو، چيزي وجود دارد كه نزديك است تا بي ارزشي و بي معنايي زندگي و هستي انسان مدرن غربي را برملا سازد؛ چيزي كه او پوچي مي خواند (سارتر نيز در فلسفه  خود به اين مفهوم نظر دارد، اما بايد توجه داشت كه برداشت كامو تا اندازه اي متفاوت از برداشت سارتر از اين مفهوم است.)

كامو در توضيح پوچي، آن را حاصل گونه اي گسستگي و عدم تناسب عميق ميان طريقي كه آدمي مي خواهد جريان امور در جهان بر آن گونه باشد و طريقي كه به واقع جريان امور در جهان بر آن مدار مي چرخد، مي داند. (ص۳۳) چارلي چاپلين (مثال از كامو نيست) امري پوچ است، آن هم به سبب گسستگي و عدم تناسبِ موجود ميان شأن و منزلتي كه بناست كلاه لگني روي سر او و چتر در دست او حاكي از آن باشند و در برابر، حوادث بي اندازه فضاحت باري كه پشت سر هم براي او اتفاق مي افتند (مثلاً چارلي روي پوست يك موز ليز مي خورد، يا ديوار خانه روي سرش خراب مي شود). به بيان كامو، پوچي به طور كلي زاده  مواجهه  ميان نياز انسان و [آن گونه كه در چشم ما مي نمايد] سكوت نامعقول جهان است . (ص۳۲)

اما پوچي به معناي واقعي كلمه چيست و كدام است؟ و آن چه خواست و تمناي بنياديني است كه جهان در قبال برآوردن آن خاموش و بي پاسخ مانده است؟ به نظر كامو، اين نياز و خواسته اصلي،  تمناي معناي زندگي است (ص۱۲)، خواست اين كه ايده  والاتر و متعالي تري [از زندگي] وجود داشته باشد كه به هستي و زندگي معنا ببخشد. (ص۱۵) به ديگر بيان، اين تمنا و به بيان دقيق تر، نياز، نيازي است براي نيل به تبييني از معناي زندگي، آن هم در همان قالبي كه پيشتر روايت هاي فلسفي و ديني با طرح جهاني ديگر در فراسوي اين جهان، معناي زندگي را تبيين مي نمودند. اين نياز، به تعبير نويسنده، نيازي است براي تبيين معنا بر حسب يك روايت كلان.

اما ما به چه قسم روايت كلان معنابخش براي برآوردن اين نياز بنياديمان احتياج داريم؟ كامو در اسطوره  سيزيفوس ، فقدان ارزش و معنا در زندگي انسان غربي را با ناتواني او در باور به خداوند گره مي زند (ص۷). پس با اين صورت،  آن روايت كلان معنابخشي كه كامو به طور خاص مدنظر دارد،  ظاهراً بايد روايت كلان مسيحيت باشد. اما او در جستاري به سال 1953 با عنوان هنرمند و زمانه اش ، به اين نكته اشاره مي كند كه ماركسيسم هگلي در باطن خود، چيزي جز انتقال ملكوت مسيحي از آسمان روي زمين، آن هم در زماني در آينده  جهان نيست (يعني ملكوتي كه با ظهور بهشت كمونيستي در آينده براي آدميان و روي همين زمين متحقق خواهد شد). (صص۹۲-187) به همين دليل كامو ،در دفاع از خود در برابر منتقدان ماركسيستي همچون سارتر، ماركسيسم را نيز اسطوره اي نو به شمار مي آورد. بدين گونه به نظر مي رسد كه در نظر كامو، پوچي زندگي بشر غربي، نه تنها ناشي از افول ايمان مسيحي در ميان غربيان، بلكه همچنين ناشي از ناكارآمدي و بي ثمري همه ديگر روايت هاي كلاني همچون ماركسيسم است كه مي خواستند جاي مسيحيت را بگيرند.

پس با اين ترتيب و به نظر كامو، پوچي زندگي بشر غربي ناشي از گسستگي اساسي و ريشه اي كه از يك سو تمناي اين انسان براي يافتن معنا در زندگي خود، آن هم بر مبناي يك روايت كلان و از سوي ديگر عدم توانايي او براي يافتن چنين معنايي در بطن واقعيت جهان است. در واقع، به نظر كامو طرز تلقي بشر غربي از واقعيت به گونه اي است كه او نمي تواند روايت كلان معنابخشي را از بطن آن استخراج كند.

پرسش بعدي اين است: چرا وقوف به اين كه زندگي پوچ و معناباخته است، خطر خودكشي را در پي دارد؟ از آن رو كه به نظر كامو، چنين پاسخ منفي اي به معناي زندگي، به احساس پوچي ، يا به تعبير يك نويسنده اين روزگار [سارتر]، تهوع و دل آشوبه دامن مي زند. (صص۲۱،۳۲)كامو نمونه هاي گوناگوني از موارد بروز اين احساس را برمي شمارد، آن هم در وضعيت هايي بسيار متفاوت تا نشان دهد كه سر و كله  چنين احساسي مي تواند در هر لحظه و در هر جايي پيدا شود: در گوشه  يك خيابان، يا در ميان در چرخان يك هتل بزرگ (صص۱۹-18)، يا به دنبال نگاه به حركات صورت، لب و دست مردي كه درون كيوسك تلفن عمومي در حال حرف زدن است و گويي براي ما پانتوميمي بي معنا بازي مي كند (ص۲۱) و يا هنگامي كه نگاهي بيگانه و غريبه وار به چهره خود در آينه مي اندازيم (همان)؛ به تعبير ديگر، احساس پوچي مي تواند در هر لحظه اي كه در مواجهه با مسير تكراري زندگي روزمره (خواب، بيدار شدن، صبحانه، ماشين، اداره، ناهار و شام، خواب، بيدار شدن، صبحانه، ماشين و ... ) چرايي بي پاسخ از خود مي پرسيم، رخ دهد. خصلت مشتركي كه در همه  اين موارد وجود دارد،  احساس بيگانگي، بيزاري و دلسردي است. زندگي اي كه براي فرد اين گونه بي معنا و غريب بنمايد، او را دچار احساس دلسردي و بيزاري مي سازد، به گونه اي كه سعي مي كند خود را از آن زندگي جدا و دور سازد. همسري كه تاكنون با عشق او را دوست داشتم، اكنون براي من به يك بيگانه بدل شده است ، چرا كه ديگر هيچ ارزشي نزد من ندارد و من نسبت به او به همان اندازه بي تفاوت شده ام كه مثلاً نسبت به راننده  خودروي كناري ام در پشت چراغ قرمز. به نظر كامو، وقوف به بي معنايي زندگي (يعني درك و فهم واقعي اين نكته كه زندگي من (انسان مدرن غربي) فاقد هرگونه روايت كلان معنابخشي است)، اسباب بي تفاوتي و دلسرد گشتن آدميان نسبت به زندگي را فراهم مي آورد. رمان معروف كامو، بيگانه، درباره چنين حالت دلسردي و بي علاقگي قهرمان آن نسبت به زندگي است. در اين وضعيت، ملالت مرگبار ريشه مي دواند (ص۱۹)، يك نه به زندگي (ص۱۴)، تمنا و حسرتي براي اين كه از شر كل اين پانتوميم بي معنا (اما طاقت فرسا) خلاصي يابيم، تمنا و اشتياقي براي مرگ . (ص۱۴)

پس يك واكنش در برابر تجربه پوچي زندگي، رسيدن به اين نتيجه است كه خودكشي، فرجام منطقي اين تجربه است. در اين حالت آدمي، تجربه تهوع و دل آشوبه را همچون بينش و بصيرتي سرنوشت ساز در خصوص حقيقت و واقعيت غايي جهان و زندگي مي شمارد؛ يعني بصيرت به اين واقعيت كه زندگي در جهاني پوچ و به تعبير ديگر زندگي بدون روايت هاي كلان معنابخش ديني و يا فلسفي به هيچ وجه ارزش زندگي كردن را ندارد .

 

* پاورقي ها در دفتر روزنامه موجود است.

 

هند، شريك راهبردي جديد آمريكا(1)

نويسنده: اشتون بي. كارتر*

مترجم: مهدي كاظمي

منبع: باشگاه انديشه 22/5/85

 

درآمد مترجم:

مقاله‌اي كه پيش رو داريد، به قلم «اشتون كارتر» به رشته تحرير درآمده كه از افراد برجسته‌ي علمي و سياسي ايالات متحده در سال‌هاي اخير به شمار مي‌آيد. اين مقاله، بجز جايگاه نويسنده آن، از برخي جهات ديگر هم حائز اهميت است؛ يكي اينكه ديدگاه‌هاي مطرح شده در نشريه‌ي فارن افرز، معمولاً ديدگاه‌هاي مهم و تأثيرگذاري در عرصه سياست خارجي ايالات متحده به شمار مي‌روند و ديگر اينكه در اين مقاله زواياي مختلف روابط آمريكا و هند، با محوريت قرارداد جديد ميان اين دو و توسط يكي از صاحبنظران آمريكايي به رشته تحرير درآمده و مورد بررسي قرار گرفته است. بدين جهت و به دليل اهميت هر دو كشور در سياست خارجي ايران، مطالعه اين مقاله و تعمق در آن براي علاقمندان به مسائل روابط بين‌الملل و نيز روابط خارجي ايران بسيار سودمند خواهد بود.

 

خلاصه

سال گذشته، دولت‌هاي ايالات متحده و هند قراردادي را با هم به امضا رساندند كه بر اساس آن، هند به عنوان يك قدرت نظامي هسته‌اي مورد شناسايي قرار مي‌گيرد. منتقدان اين قرارداد معتقدند كه واشنگتن در اين زمينه خيلي خيلي زود تسليم شد و به همين جهت هزينه هنگفتي بر تلاش‌هايي كه تاكنون در راستاي عدم گسترش سلاح‌هاي هسته‌اي صورت گرفته، تحميل مي‌شود. شايد اين طور باشد. اما از سوي ديگر هند در شرايط كنوني مي‌تواند به يك شريك امنيتي با ارزش براي ايالات متحده تبديل شود. بدين ترتيب و عليرغم ايرادها و ابهام‌هاي جدي اين قرارداد كه اجراي آن را با مشكل مواجه مي‌سازد، واشنگتن بايستي همراه با آن و در راه پيشرفت آن حركت كند.

 

مشاهده عكس بزرگ

تابستان سال گذشته، «مانموهان سينگ» نخست‌وزير هند اعلام كرد كه هند و ايالات متحده در مورد يك «مشاركت راهبردي» گسترده و عميق با هم به توافق رسيده‌اند. در بخشي از اين توافقنامه، پرزيدنت «جرج بوش» سياست سنتي و قديمي ايالات متحده را كنار گذاشت و آشكارا هند را به عنوان يك قدرت هسته‌اي مشروع به رسميت شناخت و اين پاياني بود بر خواست سي ساله‌ي هند براي چنين شناسايي.

بيشتر بحث‌هاي صورت گرفته در مورد قرارداد مذكور، همزمان با نهايي شدن آن در ماه مارس گذشته، روي موضوعات هسته‌اي متمركز بوده است. مخالفان چنين انتقاد مي‌كنند كه امتياز تاريخي بوش به هند ممكن است ضربات جدي بر پيكر سيستم بين‌المللي عدم تكثير سلاح‌هاي هسته‌اي وارد كرده و سابقه خطرناكي را براي قدرت‌هاي هسته‌اي مثل كره شمالي – كه در پي دستيابي به چنين موقعيتي هستند – ايجاد كند. آنها همچنين اين نكته را يادآور مي‌شوند كه دولت بوش در قبال اين امتياز بي‌سابقه، هيچ تعهد چشمگيري را از جانب دهلي نو به دست نياورد؛ در واقع اين انتظار وجود داشت كه حداقل هند در مورد محدود كردن زرادخانه هسته‌اي در حال رشد خود يا برداشتن گام‌هايي جديد براي كمك به مبارزه با گسترش سلاح‌هاي هسته‌اي و تروريسم بين‌المللي متعهد شود. به بيان ديگر، منتقدان مي‌پرسند كه چرا واشنگتن اين قدر زياد داد و در عوض اين قدر كم دريافت كرد؟

در ارزيابي نظرات منتقدان بايد گفت كه اين نظرات از برخي جهات صحيح و از برخي جهات اشتباه هستند. منتقدان در زمينه‌ي نامتوازن و نامتناسب بودن اين قرارداد و همچنين كم‌توجهي به برخي از ابهام‌ها و پيچيدگي‌هاي موجود در آن، نظرات درستي دارند. اما به نظر مي‌رسد آنها در مورد آسيبي كه اين قرارداد به نظام و تشكيلات عدم گسترش سلاح‌هاي هسته‌اي وارد مي‌سازد، كمي دچار مبالغه شده‌اند و بايد گفت كه درك آنها از اهداف اين قرارداد چندان جامع و عميق نيست. اگر ما ترتيبات هسته‌اي اين توافقنامه را به عنوان تنها بخشي از يك سيستم قرارداد راهبردي جامع – كه براي منافع امنيتي ايالات متحده حياتي است – در نظر بگيريم، اين معامله با هند بسيار مناسب و مساعد به نظر مي‌رسد. در واقع واشنگتن در زمينه‌ي موضوعات هسته‌اي برخي امتيازات را داد تا در عرصه‌هاي ديگر، منافع بيشتري را به دست‌ آورد؛ واشنگتن در پي آن بود تا حمايت و همكاري هند – يك كشور دموكراتيك، با موقعيتي راهبردي و اقتصادي در حال رشد – را براي همراهي با ايالات متحده در تقابل با چالش‌هايي كه در ايران، پاكستان و چين ممكن است در آينده ايجاد كنند، جلب كند. به بيان ديگر تصميم ايالات متحده براي شناسايي موقعيت هسته‌اي هند در عوض يك مشاركت راهبردي با آن را مي‌توان يك حركت عقلايي ارزيابي نمود.

ليكن، تذكر منتقدان در زمينه وجود يك نوع ابهام و دوپهلويي در اين توافقنامه، تذكر درستي است: در حالي كه اين قرارداد در مورد آنچه ايالات متحده به هند اعطا كرده است كاملاً روشن است، تعهدات هند در ازاي اين دريافت‌ها، بسيار مبهم و نامشخص است. هند در حال حاضر شناسايي وضعيت خود به عنوان يك قدرت هسته‌اي را كه پيشرفتي چشمگير است، به دست آورد؛ اما منافع ايالات متحده حاصل از اين قرارداد، احتمالاً در آينده‌اي نامعلوم حاصل خواهد شد. اين عدم تناسب و توازن، وضعيت واشنگتن را در قبال رفتارهاي آينده هند، نامشخص مي‌كند: اين احتمال  وجود دارد كه هند اين مشاركت راهبردي را كنار بگذارد، به ويژه اگر همكاري با ايالات متحده به معناي ترك مواضع اين كشور به عنوان رهبر «جنبش عدم تعهد» (NAM) و همراهي و همكاري با واشنگتن در زمينه برخي موضوعات امنيتي باشد. نمونه اين رفتار هند را اكنون هم مي‌توان مشاهده كرد: اين كشور قبلاً يكي از منتقدان و مخالفان ثابت قدم سيستم عدم گسترش سلاح‌هاي هسته‌اي به شمار مي‌رفت، اما اكنون به يكي از حاميان آن تبديل شده است.

حقيقت امر اين است كه هنوز براي گفتن اينكه آيا تعهدات تصريح شده در اين قرارداد از سوي هند محقق شد يا نه، بسيار زود است. حتي هنوز بسيار زود است كه بگوييم اين قرارداد از نظر كلي هم اجرايي شده است يا در اين زمينه پيش‌بيني انجام دهيم.

مفاد اين قرارداد و امتيازات هسته‌اي كاخ سفيد به هند، براي اجرايي شدن ابتدا بايد به عنوان قانون در ايالات متحده پذيرفته شود. اين كار تنها از دست كنگره برمي‌آيد، كه البته بسياري از اعضاي آن درصدد تعديل و توازن مجدد اين قرارداد به نفع ايالات متحده هستند. برخي از اعضاي كنگره علاقه‌مندند اين كار را از طريق پذيرش خطا در اعطاي بعضي از امتيازات هسته‌اي نظامي – انجام شود؛ اما بازگشت از چنين تصميمي قطعاً روابط هند و ايالات متحده را دچار ركود خواهد كرد. اما عده‌اي ديگر از نمايندگان كنگره با تشخيص خطرات رهيافت مذكور، از تحميل مجموعه‌اي از شرايط فني جديد بر طرف هندي طرفداري مي‌كنند. در واقع اين گروه در پي آن هستند تا خطرات احتمالي اين قرارداد براي رژيم عدم گسترش سلاح‌هاي هسته‌اي را محدود كنند. در اين زمينه بايد گفت كه خطرات مدنظر اين گروه احتمالاً قابل مديريت خواهد بود، اما به نظر مي‌رسد چانه‌زني بر سر جزئيات فني قرارد داد، نه تنها به اصلاح شرايط منجر نخواهد شد، بلكه به شهرت و اعتبار واشنگتن هم – به دليل پذيرش اوليه اين موارد – آسيب وارد خواهد ساخت. در واقع نظرات اين گروه، موقعيت واشنگتن را در ايجاد يك مشاركت راهبردي گسترده – حتي با ديگر كشورها – تضعيف خواهد كرد.

مسأله ابهام در شروط و تعهدات هسته‌اي نيست، موضوع مهم اين است كه تجديدنظر در شرايط و مفاد اين قرارداد كاري صحيح به نظر نمي‌رسد. در واقع به جاي اين كار، كنگره بايد از كليت اين قرارداد حمايت كرده و با نگاهي تكميلي، آن را تصويب كند، آن هم به شكلي كه آشكارا مزايا و برتري‌هاي ژئوپليتيكي واقعي مدنظر ايالات متحده از يك مشاركت راهبردي با هند را اعلام كند.

 

سرانجام، شناسايي

موضع همه دولت‌هاي قبلي ايالات متحده بدين ترتيب بود: زرادخانه هسته‌اي هند – كه براي اولين بار در سال 1974 مورد آزمايش قرار گرفت – غيرقانوني است و بايد برچيده شده يا حداقل به طور جدي تحت كنترل قرار گيرد. دولت‌هاي قبلي به دو دليل اين موضع را اتخاذ مي‌كردند. اولين دليل اين بود كه آنها از اين نكته واهمه داشتند كه قانوني و مشروع ساختن زرادخانه هند ممكن بود يك رقابت تسليحاتي غيرقابل كنترل را در آسيا تحريك كند؛ چرا كه پاكستان – رقيب اصلي هند – و چين ممكن بود وسوسه شوند تا سرعت گام‌هاي خود را با فعاليت‌ها و پيشرفت‌هاي هند تنظيم كنند و از آن عقب نمانند. دومين دليل هم اين بود كه واشنگتن قصد داشت به طور جدي و محكم اصول اساسي «پيمان منع گسترش تسليحات هسته‌اي» (NPT) را اجرا نمايد: اعضاي اين پيمان مي‌توانند وارد فعاليت‌ها و مبادلات هسته‌اي صلح‌آميز شوند؛ اما دولت‌هايي كه اين پيمان را نپذيرفته‌اند، نمي‌توانند اين كار را انجام دهند. در واقع سياستگذاران ايالات متحده از اين نكته در هراس بودند كه به خطر انداختن اصول اين پيمان و مصالحه بر سر آنها با يك كشور ممكن بود از يك سو به دولت‌هاي داراي جا‌ه‌طلبي هسته‌اي بهانه‌اي بدهد كه به فكر خروج از NPT بيفتند (چرا كه ممكن بود استدلال كنند آنها به اندازه‌ي كافي عضو اين پيمان بوده‌ و به نتيجه نرسيده‌اند) و از سوي ديگر دولت‌هايي كه وفادارانه از اين پيمان و اصول آن – در مقابل تكثيركنندگان سلاح‌هاي اتمي – حمايت كردند را دلسرد كند.

ليكن يك موضع، يك سياست نيست. برچيدن زرداخانه هسته‌اي هند به يك موضع غيرواقع‌گرايانه تبديل شد، هنگامي كه در دهه 1980، پاكستان به سمت هسته‌اي شدن حركت كرد و البته اين موضع در سال 1998 به يك رؤيا تبديل شد كه هند 5 بمب هسته‌اي را به طور زيرزميني آزمايش كرد و سپس آشكارا خود را يك قدرت هسته‌اي اعلام نمود. پس از آزمايش‌هاي هسته‌اي هند، دولت كلينتون درصدد برآمد تا دهلي نو را در جهتي هدايت كند كه عملاً به محدود شدن و كنترل واكنش‌هاي احتمالي از سوي چين و پاكستان و روي هم رفته پرهيز از يك جنگ هسته‌اي ميان هند و پاكستان منجر شود. اما شناسايي وضعيت هسته‌اي هند توسط ايالات متحده، پايان اين راه طولاني بود. پس از حملات 11 سپتامبر 2001 كه واشنگتن را وادار كرد نگاهي تازه به سياست‌هاي خود در جنوب آسيا بيندازد، دولت بوش در اولين اقدام، به سمت پاكستان دست دراز كرد تا كمك‌هاي اسلام‌آباد را در جنگ عليه تروريست‌هاي القاعده تضمين نمايد.

پس از آن نيز به سمت دهلي نو چرخيد و نهايتاً در تابستان سال 2005، به طور غيررسمي هند را مورد شناسايي قرار داد. در واقع با اين حركت، واشنگتن از هند دعوت كرد تا ضمن پيوستن به صف چين، فرانسه، روسيه، ايالات متحده و بريتانيا – فاتحان جنگ جهاني دوم – در زمره اداره كنندگان و تصميم‌گيرندگان عرصه سلاح‌‌هاي هسته‌اي در جهان درآيد. در اين راستا، هنگامي كه در اوايل سال جاري دولت بوش بر سر اصطلاحات و عبارات و نيز جزئيات ويژه قرارداد هسته‌اي خود با هند مذاكره كرد، عليرغم توصيه‌هاي متخصصان عرصه عدم گسترش سلاح‌هاي هسته‌اي، هيچ‌گونه تلاشي براي اعمال محدوديت‌ها و قيودي كه هند را از افزايش و گسترش بيشتر زرادخانه هسته‌اي‌اش باز دارد، صورت نداد.

طبق يكي از بندهاي اين قرارداد، ايالات متحده تعهد مي‌كند كه با هند، همانند يك دولت داراي سلاح هسته‌اي تحت كنترل NPT  رفتار كرده و البته ديگران را نيز وادار به انجام چنين كاري كند، اگرچه هند اين پيمان را هنوز امضا نكرده و ضرورتي هم براي چنين كاري نمي‌بيند. (حتي اگر دولت بوش بخواهد طبق مقررات NPT، هند را به عنوان يك كشور داراي سلاح هسته‌اي مجاز معرفي كند، قادر به انجام اين كار نخواهد بود، چرا كه انجام چنين كاري نياز به اتفاق آراء 188 عضو اين پيمان دارد.) واشنگتن همچنين متعهد شده است كه جريان فناوري هسته‌اي غيرنظامي به هند را برقرار كند و قصد دارد هند را ملزم كند تا پادمان‌هاي «آژانس بين‌المللي انرژي اتمي» (IAEA) را تنها براي تأسيسات هسته‌اي كه خود دهلي نو به عنوان غيرنظامي معرفي مي‌كند، اجرا نمايد. هند در حال حاضر همچنين اجازه يافته كه اورانيوم موردنياز خود را از خارج وارد كند؛ چيزي كه فقدان آن براي مدت‌هاي طولاني مانع از پيشرفت برنامه‌هاي هسته‌اي هند شده بود.

شناسايي هسته‌اي، منافع سياسي بسيار چشمگيري را هم براي دولت هند به همراه دارد. طبيعتاً اين قرارداد متناسب با خواست كساني است كه در داخل هند، به سمت ايالات متحده تمايل دارند. (در سال 2005، يك نظرسنجي صورت گرفته توسط «مركز تحقيقات پيو» نشان داد كه 71 درصد از پاسخ دهندگان هندي، ديدگاهي مساعد نسبت به ايالات متحده داشتند – آماري كه در ميان 15 كشور بزرگي كه مورد نظرسنجي قرار گرفتند، بالاترين رقم به شمار مي‌رفت.) حاميان سينگ در «حزب كنگره ملي» تلاش كردند اهميت تعهدات هند در اين قرارداد (در قبال آمريكا) را ناچيز جلوه دهند، تعهداتي مثل در معرض بازرسي‌هاي داوطلبانه قراردادن تأسيسات هسته‌اي كه در تمام كشورهاي هسته‌اي شناخته شده، حتي خود ايالات متحده يك عمل عادي و روتين به شمار مي‌رود. انتقادات مطرح شده از جانب حزب مخالف يعني حزب «بهاراتياجاناتا» (BJP) هم ناچيز، فني و جزئي بوده و احتمالاً ناشي از رنجش BJP از اين نكته است كه توافقنامه مذكور در زمان حكومت «حزب كنگره ملي» به تصويب رسيده است. اگرچه برخي اعضاي احزاب حاشيه‌اي جناح چپ هم از عبارات و مواد اين قرارداد انتقاد كرده‌اند، اما بايد گفت كه شكايات آنها بيشتر در راستاي سياست‌هاي كهنه و منسوخ جنبش عدم عهد (NPT) بوده و البته احتمال تأثيرگذاري اين منتقدان در راستاي عدم تصويب اين قرارداد در پارلمان هند، بسيار اندك است. به جز احتمال تحميل شرايط جديد اين قرارداد توسط كنگره ايالات متحده، بايد گفت كه بدين ترتيب، قرارداد مذكور در قوه مقننه هند به تصويب خواهد رسيد.

منتقدان آمريكايي اين قرارداد معتقدند كه رفتارهاي گذشته هند، باعث ايجاد نگراني است و چنين قراردادي را هرگز تجويز نمي‌كند. آنها چنين استدلال مي‌كنند كه واشنگتن بايستي حداقل از هند بخواهد كه فرايند توليد مواد شكاف‌پذير براي استفاده در بمب هسته‌اي را متوقف كند، درست به همان شكلي كه قدرت‌هاي هسته‌اي شناخته شده تحت قواعد NPT، قبلاً اين كار را انجام داده‌اند. برخي ديگر از منتقدان معتقدند كه هند بايد ملزم شود تا تأسيسات هسته‌اي خود را بيشتر تحت پادمان‌هاي IAEA قرار دهد تا از هرگونه انحراف مواد شكاف‌پذير اين كشور از برنامه‌هاي هسته‌اي غيرنظامي به سمت برنامه سلاح‌هاي اتمي‌اش جلوگيري شود. با اين وجود برخي معتقدند بايد از هند خواست كه «پيمان جامع منع آزمايش‌هاي هسته‌اي» را امضا نمايد.

دولت هند، با پشتيباني افكار عمومي اين كشور، تاكنون در مقابل تمام تلاش‌هايي كه براي تحميل چنين محدوديت‌هاي تكنيكي روي زرادخانه هسته‌اي خود صورت مي‌گيرد، مقاومت كرده است. تاكنون، دولت ايالات متحده به شكلي مؤثر از وضع دهلي نو حمايت كرده است، آن هم با اين استدلال كه قرارداد با هند نه يك پيمان كنترل تسليحاتي، بلكه يك توافقنامه راهبردي گسترده است. دولت بوش ضمن توصيف موضوع هسته‌اي به عنوان «محرك اساسي» در روابط هند و ايالات متحده، چنين استدلال مي‌كند كه در پرتو اجراي صحيح اين قرارداد، هند به يك كشور مسئوليت‌پذير در سيستم عدم تكثير سلاح‌هاي هسته‌اي تبديل مي‌شود، وضعيت متزلزل آن در جنبش عدم تعهد اصلاح شده و ضمن قرار گرفتن در جاي طبيعي‌تر خود در عرصه ديپلماسي جهان، به يكي از شركاي راهبردي ايالات متحده تبديل مي‌شود.

ادامه دارد...

 

 

نومحافظه کاری

 

نگاهي به تاريخچه‌ي نئومحافظه‌كاري و جايگاه آن در سياست آمريكا

منبع: سايت موعود  09/05/85



 

سه عنصر مسيحيت، سرمايه و اسلحه نقش محوري در سياست‌هاي نئومحافظه‌كاران دارد.

با گذشت نزديك به يك هزاره از خطابه‌ي آغاز جنگ‌هاي صليبي اول كه توسط پاپ اوربان دوم، رهبر كاتوليكها در 26 نوامبر 1095 عنوان شد، جورج بوش دوم، رييس جمهور آمريكا خطابه آغاز جنگ صليبي دوم را خواند. اوربان دوم از ويراني كليساها به دست تركها سخن مي‌گفت، بوش دوم نيز آن گاه در فكر ايراد خطابه جنگ افتاد كه به ادعاي وي اعراب برج‌هاي دوگانه سازمان تجارت جهاني را با خاك يكسان كردند.(1)

به گزارش دفتر مطالعات بين‌الملل خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا) دولت بوش يك دولت عملگرا با گرايش نئومحافظه‌كاري است. در اين دولت روشنفكران جايگاهي ندارند به گونه‌اي كه در ميان وزيران كابينه‌ي بوش تنها ژنرال، سرمايه‌دار، كشيش‌زاده، تكنوكرات، قاضي و سياستمدار يافت مي‌شود، اما كسي مانند ال‌گور كه روزنامه‌نگار يا نويسنده كتابي علمي درباره افزايش گرماي كره زمين باشد؛ ديده نمي‌شود. براي اين دولت جنگ يا صلح فرقي نمي‌كند و حتي جنگ براي صدور ايدئولوژي آمريكايي (جمع سكولاريسم مسيحي، سرمايه‌داري، نظامي‌گري و عمل‌گرايي) مناسبت‌تر است.(2)

يكي از اصطلاحاتي در دوران جديد و بويژه از زمان روي كار آمدن بوش و سياست‌هاي اتخاذ شده از سوي دولت وي در فرهنگ لغت سياسي كاربرد بيشتر و فزاينده‌اي پيدا كرده است؛ اصطلاح نئومحافظه‌كاري است. نئومحافظه‌كاري نوعي بنيادگرايي آمريكايي و مسيحي است و وقتي به پيشينه اين بنيادگرايي نگاه مي‌كنيم مي‌بينيم كه ريشه در اعتقادات ” پيوريتن‌هايي“ دارد كه در سده 17 و 18 ميلادي خود را مردم برگزيده از طرف خداوند و مروج يك بشارت جديد ملي مي‌دانستند....

 

”پيوريتن‌هايي“ كه حكومت آنها به رهبري كرامول برانگلستان دوامي نيافت ، تعصب ايدئولوژيكي آنها روبه ضعف نهاد و زماني كه آنها به تدريج در انگلستان اعتبار خود را از دست مي‌دادند؛ در آمريكا به موفقيت‌هاي بزرگي دست يافتند. آنها به سرزمين جديد مهاجرت كردند و اين سرزمين جديد را همانند سرزمين موعود خودشان مي‌ديدند و به مهاجران ساكن آن خطه به عنوان مردم برگزيده نگاه مي‌كردند و اروپاي قديم را نيز مصر دوران فرعون مي‌دانستند. كم كم مكتب پيوريتن به مكتب آمريكايي تغيير شكل داد و آمريكايي‌ها خود را مردم برگزيده و يك نيروي پيشتاز كه مامور هديه كردن آزادي به دنيا بود تصور كردند، به طوري كه رالف والدوامرسون، راهب و نويسنده‌ آمريكايي، آمريكا را آخرين كوشش آسماني از طرف نژادبشري معرفي كرد. هرمان ملويل نيز كه يكي از بزرگترين نويسندگان آمريكا در اواسط قرن نوزدهم بود؛ درباره ماموريت الهي آمريكا چنين نوشت: ما آمريكايي‌ها خيلي عجيب هستيم، مردم برگزيده و اسراييل زمان معاصر.ما كشتي آزادي دنيا و پيشقدمان دنياييم.

محافظان اولي، كه از سرزمين پديده‌هاي ناآشنا فرستاده شده‌ايم براي يك راه جديد در دنياي جديد كه آن دنياي خود ماست، رهايي بخشندگان سياسي در ما آمده‌اند، كاري كه به عهده ماست قدرت بخشيدن به تلقين‌هاي آنهاست. (3)

پيوريتن‌ها هنگامي كه از انگلستان به آمريكا آمدند؛ همانند بنيادگرايان افراطي‌يي چون طالبان، ريش‌هاي بلند و سبيل‌هاي تراشيده‌يي داشتند، با اين تفاوت كه به جاي دستار كلاهي با لبه‌هاي بلند و به جاي ردا بندهايي بر تن داشتند؛ كه شلوار را بر شانه استوار مي‌ساخت، آنان نيز ميان سرمايه و اخلاق پيوند برقرار كرده بودند و عبادت روزهاي يكشنبه را از ياد نمي‌بردند. اين بنيادگرايان اينك ريش را نيز چون سبيل‌ تراشيده‌اند و شلوار را به جاي بند با كمربند استوار مي‌كنند. سكولارهاي مسيحي جديد گرچه از جدايي دين از دولت سخن مي‌گويند، اما خاطره مذهب را فراموش نكرده‌اند و همانند پدران خود از ادبيات مذهبي براي تحليل اجتماعي استفاده مي‌كنند و در جهان در پي شيطان مي‌گردند (4)

نئومحافظه كاري محصول چارچوب فكري محافظه‌كاري و تركيب آن با رگه‌هايي از ليبراليسم در دهه‌هاي پاياني قرن بيستم در پاسخ به ركود و تورم در اقتصاد كشورهاي غربي و زير سوال رفتن كارايي سياست‌هاي كينزي و دولت رفاهي مي‌باشد. محافظه كاري‌يي كه نسبت به عقل و طبع بشر بدبين مي‌باشد و عقل انساني را در برابر عقل كلي‌تر نهفته در سنت يا مذهب به چيزي نمي‌گيرد.

محافظه كاري‌يي كه انسانها را از حيث توانايي و استعداد با هم متفاوت مي‌داند و بنابراين نابرابري اجتماعي و اقتصادي را پديده يي طبيعي مي‌داند و هرگونه كوششي براي از ميان برداشتن نابرابريها را شكست‌پذير مي‌داند محافظه كاري‌يي كه با توجيه نابرابري اجتماعي طبعا نهاد مالكيت را نيز به عنوان پديده‌يي طبيعي توجيه مي‌كند و به گفته ادموند برك، پدر محافظه‌كاري،جوهر اصلي مالكيت اين است كه نابرابر باشد.

محافظه كاري‌يي كه به رغم گرايش محافظه كاران متاخر به اصول اقتصاد بازار آزاد، نگرش پدر سالارانه نسبت به جامعه دارد. در پس استدلالهاي محافظه كاران اين نكته نهفته است كه مردم به يك اندازه خردمند نيستند و بنابراين برخي بايد ديگران را راهنمايي كنند. از اين ديدگاه دموكراسي نه تنها مطلوب نيست، بلكه ناممكن است. در كشورهاي غربي، محافظه كاران تا آنجا كه توانستند از گسترش حق راي به مردم جلوگيري كردند و تنها به حكم اضطرار، قوانين اساسي مختلطي مركب از عناصر آريستوكراسي، اتوكراسي و دموكراسي را پذيرفتند. (5)

در دهه 1980 بسياري از دولت‌هاي غربي در واكنش به بحران اقتصادي دهه 1970 با ترك سياست‌هاي كينزي به سوي راست حركت كردند. راست نو نوعي راديكاليسم دست راستي و تهاجمي است كه اصول خود را از ليبراليسم و محافظه كاري مي‌گيرد و در توصيف مواضع‌نئو ليبرال‌هاي نو و محافظه كاران نو هردو به كار مي‌رود؛ به طور كلي راست نو از لحاظ اقتصادي و سياسي، ليبرال است يعني بر آزادي‌هاي اقتصادي، كاهش ماليات‌ها، بازار آزاد و دولت محدود تاكيد مي‌كند، ولي از نظر اخلاقي و فرهنگي و اجتماعي محافظه‌كار است و از حفظ نابرابري‌هاي طبيعي، جلوگيري از گسترش حقوق اجتماعي شهروندان، دولت نيرومند، اصول مذهبي، خانواده به عنوان بنياد جامعه و تضعيف اتحاديه‌هاي كارگري دفاع مي‌كند و از نظر اجتماعي با كار زنان خانه‌دار آزادي‌هاي جنسي و جنبش فمينيسم مخالفت مي‌ورزد. (6)

آن چه به عنوان ايدئولوژي محافظه‌كاري متعارف (در غرب) شناخته مي‌شود؛ عمدتا ميانه‌رو، مسالمت‌جويانه و متعلق به طبقات بالاي جامعه سنتي بوده است، اما ايدئولوژي محافظه‌كاري وقتي شكل تندرو احياگر و خشونت‌آميز پيدا مي‌كند و با خواست‌هاي طبقات متوسط و پايين ما قبل سرمايه‌داري پيوند يابد، به صورت فاشيسم ظاهر مي‌شود، فاشيسم نوعي از محافظه‌كاري است كه به صورت جنبش توده‌يي نمودار مي‌گردد. (7)

امروز نئومحافظه‌كاري آمريكايي به وسيله تعداد قابل توجهي از روشنفكران دولتي، روزنامه‌ها، انتشارات و سايت‌هاي اينترنتي مورد حمايت قرار مي‌گيرد.

پدران بنيانگذار اين ايدئولوژي ايروينگ كريستول (كريستول پدر) ناتان گليزر و نورمن پودهورتز بودند. كريستول و گليزر به تاسيس روزنامه و به همراه فرانسيس فوكوياما، ساموئل هانتينگتون و ريچارد پرل به ايجاد كميته ويراستاري دست زدند. امروزه نسل جديدي از نئومحافظه كاران نقش عمده‌اي در تعريف سياست‌هاي دولت بوش ايفا مي‌كنند. در كنار هفته‌نامه استاندارد با مديريت ويليام كريستول (كريستول پسر) كه از سبك نوشتاري تندروانه‌يي برخوردار است، بنياد هريتيج و خصوصا موسسه آمريكن اينترپرايز (American enterprise institute) مستقيما سياست خارجي بوش را تحت تاثير قرار مي‌دهند. موسسه آمريكن اينترپرايز امروز محل تجمع متفكران تندروي شده است؛ كه مسوول سياست‌هاي گسترش طلبانه‌ي آمريكا مي‌باشند. مهمترين اعضاي اين موسسه ريچارد پرل، توماس دانلي، ديويد فروم، ريول مارك گركت، مايكل لدين و جوشوا موراوكيك مي‌باشند. به مانند مايكل لدين كه براي مجله بازنگري جهان يهودي مطلب مي‌نويسد، موراوكيك جزو بازهاي دولت بوش مي‌باشد و با جامعه يهوديان محافظه كار آمريكايي در ارتباط است. (8)

اما بزرگترين خانواده نئومحافظه‌كاري در چارچوب پروژه‌ي قرن آمريكايي جديد بنيان گذاشته شده است. اين پروژه در 1997 براي ماموريت تمدن‌سازي ”آمريكاي جهان گشا“ ايجاد شد. اين پروژه با همكاري ويليام كريستول، ربرت كاگان، دونالد رامسفلد، پل ولوفوويتز، دان كوايل، ديك چني، نورمن پودهورتز، فرانسيس فوكوياما، توماس دونلي، ريوئل مارك گركت، يوشوا موراوكيك و بسياري ديگر هدايت مي‌شود. (9)

وقتي به تركيب دولت بوش نگاه مي‌كنيم با توجه به فرهنگ آمريكايي كه مبتني بر مسيحيت سرمايه و اسلحه مي‌باشد،‌دولت وي را يك دولت تمام عيار آمريكايي به معني خاص آن كه پيش از اين توضيح داده شد؛ مي‌يابيم؛ از يك بعد عناصري چون جان اشكرافت، دادستان كل كشور، تامي تامپسون، وزير بهداشت كونداليزا رايس (كسي كه مي‌گويند نقش اصلي را در نگارش نطق جنگ‌هاي صليبي بوش در ژانويه 2002 داشته است) در دولت بوش مي‌باشند كه مسيحيان افراط گرايي هستند كه مي‌شود آنها رابا طالبان مقايسه كرد؛ چرا كه در عرصه سياست خارجي جهان را به دو دسته ”يا بر ما يا عليه ما“ تقسيم مي‌كنند معتقد به اين هستند كه آمريكا بر كرسي حق نشسته است و به دنبال صدور فرهنگ آمريكايي از هر طريقي به تمام جهان هستند. از بلوك مسيحي كابينه بوش كه بگذريم در بلوك‌هاي ديگر نيز عناصر تشكيل دهنده يك دولت آمريكايي تمام عيار به چشم مي‌خورد. در بلوك سرمايه ديك چني نماينده سرمايه‌داران آمريكا مي‌باشد كسي كه برخي اورا پدر خوانده جورج دبليو بوش مي‌دانند. وي بازمانده كابينه بوش اول و جرالد فورد، صاحب يك شركت بزرگ نفتي در دالاس و تصحيح كننده خطاهاي فاحش بوش در اطلاعات عمومي سياسي است. دان ايوانز، وزير بازرگاني نيزيك سياستمدار نفتي است، وي مدير كمپاني نفتي هوستون مي‌باشد كه صد ميليون دلار به بوش در انتخابات رياست جمهوري كمك كرد و از سوي او ”دوست مادام العمر من “ نام گرفت.

بلوك بعدي فرهنگ آمريكايي همانگونه كه گفته شد؛ اسلحه است كه نقش مهمي در كابينه بوش ايفا مي‌كند. آمريكايي‌ها چنان به اسلحه علاقمندند كه در قانون اساسي مختصر و مفيد خود، بندي را به صورت اختصاصي به عنوان حق مسلح بودن ملت در نظر گرفته‌اند. جورج بوش دوم مانند همه جمهوري خواهان برخلاف همه دموكرات‌ها عاشق اسلحه است؛ چرا كه به كمك آنها مي‌تواند نوع زندگي آمريكايي را صادر كند. به همين دليل است كه كالين پاول، رييس سابق ستاد ارتش آمريكا كه در سال 1990 به فرمان بوش پدر جنگ خليج فارس را رهبري كرد؛ با وجود رنگ پوستش وزير خارجه شد. در واقع گرچه عرف حاكم بر دولت آمريكا عملا از حاكميت ژنرال‌ها بر وزارت دفاع جلويگري مي‌كند، اما مانع از سلطه آنان بر ديپلماسي نمي‌شود؛ چنان كه ژنرال پاول وزير خارجه است و دونالد رامسفلد غيرنظامي وزير دفاع. البته رامسفلد سخنگوي كاخ سفيد در دوره نيكسون و وزير دفاع كابينه فورد آن قدر طرفدار ميليتاريسم هست كه جاي خالي ژنرال‌ها را پر كند. (10)

مي‌توان با توجه به مطالب عنوان شده به اين نتيجه رسيد كه بنيادگرايي مختص دين و فرهنگ خاصي نيست؛ بلكه در همه اديان و فرهنگ ها مي‌تواند نمود داشته باشد؛ چرا كه بنيادگرايي لفظي عام است كه بر صفات مشخصي در هر زمان و مكاني مي‌تواند اطلاق شود. حاكميت نئومحافظه كاران و راستگرايان افراطي بر آمريكا نيز نوعي بنيادگرايي آمريكايي قرن بيست و يكمي است كه ريشه در فرهنگ پيوريتني اين كشور دارد كه خود را ملت برگزيده براي هدايت جهانيان به سمت تمدن اعلي مي‌دانند و كشور خود را ارضي موعود تلقي مي‌كنند.

 

منابع:

1- سكولارهاي صليبي، همشهري ماه، سال اول، اسفند 1380.

2- همان.

3- آندرين، چارلز.اف، زندگي سياسي و تحولات اجتماعي، ترجمه مهدي تقوي. تهران: انتشارات موسسه عالي علوم سياسي و امور حزبي، 1351، ص 108-106.

4- خروج راست گرايان افراطي بر دولت فدرال آمريكا: دجال ولوياتان، همشهري ماه، سال اول، آذر 1380.

5- بشيريه، حسين، تاريخ انديشه‌ها و جنبش‌هاي سياسي در قرن بيستم، محافظه كاري در قرن بيستم، مجله اطلاعات سياسي- اقتصادي، سال يازدهم، فروردين- ارديبهشت1376.

6- همان.

7- همان.

8- www.repid.com

9- IbId

10- سكولارهاي صليبي، همان.

جهانی شدن وامنیت ملی

جهانى شدن و امنيت ملى

نويسنده: محمد ستوده

منبع: فصلنامه علوم سياسي ، شماره 8



 

در حال حاضر از طريق فرآيند جهانى شدن, بهتر مى توان, تحولات و تغييرات ملى, منطقه اى و بين المللى را توصيف و تحليل نمود. فرآيندى كه كما بيش تمام قلمروهاى سياسى, فرهنگى, اقتصادى, امنيتى را در سطوح مختلف در بر گرفته و همه كشورهاى كوچك و بزرگ از پيامدهاى آن متإثر هستند.(1) اين فرآيند نه تنها زمينه ساز همانند شدن جهانى; بلكه از عوامل تشديد كننده هويت هاى قومى و ملى نيز محسوب مى شود. از سوى ديگر, پيامدهاى متعارض جهانى شدن, باعث چالش هاى اساسى در فرهنگ, اقتصاد, سياست و امنيت ملى كشورها گرديده و فرصت هاى نوينى را نيز براى بازشناسى ارزش ها, هويت ها, مرزها و امنيت ملى فراهم نموده است. در عصرى كه انفجار اطلاعات, كامپيوتر و اينترنت و جهانى شدن از مختصات آن است, مطالعه امنيت ملى بدون لحاظ فرآيندها و وضعيت هاى موجود, امكان پذير نيست. آنچه قابل بررسى است, صرفا به تإثير فرآيند جهانى شدن بر امنيت ملى مربوط نمى شود; بلكه نگرش به امنيت ملى در متن و قلمرو جهانى شدن است; قلمروى كه همه يا برخى از ابعاد پديده ها, از جمله امنيت ملى را در بر گرفته و امكان جايگزينى مفاهيم جهانى مانند: اقتصاد جهانى, فرهنگ جهانى و امنيت جهانى را به جاى اقتصاد ملى, فرهنگ و امنيت ملى هر چه بيش تر فراهم ساخته است.

اگر از حيطه مفهوم سنتى امنيت ملى كه ناظر بر فقدان خطر و آسودگى از حملات نظامى دشمن است, خارج شده و به مفهوم جديد امنيت ملى ملتزم شويم, آن گاه گستره پيوند عميق امنيت در ابعاد اقتصادى, فرهنگى, سياسى, دفاعى و... با جهان خارج به روشنى محقق مى شود. هر چند در مفهوم نوين امنيت ملى, تعاريف متعددى ارائه شده است; اما همچنان امنيت ملى قبل از همه, مقوله اى ذهنى و ارزشى باقى مانده است. والترليپمن(2) و تراگر(3) امنيت ملى را حفظ ارزش هاى حياتى جامعه ذكر كرده اند. در اين صورت, جهانى شدن ارزش ها و رسوخ آن در مرزهاى ملى و قرار گرفتن آن در فرآيند جامعه پذيرى, مى تواند در قالب تعارض يا همگنى با امنيت ملى ظاهر شود. مطالعه چگونگى اين تلاقى و تإثير يك جانبه يا تإثير متقابل نابرابر جهانى شدن و امنيت ملى, هدف مقاله حاضر است. براى اين منظور ضمن بيان مفهوم جهانى شدن, از دو مفهوم جامعه پذيرى و آسيب پذيرى جهت فهم چگونگى رابطه جهانى شدن و امنيت ملى بهره مى گيريم. در اين حالت, جامعه پذيرى, ناظر برفرآيندهاى پذيرش و انتقال ارزش هاى حياتى و آسيب پذيرى, به محدوديت ها و موانع حفظ ارزش هاى حياتى و امنيت ملى مربوط مى شود.

 

مفهوم جهانى شدن(4)

درباره مفهوم جهانى شدن, اتفاق نظر وجود ندارد. گاهى جهانى شدن, به كوچك شدن جهان و زمانى به رفتارها و ارزش هاى مشابه جهان شمول اطلاق مى شود. از ديدگاه روزنا, (جهانى شدن, فرآيندى است كه در وراى مرزهاى ملى گسترش يافته و افراد, گروه ها, نهادها و سازمان ها را به انجام رفتارهاى يكسان, يا شركت در فرآيندها, سازمان ها يا نظام هاى فراگير و منسجم وامى دارد.(5) در تعريفى ديگر,

(جهانى شدن, عبارت از گسترش روابط و پيوندهاى گوناگون بين دولت ها و جوامعى كه نظام نوين جهانى را شكل مى دهند,[ مى باشد]. فرآيندهايى كه بنابر آنها, رخدادها, تصميم ها و فعاليت ها در يك بخش از جهان مى تواند پيامدهاى مهمى براى افراد و جوامع بخش كاملا مجزايى از جهان در برداشته باشد)(6)

از طرفى, بين جهانى شدن و يكپارچگى جهانى(7) تفاوت وجود دارد.

(يكپارچگى جهانى, به وضعيت و شرايطى اطلاق مى شود كه در آن, تمامى شش ميليارد نفر مردم جهان, با محيط و نقش خود به عنوان شهروندان و مصرف كنندگان يا توليد كنندگان (جهانى), ارزش هاى مشتركى را دارا بوده و نفع خود را در اقدام جمعى براى حل مشكلات مشترك خويش جست و جو مى نمايند.)(8)

بر اساس تعاريف فوق, جهانى شدن, زمينه ساز يكپارچگى جهانى مى باشد.

 

1 ـ جامعه پذيرى(9)

الف: مفهوم جامعه پذيرى

(جامعه پذيرى به مراحلى گفته مى شود كه شخص در آن مراحل, خصوصيات مناسب مورد نيازش را براى عضويت در جامعه به دست مىآورد كه مهم ترين خصوصيات, شناخت از خود به عنوان يك موجود استوار اجتماعى است كه به وسيله هنجارها, نقش ها و روابط با ديگران, هدايت مى شود.)(10)

در تعريفى ديگر, جامعه پذيرى, فرآيندى است كه به وسيله آن, فرد راه ها, افكار, معتقدات, ارزش ها, الگوها و معيارهاى فرهنگى خاص خود را ياد مى گيرد و آنها را جزء شخصيت خويش مى نمايد.(11)

جامعه پذيرى در تمام زمينه ها انجام مى گيرد. آن بخش از جامعه پذيرى كه به طرز تلقى و روابط سياسى فرد با جامعه و نظام سياسى مربوط مى شود, جامعه پذيرى سياسى ناميده مى شود.

(جامعه پذيرى سياسى, فرآيند مستمر يادگيرى است كه به موجب آن, افراد ضمن آشنا شدن با نظام سياسى از طريق كسب اطلاعات و تجربيات, به وظايف, حقوق و ارزش هاى خويش خصوصا وظايف سياسى در جامه پى مى برند. در اين فرآيند, ارزش ها, ايستارها, نهادها و اعتقادات و آداب و رسوم از جمله مسائل سياسى, از نسلى به نسل ديگر انتقال مى يابد).(12) در اين فرآيند, فرهنگ سياسى جامعه شكل گرفته, حفظ شده و انتقال مى يابد.

اگر مهم ترين كار ويژه هاى جامعه پذيرى را الگوسازى, انتقال فرهنگ و ارزش ها و ايجاد ثبات و امنيت ملى بدانيم, فرآيند جامعه پذيرى تحت تإثير دو دسته از ارزش ها قرار مى گيرد, ارزش هايى كه از سطح جهانى شدن و ارزش هايى كه از سطح ملى و محلى شدن سرچشمه مى گيرد.

 

ب: جهانى شدن و ارزش ها

رسانه ها را مى توان مهم ترين ابزار جهانى شدن ارزش ها دانست رسانه ها از يك جهت منعكس كننده ارزش ها و هنجارهاى جامعه بوده و از طرفى, در ايجاد ارزش ها و هنجارهاى نوين و ترويج ارزش هاى يكسان يا مشابه, نقش موثرى ايفا مى نمايند.

رسانه هاى جمعى كه شرام از آن به عنوان دروازه بانان عقايد نام مى برد(13), با قدرت بسيار گسترده اى كه در اختيار دارند, مى توانند نوع خاصى از ارزش ها را در فرآيند جامعه پذيرى به ذهن انسان ها القا نمايند. ميزان موفقيت رسانه ها در جهانى كردن ارزش ها, به نوع وسيله ارتباطى مربوط مى شود. شايد بتوان نظام هاى ارتباطى را به دو طريق, موجد گرايش هاى ارزشى دانست:

(گروهى از ارزش ها به ساختار نظام ارتباطى متعلقند و لاجرم در كار ويژه هاى اجتماعى و محتواى پيام آن, منعكس مى شوند. اين گونه ارزش ها را در پاسخ به سوالاتى از اين قبيل مى توان يافت; آيا نظام يكسويه است يا دو سويه؟ آيا امكان باز خورد و ارتباط چند جانبه را فراهم مى كند؟ تا چه اندازه از كشش ها و فشارهاى سياسى و اقتصادى مصون است؟ تا چه حد جواب گوى علايق و عقايد متفاوت جامعه است؟ دومين گروه از ارزش ها به جريان پيام در داخل نظام ارتباطى مربوط مى شود; يعنى معيار و هنجارى كه انتخاب و تنظيم پيام ها, بر اساس آن استوار است)(14)

شايد بتوان فرآيند جريان يك سويه اطلاعات را زمينه مناسبى براى جهانى شدن فرهنگ, ارزش ها, سياست, اقتصاد و امنيت دانست. در اين فرآيند, بسيارى از زمينه هاى مربوط به خبر, خبررسانى, معيارهاى انتخاب خبر, حق تخصيص موج به صورت يكسويه و برخلاف جريان آزاد و متوازن انجام مى گيرد. اين جريان را مى توان به عنوان يكى از بسترهاى جامعه پذيرى و موثر بر امنيت ملى نيز ذكر كرد. كازينو در اين زمينه مى گويد:

(سيلاب اطلاعاتى كه به وسيله رسانه هاى همگانى جارى مى شود, به تدريج تمامى جامعه را در خود غرق مى كند و افراد هم كه خواهى نخواهى در اين جو اطلاعاتى تنفس مى كنند, از اين اطلاعات تغذيه مى كنند و به تدريج در جريان امور قرار مى گيرند و اين اطلاعات را براى سايرين باز گو مى نمايند. حتى اگر فقط بعضى از آنها را هم باور كنند, باز مجبور مى شوند با مسائل سياسى روز درگير شوند, تمام اين عوامل هر چند نامحسوس و مبهم, بر رفتار ما اثر مى گذارد; ولى اثر آنها آن قدر آرام و بطئى است كه نمى توان القاى فكر به صورت خشن آن تلقى كرد. براى مثال, اگر اعمال و رفتار و گفته هاى خود را تحت نظر بگيريم, مشاهده خواهيم كرد كه اگر تماشاگر تلويزيون نبوديم, اين عقايد را نداشتيم, لذا از برخى عقايد دست برداشته ايم. در بسيارى از موارد, اين عقيده ما نيست كه رفتار ما را تعيين مى كند; بلكه رفتار ماست كه عقيده اى را در ما به وجود مىآورد.)(15)

مهم ترين تإثير رسانه ها در شكل دهى به ارزش ها و تصاوير ذهنى كودكان ظاهر مى شود. بر اساس نظريه يادگيرى(16), ذهن انسان همانند لوح سفيدى است كه در ارتباط با محيط ساخته مى شود. در دوران كودكى و نوجوانى, رسانه ها از طريق (نقش هاى تفريحى, خبرى, آموزشى و همگن سازى خود)(17), كودك را در فرآيند جامعه پذيرى ارزش هاى واحد قرار مى دهند. اين ارزش ها غالبا حاوى پيام هاى غير بومى و زمينه ساز جهانى شدن ارزش ها مى باشند.

(كارشناسان اذعان دارند كه كارتون ها و نقاشى هاى متحرك از جذاب ترين برنامه ها هستند و شخصيت كودك را مى سازند, كمپانى هاى غربى از طريق همين كارتون ها, فرهنگ غرب را منتقل مى كنند و به دليل رابطه عاطفى قهرمانان با كودكان, تإثير تربيتى عميقى دارند.)(18)

 

ب: محلى شدن و ارزش ها(19)

محلى شدن در مقابل جهانى شدن قرار دارد. در حالى كه در جهانى شدن, محدوديت براى گسترش ارزش هاى مشابه كم رنگ مى شود; در محلى شدن, بر رفتارهاى افراد, گروه ها و نهادها بر حسب ارزش هاى مربوط, به قلمرو محدود تاكيد مى گردد.(20) در محلى شدن, مرزها, هويت قومى و بومى تقويت شده و ارزش هايى كه از اين سطح ناشى مى شود, به فرهنگ, اعتقادات و باورهاى بومى معطوف مى گردد. در اين سطح, مهم ترين كارگزار جامعه پذيرى و حفظ و انتقال فرهنگ از يك نسل به نسل ديگر و هدايت ارزش ها, خانواده است. خانواده به لحاظ نوع رابطه عاطفى خود, مهم ترين نقش را در جامعه پذيرى فرد ايفا مى نمايد; اما اثر گذارى خانواده در همه وضعيت ها يكسان نيست; بلكه به نوع ساختار, نوع رابطه و نقش خانواده در جامعه بر مى گردد. در يك طبقه بندى, خانواده را به (خانواده باز و بسته, خانواده بهنجار و نابهنجار, خانواده متعهد و نامتعهد تقسيم نموده اند)(21) و انواع روابط درون خانواده را در چهار دسته, دمكراتيك, استبدادى, پذيرنده و طرد كننده ذكر كرده اند)(22) با وجود اين, جايگاه و نقش خانواده در جامعه پذيرى از اهميت فزاينده اى برخوردار است. در جوامعى كه نهاد خانواده پايدار بوده و داراى استحكام لازم باشد, نقش كارگزارى خانواده افزايش مى يابد و جامعه كم تر تحت تإثير ناامنى و ناهنجارىهاى اجتماعى قرار مى گيرد; اما در جوامعى كه نهاد خانواده بنيانى ندارد, جامعه بيش تر تحت تإثير كارگزارىهاى ثانويه به ويژه رسانه هاى گروهى و فرآيند جهانى شدن قرار خواهد داشت.

ج: تحول, جامعه پذيرى و امنيت ملى

بر اساس مطالب فوق, دو دسته از ارزش ها همواره در فرآيند جامعه پذيرى قرار مى گيرند. نخست, ارزش هاى بومى كه گرايش به تغيير و تحول در آنها كم تر بوده و تحول آنها بطئى است. دوم, ارزش هاى بر آمده از محيط جهانى شدن كه گرايش به ايجاد تحول و تغيير گسترده و شديد در آنها وجود دارد. در حالى كه ارزش هاى نوع اول, تحت شرايطى نه تنها باعث حفظ ارزش ها, ثبات و امنيت ملى مى گردند; ارزش هاى نوع دوم غالبا تهديدى براى روند بهنجار جامعه پذيرى, ثبات و ارزش هاى حياتى جامعه شمرده مى شوند; براساس نظر ماندل:

(چنانچه تغيير تدريجى, تكاملى و از داخل ناشى شود و به طور مستقيم متوجه بقا يا راه و روش بنيادى زندگى نباشد, غير تهديدآميز و مشروع است. بر عكس, موقعى كه تغيير, گسترده, سريع, شديد و ناشى از خارج بوده يا به طور مستقيم متوجه بقا و موجوديت يا روش زندگى باشد, به احتمال بيش ترى تهديدآميز و غير مشروع (و در نتيجه موجب هراس ناامنى) به نظر مى رسد.)(23)

به بيان ديگر, اگر كار ويژه هاى جامعه پذيرى را حفظ و انتقال فرهنگ و ارزش هاى بنيادين جامعه به فرد و نسل هاى آينده و همچنين تإمين ثبات سياسى و امنيت جامعه بدانيم,(24) ارزش هاى بر آمده از محيط جهانى شدن مى تواند آنها را مختل سازد. اختلال در نظم و ثبات سياسى, ناشى از عدم هماهنگى بين الگوى جامعه پذيرى سياسى و نيازهاى نظام سياسى است, هر نظام سياسى در راستاى حفظ اهداف و منافع خود, به هدايت فرآيند جامعه پذيرى مى پردازد. با ورود ارزش هاى غير بومى و تغييرات ناشى از جهانى شدن, فرآيند جامعه پذيرى در راستاى نيازهاى نظام سياسى انجام نشده و احتمال ظهور زمينه هاى تعارض و بحران هاى سياسى را افزايش مى دهد. اين امر ناشى از حفظ وضعيت و ارزش هاى سنتى قديمى يا اتخاذ ارزش هاى جديد مى باشد.(25)

 

2 ـ آسيب پذيرى

آسيب پذيرى نمايان گر تهديدها, موانع و محدوديت هاى حفظ و گسترش ارزش هاى حياتى است. تهديد به ارزش ها مى تواند از محيط داخل يا خارج نشإت گيرد. آنچه در اين نوشته مورد نظر است, آسيب پذيرى ارزش ها در تعامل با جهانى شدن مى باشد. گر چه به نظر مى رسد در برخى زمينه ها فرآيند جهانى شدن مى تواند حامل پيام همگرايى, وفاق و امكانات مطلوب براى تقويت امنيت ملى و تشديد مرزهاى هويتى باشد; فرآيند جهانى شدن غالبا در قلمروهاى فرهنگى, سياسى, اقتصادى و امنيتى موجد اين موانع و محدوديت ها محسوب شده است. اين پيامدها در زمينه هاى فرهنگى, اجتماعى و ارزشى هر چند همانند تراز منفى تجارت خارجى كشورها, قابل رويت نبوده يا كمتر مشاهده مى شود; اما آسيب فراوانى به امنيت و ارزش هاى حياتى كشورها وارد مى سازد.

به گونه اى كه

(با ورود وسايل ارتباط جمعى به جامعه, خرده فرهنگ ها و فرهنگ هاى خاص و مجزا, ناپديد شده و تمامى ساكنان يك جامعه به نوعى تشابه مى پذيرند و در سبك زندگى, علايق و خواسته ها, از الگوى مشابهى كه وسايل ارتباط جمعى به آنان مى دهند, برخوردار مى شوند, كازينو اين روند را توده اى شدن تمامى مردم در يك محدوده جغرافيايى يا مرزهاى ملى مى داند)(26).

جهانى شدن در بعد اقتصاد نيز باعث جنگ سرد اقتصادى ميان كشورهاى صنعتى و افزايش فاصله ميان شمال و جنوب گرديده است. ماندل در اين زمينه مى گويد:

(هر چه يكنواختى و نفوذ متقابل اقتصادى افزايش يابد, آن دسته از كشورها و مناطقى كه قادر يا مايل به ادغام در نظام اقتصادى جهان نيستند, بيش تر منزوى شده و به حاشيه رانده مى شوند و شكاف بين غنى و فقير به نفع كسانى كه داراى بيش ترين ثروت هاى مورد نياز جهان هستند, افزايش مى يابد.)(27)

به طور كلى مى توان آسيب پذيرى كشورها را در فرآيند جهانى شدن, حداقل در دو مورد مرزهاى ملى و كاهش توان دولت ها نام برد.

 

الف: مرزهاى ملى

در عصر حاضر مرزهاى ملى به دليل گسترش ارتباطات و شبكه هاى بسيار گسترده اطلاع رسانى, مفهوم واقعى خود را از دست داده است; زيرا

(... عقايد, فن آورى, مرام, كالاها و خدمات, بيش از هر زمان ديگرى آزادانه در حال عبور از مرزها هستند. حفظ راه و روش زندگى خاص ملى يا نظام حكومتى متمايز به طور فزاينده مشكل تر مى شود... و يكسان سازى ارزش ها, ايدئولوژىها و سليقه ها در سطح جهانى در حال افزايش است.)(28)

در دنياى كنونى, جهان از طريق شبكه اينترنت به شدت متداخل شده و فواصل دور, بسيار نزديك و در جوار يكديگر قرار گرفته است. اين شبكه جهانى, فرصت ها و امكانات زيادى براى دولت ها و ملت ها فراهم ساخته است; اما نگرانى هاى فزاينده اى نيز در حفظ ارزش هاى حياتى و امنيت ملى به وجود آورده است. در يك بررسى, مهم ترين تإثيرات منفى اينترنت در زمينه توزيع موارد ضد اخلاقى, تبليغات نژاد پرستى, تبليغات ضد مذهبى, تشديد جريان يكسويه اطلاعات و يكسان سازى فرهنگى ذكر شده است. (29)

اثرات مخرب شبكه اينترنت, نه تنها كشورهاى جهان سوم; بلكه كشورهاى صنعتى را نيز دچار نگرانى كرده است. براى نمونه ژاك شيراك در سال 1996 اظهار داشت: (تسلط زبان انگليسى بر اينترنت, باعث شده است تا فرهنگ و زبان فرانسه و ديگر فرهنگ ها و زبان هاى مهم جهان در خطر نابودى قرار گيرند.)(30)

ب ـ كاهش توان دولت ها

در حال حاضر مفهوم حاكميت به معناى استقلال عمل در خارج و داشتن اقتدار فائقه در داخل, حالت معنادار خود را از دست داده است. سرعت ارتباطات و جهانى شدن باعث افزايش فشارهاى داخلى بر دولت ها شده و آنها را در انجام وظايف خود از جمله تإمين امنيت ملى ناتوان ساخته است. مارسل مرل از (فروپاشى فضا) و نفوذپذيرى شديد مرزها ياد مى كند و جان هرتز معتقد است دولت نقش حمايتى خود را تا حد زيادى از دست داده و فرد, ديگر در قلمرو خود احساس امنيت نمى كند.(31) اثر اين تحولات و فرآيندها مى تواند (اضمحلال مشروعيت سياسى, افزايش ابهام درباره مناسب ترين ساختارهاى اقتدار جهت مديريت مسائل امنيتى, فرهنگى و سياسى مشترك و نيز سلطه هرج و مرج (آنارشى) باشد).(32) در حقيقت آنچه در حال وقوع است, صرفا (... نابودى دولت ملى و يا حتى كم رنگ شدن آن نيست; بلكه ساير نيروها مشغول غصب بسيارى از نقش هاى سنتى حكومت هستند).(33)

در اين شرايط, انتخاب راه و استراتژى ملى به آسانى براى دولت ها محقق نمى شود; زيرا دولت ها در عمل بين جهان گرايى, جهانى شدن و پذيرش پيامدهاى مدرنيته و حفظ علايق ملى و ارزش هاى داخلى, با مشكل مواجه مى شوند.

 

نتيجه

در نوشته حاضر, امنيت ملى و جهانى شدن با رويكرد فرهنگى / ارزشى مورد توجه قرار گرفت و نيز امنيت ملى در متن و قلمرو جهانى شدن از حيث محدوديت ها, امكانات و پيامدهاى آن بررسى شد; اما بيش از آن كه خود پيامدها احصا شود, به مطالعه و بررسى چگونگى تإثير گزارىها پرداخته شد. براى اين منظور, از آنجا كه جهانى شدن مقوله اى در سطحى كلان و امنيت ملى به سطح خرد مربوط مى شود, براى اتصال ميان اين دو سطح, از دو مفهوم جامعه پذيرى و آسيب پذيرى استفاده گرديد. از طريق مفهوم جامعه پذيرى, بيان گرديد كه چگونه ارزش هاى برآمده از محيط جهانى شدن در فرآيند جامعه پذيرى وارد شده و بر ارزش هاى حياتى يك كشور موثر واقع مى شوند و در مفهوم آسيب پذيرى نشان داده شد كه چگونه جهانى شدن باعث ناامنى, اختلال و بحران در عرصه هاى سياسى و غير سياسى جوامع گرديده است. هر چند پيامدهاى جهانى شدن و امكانات و محدوديت هاى آن براى همه كشورها يكسان نمى باشد; اما فرآيند جهانى شدن باعث به هم فشردگى و تداخل هر چه بيش تر سرنوشت توده ها به يكديگر گرديده است.

اميد است بررسى مجمل و ناچيز حاضر, زمينه هاى شناخت هر چه بيش تر اين قلمرو را فراهم آورد.

 

پى نوشت ها:

1 ـ درباره جهانى شدن, ديدگاه هاى متفاوتى وجود دارد. از جمله فوكوياما در كتاب پايان تاريخ به جهانى شدن معتقد است. در حالى كه برخى از انديشمندان مانند هانتينگتون بر كثرت گرايى تاكيد دارند; و صاحب نظران ديگرى مانند والرشتاين, فريدمن و واكر تحقق همزمانى هر دو مقوله را مطرح ساخته اند. براى اطلاع بيش تر به منابع زير رجوع شود.

ـ فرانسيس فوكوياما, فرجام تاريخ و واپسين انسان, ترجمه عليرضا طيب, مجله سياست خارجى, شماره 2 و 3, تابستان و پاييز 1372, صص 367 ـ 384.

ـ ساموئل. پى.هانتينگتون, برخورد تمدن ها و بازسازى نظم جهانى, ترجمه محمد على رفيعى, (تهران: دفتر پژوهش هاى فرهنگى, 1378).

ـ ايمانوئل والرشتاين, سياست و فرهنگ در نظام متحول جهانى, (ژئوپلتيك و ژئوكالچر), ترجمه پيروز ايزدى, (تهران: نشر نى, 1377).

2 ـ هارولدسى, ريلائى, كتمان علم, بحثى در امنيت ملى و جريان آزاد اطلاعات, ترجمه سعيد بهنام, فصلنامه مطالعات راهبردى, شماره سوم, بهار 1378, ص 132.

3 ـ همان, ص 135.

Globalization -4.

5 ـ جـيـمز روزنا, پيچيدگى ها و تناقض هاى جهانى شدن, ترجمه احمد صـادقـى, مجله سياست خارجى, سال سيزدهم, شماره 4, زمستان 1378, صص 1023 و 1024.

6 ـ پـل كـوك و كـالـيـن كرك پاتريك, جهانى شدن, منطقه اى شدن و تـوسعه جهان سوم, ترجمه ناصر بيات, راهبرد, شماره 15 و16, بهار و تابستان, 1377, ص 165.

Globalism -7.

8 ـ روزنا, پيشين.

Socialization -9.

10 ـ على اكبر كمالى, بررسى مفهوم جامعه پذيرى, (تهران: سازمان تبليغات اسلامى, 1374), ص 19.

11ـ همان, ص 20.

12ـ هـمـان, صص 35 ـ 36.

W.schramn. men, messages and media .13 Newyork: Haper and Rew ublisher , 1973) P.139.

) 14 ـ جان. اى. آر.لى, به سوى سياست هاى ارتباطـى واقـع بـينانه, ترجمه خسرو جهاندارى, (تهران: سروش,1352), ص 80.

15 ـ ژان كـازيـنـو, قـدرت تـلويزيون, ترجمه على اسدى, (تهران: اميركبير, 1364), صص 114 ـ 115.

16 ـ كمال, پيشين, ص 36.

17 ـ همان, صص 111 ـ 112.

18 ـ همان, 190 ـ 191.

19ـLocalization .

20 ـ ر.ك. به: روزنا, پيشين, ص 1024.

21 ـ كمالى, پيشين, ص 62.

22 ـ همان.

23 ـ رابـرت مـانـدل, چـهره مـتـغير امنيت ملى, ترجمه پژوهشكده مـطالعات راهبردى, (تهران: پژوهشكده مطالعات راهبردى, 1377), ص 46.

24 ـ دربـاره كـارويـژه هاى جامعه پذيرى, ر.ك.به: كمالى, پيشين, صص 28 ـ 29.

25 ـ ر.ك. به: همان, صص 38 ـ 42.

26 ـ بـاقـر سـاروخـانى, جامعه شناسى ارتباطات, (تهران: اطلاعات, 1368), ص6.

27 ـ ماندل, پيشين, ص 123.

28 ـ همان, ص 28.

29 ـ عـباس عراقچى, اينترنت عرصه يى جديد درتعامل فرهنگ ها, مجله سـيـاسـت خارجى, سال دوازدهم, شماره 2, تابستان 1377, صص 358 ـ 364.

30 ـ همان, ص 364.

31 ـ ر.ك.ژاك, هـرنـتـرتيگر, درآمدى بر روابط بين الملل, ترجمه عـبـاس آگـاهـى, (تهران: آستان قدس رضوى, 1368), صص 211 ـ 213.

32 ـ ماندل, پيشين, ص 164.

33 ـ همان, ص 27.

 

دین وجهانی شدن

 

دین و جهانی شدن

گفتگو با مصطفی ملکیان درباره دین و جهانی شدن

منبع: سایت معنویت عقلانیت 10/05/85

 



 

چند سالي است كه پديده «جهاني شدن» در ادبيات سياسي كشورها از اقبال زيادي برخوردار شده است. تعريف شما از «جهاني شدن» چيست؟

 

جهاني شدن لفظي است که هم در قلمرو فلسفه و هم در قلمرو اجتماعي به سه معناي مختلف استعمال مي‌شود و ما وقتي مي‌خواهيم يک پديده را با جهاني شدن بسنجيم، بايد اين سه معنا را از هم تفکيک کنيم.

 

يک معناي جهاني شدن اين است که اکنون به واسطه کثرت و گسترش وسايل ارتباط جمعي، وضعي در جهان پيش آمده است که اين وضع قبلاً سابقه نداشت و آن اين است که اولاً هر حادثه‌اي در گوشه‌اي از جهان رخ بدهد، به سريع‌ترين صورت ممکن، همه مردم جهان از حدوث آن حادثه و آن واقعه باخبر مي‌شوند و ثانياً هر حادثه‌اي در هر گوشه‌اي رخ بدهد، بر سير حوادث همه نقاط ديگر جهان اثر مي‌گذارد. به عوان مثال، ورشکستگي يک شرکت در مالزي ممکن است حتي بر سياست کشوري در آمريکاي لاتين اثر بگذارد. اين دو خصلت قبلاً سابقه نداشته‌اند، يعني قبلاً اگر حوادثي در گوشه‌اي از جهان رخ مي‌داد ، حتي ۳۰ کيلومتر آن طرف‌تر کسي از آن حادثه مطلع نمي‌شد. ديگر اينکه، پيش‌تر اينگونه بود که ممکن بود حادثه‌اي در يک نقطه رخ بدهد و بازتاب آن حادثه، تا ۳۰ کيلومتر آن طرف‌تر را هم متأثر نکند، يعني تحت تأثير هم قرار ندهد که بگوييم اين واقعه در آنجا تاثيراتي داشت. امروزه اين دو ويژگي از دنيا گرفته شده است. اولاً در هر گوشه‌اي از دنيا حادثه‌اي حدوث و واقعه‌اي وقوع پيدا کند، همه مردم جهان به سريع‌ترين صورت از حدوث و وقوع آن حادثه و واقعه باخبر مي‌شوند و ثانياً، هر حادثه‌اي در هر گوشه از جهان رخ بدهد، تأثير آن در همه حوادث نقاط ديگر جهان قابل مشاهده خواهد بود. جهاني شدن به اين معنا يعني هر حادثه‌اي بعد موضعي و محلي‌اش را از دست داده، دنيايي شده و ديگر مقطعي و محلي و مربوط به يک روستا نيست.

 

به اين معنا، جهاني شدن در واقع همان نکته‌اي است که مارشال مک لوهان آمريکايي تقريباً ۵۰ سال پيش تميز داده و گفته است که جهان در عين اينکه جهان است، دارد به يک روستا تبديل مي‌شود. روستا به اين لحاظ که هيچ حادثه‌اي مغفول نمي‌ماند و هيچ حادثه‌اي بي تأثير نيست. البته اين معنا از جهاني شدن، نه نفياً و نه اثباتاً، ربط و نسبتي با دين ندارد.

 

اما جهاني شدن يک معناي ديگر هم دارد و آن اينکه کساني معتقدند امروزه جامعه‌اي نمي‌تواند بگويد من مي‌خواهم بر اساس معيارهاي ارزشي و تفکيکي خودم زندگي کنم. برخي نيز بر اين اعتقادند که جهان آهسته آهسته به سويي مي‌رود که هيچ جامعه‌اي نمي‌تواند بر اساس ارزش‌ها و معيارهاي ملي، قومي‌ و ديني و مذهبي خودش زندگي کند. بلکه بايد يک سلسله ارزش‌ها و معيارهاي جهاني را تدوين کرد و از همه مردم جهان خواست که بر اساس اين معيارها و ارزش‌ها زندگي کنند. جهاني شدن به اين معنا يعني اينکه همه ارزش‌ها و معيارهاي محلي اعم از ديني، ملي و قومي ‌بايد مستهلک و نابود شوند و در عوض يک سلسله ارزش‌ها و معيارهاي جهاني بيايد و همه جهان را زير پوشش خود بگيرد. از اين موضع هم غافل نشويم که برخي گفته‌اند که اعلاميه جهاني حقوق بشر که در سال ۱۹۸۴ به تصويب رسيد، نخستين گام براي اين کار بود. يعني اينکه، شما هر کجاي دنيا زندگي مي‌کنيد، بايد اين ۵۳ ماده را قبول داشته باشيد. البته، اين ۵۳ ماده فقط در باب حقوق بود. الان نزديک به ۲۵ سالي است که نظير اعلاميه جهاني حقوق بشر، در حال تدوين اعلاميه اخلاق جهاني‌اند و در سال ۷۹ پيش‌نويس آن را براي ايران فرستادند و نظر خواستند که آيا آن را امضا مي‌کند يا خير. باري، اين امر نشان مي‌دهد که آهسته آهسته بايد حقوق و اخلاق جهاني را پذيرفت و حتي بالاتر از آن، کساني گفته‌اند که نرم‌نرمک آداب و رسوم هم نبايد محلي و قومي ‌باشد. بلکه بايد جهاني شود، اين معناي دوم جهاني شدن، بر خلاف معناي نخست که الان وقوع پيدا کرده، هنوز وقوع تام و تمام پيدا نکرده است، بلکه يک فرايند است که چه بسا طرفدارانش بتوانند محققش بکنند يا نکنند.

 

اين معناي دوم که تمام نشده و به تماميت نرسيده با دين ربط و نسبتي دارد؟

 

بله! اين معناي دوم با دين ربط و نسبت دارد. پيروان هر ديني بايد ببينندکه آيا دين‌شان اين روند فرايند را مي‌پذيرد يا نمي‌پذيرد و به چه دليلي نمي‌پذيرد. آيا برخي از وجوهش را مي‌پذيرد و يا اينکه اصلاً هيچ يک از وجوه جهاني شدن را نمي‌پذيرد. بالاخره جهاني شدن به اين معناي دوم مي‌تواند محل نفي و اثبات دين واقع شود و پيروان هر ديني بايد موضعشان را درباره آن معين کنند.

 

و معناي سوم ...؟

 

اما جهاني شدن در حال حاضر دارد يک معناي سومي ‌هم پيدا مي‌کند. و آن معناي سوم اين است که ارزش و معيارهاي يک جامعه نبايد تنها و فقط در اختصاص آن جامعه و کشور باشد. يعني که کشورهاي جهان بايد به اقتصاد و سياست جهاني تن بسپارند و ديگر آهسته آهسته مرزها از بين برود. يعني اگر الان مي‌گوييم دولت ايران موظف است براي مردم ايران خدمت کند، دولت افغانستان براي مردم اين کشور و دولت آمريکا براي مردم آمريکا، ديگر بايد از اين ايده‌ها دست شست و در پي تدوين يک اقتصاد جهاني بود که به نفع همه مردم جهان است و نه فقط به نفع مردم يک کشور خاص و به همين ترتيب، سياست بايد سياستي باشد براي تدبير کل مردم کره زمين و .... يعني سياست‌هاي ملي و اقتصادهاي ملي بايد به يک سياست و اقتصاد بين‌المللي تن دهند.

 

چرا؟

 

به اين دليل که اگر کشورها اقتصاد ملي و منافع ملي داشته باشند، اين اقتصاد و سياست ملي، کشورها را به ستيز وا مي‌دارد و از آنجا که اسباب انهدام کشورها پيشرفت کرده است، اگر تنازع ديگري رخ بدهد، کل جهان رو به نابودي خواهد گذاشت. از اين روست که مي‌گويند به جاي سياست ملي، سياست جهاني و به جاي اقتصاد ملي، اقتصاد جهاني باشد. اين امر از نشانه هاي روند جهاني شدن به معناي سوم است.

 

در اينجا هم دين نفياً و اثباتاً مي‌تواند حرفي داشته باشد؟

 

بله. مي‌تواند حرفي داشته باشد. ممکن است کشوري بگويد ما نمي‌توانيم بگوييم سياست و اقتصاد جهاني، بلکه ما براي ملت خودمان و حل مشکلات آنها مي‌خواهيم برنامه بدهيم، به هر حال اين سه معناي جهاني شدن است که دين مشخصاً با دو معناي دوم و سوم کنکاش خواهد داشت.

 

از جمله دغدغه‌هاي شما جمع ميان عقلانيت و معنويت است. همانگونه که شما در مقام تقسيم‌بندي به دوران پيشامدرن، مدرن و پسامدرن اشاره مي‌کنيد و حضور معنويت را در دوره نخست و غلبه عقلانيت را در عصر مدرن بيشتر مي‌دانيد و بر اين باوريد که در دوره پسامدرن بايد براي در امان ماندن از آفات هر يک از دو دوره پيشين، به جمع عقلانيت و معنويت پرداخت، حال در جهان امروز روزنه‌اي به اين سمت ديده مي‌شود و يا اراده‌اي در جهان امروز به سوي چنين ديدگاهي و تحقق آن وجود دارد؟

 

پيش از پاسخ به اين سوال، نکته‌اي به آن بيان قبلي اضافه و تکميل کنم. من بر اين باورم که به طور کلي بشر از بدو پيدايش بر روي کره زمين تا وقتي که در روي زمين وجود خواهد داشت، چه در دوران پيشامدرن و چه در دوران پسامدرن که آهسته‌آهسته دارد شروع مي‌شود، در تمام طول تاريخ، بشر نياز به عقلانيت و معنويت داشته و دارد، اما بحث من اين است که در دوران پيشامدرن بيشتر عقلانيت فداي معنويت شده و بعد عقلانيت به گونه‌اي جلو آمد که معنويت را در دوران مدرن از بين برده است. لذا گفته‌ام که راهي جز اين نيست که اين دو با هم جمع شوند.

 

اما آيا واقعاً آهنگ امر به سويي است که اين دو با هم جمع شوند يا نه؟

 

واقعش اين است که پيش‌بيني آينده در دست هيچ انساني نيست، من هم فقط حدسي را که درباره آينده مي‌زنم، بيان مي‌کنم - اين حرف البته هيچ محمل علمي‌ دقيق ندارد. - اگر به حدس اکتفا کنيم، من واقعاً حدسم اين است که بشر دارد به سوي عقلانيت بيشتر و معنويت پيش مي‌رود و به اين لحاظ مي‌توانم بگويم که من به آينده خوشبينم و معتقدم با علائم و قرائني که دارد پديد مي‌آيد، آشکار و واضح است که طلايه‌ها و پيش‌درآمدهايي از اين مساله را آدمي ‌مي‌تواند در جامعه جهاني ببيند چرا که بر خلاف قرن‌هاي ۱۸ و علي‌الخصوص قرن ۱۹ که دين بالمرء داشت از صحنه بيرون مي‌رفت، الان بارقه‌هاي جديدي را داريم مي‌بينيم که در سرتاسر جهان پيداست و نشان مي‌دهد که بشر دارد به معنويت و عقلانيت گرايش پيدا مي‌کند. اما اين جهش به سوي عقلانيت و معنويت بيشتر، علي‌الخصوص معنويت، ممکن است براي بعضي از متدينان برخي از اديان و مذاهب دل نگراني‌هايي بوجود آورد.

 

به نظر من، وقتي مي‌گوييم بشر به سوي معنويت بيشتر مي‌رود، معنايش اين است که دارد به طرف گوهر اديان جلو مي‌رود، اما رفتن به سوي گوهر اديان ممکن است بعضي از ظواهر ديني و پوسته‌هاي ديني را از بين ببرد. اگر چه دغدغه شخصي من گوهر اديان است، يعني آني که اديان و مذاهب براي آن آمده بودند، نه صرفاً پوسته‌هاي ديني. شما اين دغدغه گوهر داشتن را مي‌توانيد در کلام پيامبر اکرم (ص) هم ببينيد، وقتي که فرمودند: «انما بعثت لاتمم مکارم الاخلاق» ( همانا که من براي تکميل مکارم اخلاق آمده‌ام). مخصوصاً با آن تعبير « انما » که نشان مي‌دهد من فقط براي اين آمدم و اين به نظرم بسيار تفاوت دارد، با اينکه شما حرف دال يا ذال نمازتان را درست تلفظ کرديد يا نکرديد. از اين رو، اگر بتوان قدري از اين ظواهر را - که خیلی برای آن تقشر و جمود ورزیده می‌شود - کاست، بايد از وضع ( آينده ) جهان شاد شد. چرا که مي‌بينيد جهان دارد به سوي اخلاق مي‌رود. اما اگر واقعاً خيلي حساس باشيد، نسبت به اين ظواهر، البته شکي نيست که اين ظواهر دارد کمرنگ مي‌شود.

 

در جهاني که روز به روز کوچک‌تر مي‌شوند، مفاهيمي ‌مانند آزادي، عدالت، دموکراسي و حقوق بشر و ... را نمي‌توان با ملاک‌هاي دوران تجدد معنا کرد، حال سوال اينجاست که آيا براي مفهوم دين هم نيازمند ملاک جديدي هستيم؟

 

من نمي‌توانم بگويم ملاک‌هاي ديگري مورد نياز است. اگر بگوييم ملاک‌هاي ديگري نياز است، مثل اين است که بگوييم تا حالا ملاک‌هايي وجود نداشته است. من مي‌گويم نه، يک امري مورد نياز است که اين امور قبلاً هم وجود داشته، منتها به آنها توجه و التفات نبوده و الان توجه و التفات مجدد به آن امور حاجت است؛ چرا که اين امور در دين وجود داشتند، اما از آنها غفلت مي‌شد. لذا الان بايد بر برخي از اين امور تاکيد ورزيده شود. بنابر اين، من به جاي اينکه بگويم به ملاک جديدي نيازمنديم، مي‌گويم به يک بازانديشي ديني نياز است و در اين بازانديشي بعضي از عناصر و مولفه‌هاي دين که قبلاً مورد غفلت واقع مي‌شد، آنها بايد بزرگ شود و مورد تأکيد قرار بگيرند.

 

آن عناصر و مولفه‌ها چيست؟

 

خودشيفتگي ديني‌اي که علي‌الخصوص در قديم وجود داشت، بايد از ميان برود. يعني اين قدر خودشيفتگي داشتند که مثلاً شيعه ناسزايش به ديگري «سني بودن» بود و يا مسلمان ناسزايش اين بود که تو يهودي يا جهودي. سعدي مي‌گويد:

 

يکي يهود و مسلمان نزاع مي‌کردند                             چنان که خنده گرفت از نزاع ايشانم

 

به کينه گفت مسلمان گر اين قباله من                         درست نيست، خدايا يهود ميرانم

 

يهود گفت به تورات مي‌خورم سوگند                             وگر دروغ بگويم چو تو مسلمانم

 

گر از بسيط زمين عقل منهدم گردد                              به خود گمان نبرد هيچ‌کس که نادانم

 

همه مي‌گويند که ما دانایيم، بقيه عاقل نيستند. به هر حال، امروزه بايد اين خودشيفتگي از بين برود. به اين آيه توجه بکنيد که انصافاً چقدر عالي است: «ان اولي الناس بابراهيم للذين اتبعوه» يعني هرکس مي‌خواهد ابراهيمي ‌باشد، بايد از او تبعيت کند. به اسم، کسي ابراهيمي ‌و به اسم، کسي ناابراهيمي ‌نمي‌شود. معناي اين سخن يعني خودشيفتگي نداشته باشيد. اين جمله از امام سجاد(ع) هم نقل شده که فرمودند: «خلق ا... النار لمن عصاء و لو کان سیداًً قریشیاً و خلق ا... الجنه لمن اطاعه و لو کان غلاماً حبشياً»، يعني اينکه خدا بهشت را براي فرد خاصي نمي‌خواهد و هر کس طاعتش بکند ولو غلام حبشي باشد و جهنم را براي هر کسي که عصيان کند، ولو سيد قريشي باشد.

 

پس بايد خودشيفتگي از بين برود و همچنين به نظرم مي‌رسد که پيش داوري نسبت به ديگران، جزميت، تعصب و خرافه‌پرستي بايد از بين برود و نسبت به ديگران بايد نوعي تسامح و مدارا پيشه کنيم. همچنين اينکه خود را مالک حقيقي بدانيم، باید از بین برود بلکه باید خود را طالب حقیقی بدانیم، نه مالک حقيقت. لذا ما بايد به احسان بيشتر، تواضع بيشتر و صداقت بيشتر رو بياوريم و قبول کنيم که در دل مقدس همه اديان يک سري حقايقی وجود دارد و بفهميم که نه ما حق مطلق‌ايم و نه مخالفان ما باطل مطلق. هم ما حقيم آميخته با باطل و هم آنها حق‌اند آميخته با باطل. فقط يکي ۸۰ درصد حق است، ۲۰ درصد باطل و ديگري ۵۰ درصد حق است و ۵۰ درصد باطل. همه ما يک نوع آميخته‌هايي از حق و باطل هستيم و گاهي از دين تفسيري به دست داده مي‌شود که حقوق بشر در آن ممکن است مردود باشد، من معتقدم آنها هيچ کدامشان چيز جديدي نيست که بگوييم بايد افزوده شود، بلکه عناصري است که قبلاً هم در دين وجود داشته، مورد غفلت واقع شده و الان بايد از آن غفلت بيرون بيايد. لذا اگر شرایط پیش بیاید که بتوانیم واقعاً هم به لحاظ نظری و هم به لحاظ عملی یک دینی بورزیم که این عناصر در آن مورد غفلت نباشد، به نظرم می‌آید که آینده با دین است.

 

يعني شما بر اين باوريد که در دين تاريخي بايد بازنگري صورت بگيرد؟

 

دقيقاً. اگر دين تاريخي و نهادينه شده را بخواهيد دست به ترکيبش نزنيد، آينده از آن شما نخواهد بود.

 

يعني در مسير جهاني شدن اين مشکل را خواهيم داشت؟

 

بله. اين مشکل را خواهيم داشت.

 

يعني دين را چه به مثابه فرهنگ بنگريم و چه به منزله ايدئولوژي، در اين فرايند جهاني شدن با دشواري رو به رو خواهيم بود؟

 

بله.

 

اين استنباط از سخنان شما به دست مي‌آيد که ما در فرآيند جهاني شدن وقتي مي‌توانيم سهمي‌ داشته باشيم که نگاهمان به دين، نوعي نگاه وجودي باشد، يعني نگاهي که نسبت انسان را با حقيقت وجود روشن کند، به همين سبب شما بر معنويت تکيه مي‌کنيد و آن جنبه از دين را به عنوان گوهر اديان مطرح مي‌کنيد که تاريخي نيست؟

 

بله، تاريخي نيست. دين تاريخي واقعاً نه به لحاظ مصلحت‌انديشانه و نه به لحاظ حق‌طلبانه مورد دفاع نيست. به لحاظ مصلحت‌انديشانه مورد دفاع نيست، يعني اگر شما بخواهيد بر اين دين تکيه کنيد، در روند جهاني عقب مي‌مانيد و عقب ماندن از روند جهاني يعني از ميان رفتن. اما حق‌طلبانه هم نيست، يعني حتي اگر روند جهاني هم وجود نداشت، نمي‌توانستيم به دين تاريخي تکيه کنيم. اصولاً دين تاريخي با تعابير بنيانگذاران اديان و مذاهب سازگاري ندارد. مرحوم مطهري نيز در کتاب «اسلام و مقتضيات زمان» مثالي مي‌زند و مي‌گويد: دين در اصل چشمه زلال پاک خنک و خالصي است. اما وقتي راه مي‌افتد در جوي زمان، سه کيلومتر آن طرف‌تر مي‌رود. با اينکه آب از همان سرچشمه است، ولي در اينجا اين آب، نه به آن زلالي است و نه به آن خنکي و نه به آن خالصي. هم گرمتر شده و هم خس و خاشاک پيدا کرده و هم زلال بودن را از دست داده است. بعد ايشان مي‌گويد که ما هميشه به کساني نياز داريم که بيايند يک تصفيه‌خانه‌اي بگذارند تا ما آب را از همان سرچشمه، ولي با تصفيه بنوشيم. اين معنايش اين است که مرحوم مطهري هم قایل بود به اينکه يک سلسله خودشيفتگي‌ها، تعصب‌ها، پيش‌داوري‌ها، جزم و جمودها، خرافه‌پرستي‌ها، بي‌تحملي‌ها و يک سلسله جهل‌هايي وارد جريان دين شده و مي‌شود و به اين جهت دين تاريخي آن چشمه اوليه نيست و عوض شده. از اينرو، من مي‌گويم که دين تاريخي چون مطابق تعليمات پيامبر آن دين نيست، قابل دفاع هم نيست و بايد دست از آن برداشت.

 

به عنوان مثال، مسيحيت، موسويت و بودايي‌گري کنوني آني نيست که عيسي و موسي و بودا آوردند و گفتند. با اين تفاسير، نسبت به آينده دين خوشبينم. اما به اين امر نيز معتقدم که دين به صورت نهادينه و تاريخي‌اش بقايي نخواهد داشت و تنها زماني باقي خواهد ماند که فهم عميق و جامعي از دين که همان لب دين (يعني آني که بنيانگذاران دين براي آن آمده بودند) است، پيدا کنيم و به آن اکتفا بورزيم. در اين صورت به نظرم آينده از آن دين خواهد بود.

 

شما مسووليت اين تصفيه را بر دوش روشنفکران ديني مي‌گذاريد يا نه، به غير از آنها هم نظر داريد؟

 

من به دوش هيچ قشر خاصي نمي‌گذارم، من مي‌گويم کساني که حق‌طلب باشند، در مقام نظر و هم عدالت‌طلب باشند، در مقام عمل و هم جهان کنوني را خوب بشناسند؛ حال روحاني باشند و يا روشنفکر. اما هرکه اين کار را بخواهد بکند، چه روحاني و چه روشنفکر و چه غيرروشنفکر، بايد اولاً حقيقت‌جو باشد، ثانياً عدالت‌طلب باشد، ثالثاً جهان را خوب بشناسد و بفهمد که ما در چه زماني زندگي مي‌کنيم. اين را هم اضافه کنم که برخي تصور مي‌کنند وقتي مي‌گوييم بايد بفهميم در چه زماني زندگي مي‌کنيم، يعني اينکه بايد تابع زمان باشيم، اين درست نيست. آدمي‌ براي اينکه تابع زمان نشود، بايد زمان را بشناسد، آنکه زمان را نمي‌شناسد، دير يا زود تابع زمان مي‌شود، بنابراين من هيچ وقت نگفتم، هر چيزي را که اين زمانه بگويد، درست است. بلکه گفتم بايد زمان را خوب بشناسيم. براي اينکه بخواهيم بدانيم کجاي اين زمان درست است و کجاي آن نادرست، براي شناخت نادرستي‌هاي زمان بايد زمان را خوب شناخت. لذا با واقعيت‌ها بايد با کمال صراحت مواجه شد و دقيقاً فهميد که درست يا نادرست آن کجاست. بنابراين، من هميشه مخالف بودم با اينکه بگويم هر فکري چون نو است، درست است. بارها و بارها گفته‌ام، فکر نه مکان دارد و نه زمان. چون فکر مکان ندارد، بنابراين نمي‌شود گفت چون فکر شرقي است، حق است و يا چون فکري شرقي است، باطل است و از آن طرف هم نمي‌شود گفت چون فکري غربي است، حق است و يا باطل است. لذا در فکر نبايد به مکان و زمانش نگاه کرد. بلکه ديد حق است يا باطل. اگر حق است، چه نو باشد يا کهنه و چه غربي باشد يا شرقي بايد آن را قبول کنيم و اگر باطل است، بايد ردش کنيم. اما مي‌گويم زمان را بشناسيم و ببينيم در چه زماني زندگي مي‌کنيم، برای این است که اگر نفهمیم در چه زمانی زندگی می‌کنیم، دير يا زود تابع زمان مي‌شويم. پس بايد زمان را خوب بشناسيم و بفهميم درست است يا نادرست. من بارها گفته‌ام که يک پزشک به اين دليل تابع حرف‌هاي مريض نمي‌شود که بدن را خوب مي‌شناسد. اگر پزشک از پزشکي چيزي سرش نمي‌شد، هر چه مريض مي‌گفت، مي‌پذيرفت و مي‌گفت درست است. ما اگر بدن زمان را بشناسيم تابع حرف آن نمي‌شويم، ولي وقتي نمي‌شناسيم هر چه زمانه بگويد، قبول مي‌کنيم و من معتقدم که هم آنهايي که مخالفت نابجا با زمانه مي‌کنند و هم آنهايي که موافقت نابجا، نوعي مُدپرستي فکري دارند، مثل مُدي که درباره لباس دارند، در فکرشان هم مُد پرستند. نو را نمي‌پذيرند و هر دو، زمان را نمي‌شناسند. کسي که زمانه را مي‌شناسد، نه مُد پرست است و نه از آن طرف بي‌جهت مخالفت مي‌کند با هر پديده‌اي که رخ داده است.

 

 

عصر اطلاعات عصربی خبری

 

عصر اطلاعات؛ عصر بيخبري اطلاعاتي (1)

منبع: ماهنامه  موعود شماره 61                               

 



علوم سياسي سرعت پيشرفت علم و فن آوري در دنياي امروز خيره كننده است. اين مساله خصوصاً در امر فن آوري اطلاعاتي باعث شده كه در هر زمينه اي كه بخواهيم (و يا حتي نخواهيم) مي توانيم با سرعت، دقت و ارزاني فراوان به انبوهي از اطلاعات دست يابيم. در ذهن هر كدام از ما انبوهي از اطلاعات از هر چيز و هر جا ذخيره شده است. اهميت اين مساله باعث شده كه عصر حاضر را عصر اطلاعات بنامند. اما سوال اينجاست كه آيا همه اينها توانسته است انسان اطلاعاتي امروز را از قيد و بند «بيخبري» نجات دهد؟

 

 قضاوت با شماست. عصري كه ما در آن به سر مي بريم عصر عجيب و غريبي است. در هر زمينه اي كه بخواهيم اطلاعاتي كسب كنيم خيلي سريع و دقيق و آسان و ارزان مي توانيم. از آخرين نتايج تحقيقات و پژوهشهاي علمي در رشته ها و تخصصهاي مختلف گرفته تا آخرين مدلهاي لباسها و لوازم آرايشي و دستور آشپزي و… و خلاصه هر چه كه بخواهيم. حتي لازم نيست كه بخواهيم به دنبال اطلاعات برويم، اطلاعات به سراغ ما مي آيند. هر روز از اول صبح (يا شايد اول ظهر) كه از خواب بيدار مي شويم تا آخر شب در معرض انبوهي از اطلاعات و اخباريم. روزنامه، راديو، تلويزيون، ماهواره، اينترنت و… مدام در حال سرريز اطلاعات در مغز ما هستند. حتي شبها خوابهاي ماهواره اي و اينترنتي مي بينيم.

 

 همه اين پيشرفتها ي علمي و تحقيقي و تكنولوژيك، قاعدتاً بايستي بسيار فرخنده و مبارك باشد چرا كه نشان از عقل، قدرت، خلاقيت، هوش و تلاش بشري دارد و توسط همه ملاكها و معيارهاي عقلي و شرعي و همه مكاتب مادي و غير مادي تائيدو بلكه تاكيد شده است. تا اين جاي كار همه چيز خوب و خوش است .

 

اما سوال اساسي اينجاست كه آيا اينهمه پيشرفت علمي و تكنولوژي و افزايش اخبار و اطلاعات و سطح معلومات افراد توانسته است « انسان» را به انسانيت خود نزديك كند؟ آيا همانطور كه به وسيله عقل و استعداد و كمالي كه خداوند تنها به اشرف مخلوقات خود اعطا فرموده، بسياري از امكانات و نيروهاي مادي از قوه به فعل در آمده، به همان صورت انسانيت انسان هم از قوه به فعال در آمده است؟ آيا بشريت راه خود را پيدا كرده است؟ اگر پاسخ مثبت باشد پس اينهمه درنده خويي و جنايت و تجاوز به جان و ايمان و اخلاق انسانها از كجا آمده است؟

 

البته اگر اينها مظهر انسان مدرن باشد، حتماً پاسخ مثبت است. چرا كه درنده خويي و تجاوز و غارت در تمدن مادي (و توسط دزدان با چراغ) از نظر كمي و كيفي پيشرفتهاي قابل توجهي داشته است. امروزه ديگر لازم نيست با كلي دردسر سمي تهيه كنيد و به خورد دشمنتان بدهيد و جان او را بگيريد. بلكه با فشار يك دكمه مي توانيد جان ميليونها انسان را بگيريد و يا با به حركت در آوردن امواج مسموم الكترومغناطيس در فضا جان ميليونها جوان را تسخير خود كنيد.

 

 امروزه ديگر لازم نيست صاحبان ثروت و قدرت و حكومتهاي فاسد جلوي آزادي بيان را بگيرند و يا راههاي دسترسي مردم را به اطلاعات سد كنند بلكه كافي است با انبوهي از اطلاعات بدرد نخور ولي درست كه ارضاء كننده بسياري از نيازها و غرايز طبيعي ولي سطحي ماست، سر ما را گرم كنند و يا با تباني كمپاني‌هاي سرمايه داري و ساخت و پاخت ثروت و قدرت، همه رسانه هاي قدرتمند اطلاعات غلط را با ظاهري آراسته و فريبا و در راستاي منافع ثروتمندان به مخاطبان القاء كنند و يا با انبوهي از اطلاعات و اخبار بلند بالا راجع به موضوعات فرعي و پيش پا افتاده، ذهن ما را از موضوع اصلي منحرف و دست ما را از حقيقت كوتاه كنند. همه اينها ابزار قرباني كردن حقيقت است؛ خواه به پاي واقعيت و خواه به پاي خيال و توهم و سراب.

 

بنابراين بايد اعتراف كرد كه تمدن ابزاري نه تنها ماده از قوه به فعل در آمده بلكه استعداد سركشي غرايز و شهوات نفساني انسان و جنبه حيوانيت و درنده خويي انسان را هم شكوفا كرده است. اگر مي گوييم عصر اطلاعات، بيخبري انسانها را نه تنها كاهش نداده بلكه افزايش داده بخاطر اين است كه اكنون ما از همه چيز و همه كس و همه جا اطلاعات و اخبار داريم و در عين حال از خودمان و از هيچ كس و هيچ چيز و هيچ جا خبر نداريم. براي همين است كه: اگر هواپيمايي در فلان نقطه از دنيا سقوط كند بلافاطله همه ما خبر دار مي شويم ولي هر روز ارزشهاي انساني بيشتر و بيشتر سقوط مي كند و كمتر كسي خبر دارد. اگر شاخص سهام در بازار بورس لندن، چند سنت كاهش بيابد خبرش به همه دنيا مي رسد ولي كمتر كسي از كاهش ارزش انسان و انسانيت در بازار مكاره دنيا خبردار مي شود. اكثر افراد بهاي نفت برنت درياي شمال را مي دانند ولي كمتر كسي بهاي خويش را مي شناسد. اگر كسي بخواهد پفك تقلبي را در بسته بندي زيبا به ما قالب كند براحتي تشخيص مي دهيم اما اگر بخواهد ملاكهاي تقلبي انسانيت و فرهنگ انساني را با ظاهري دلفريب و با نامهاي مقدس و مظلوم حقوق بشر و آزادي و صلح و صفا به ما قالب كند تشخيص نمي دهيم. اگر در فلان بازي جام باشگاههاي اروپا فلان بازيكن يك لحظه دو سانت در آفسايد قرار گيرد از 6 زاويه بطور زنده مشاهده مي كنيم اما اگر ملاكها و معيارهاي فرهنگ تمدن و بشريتي را براي ما تعريف مي كنند در كل نود دقيقه 60 متر در آفسايد باشد كسي متوجه نمي شود و يا چشمانمان را به روي آن مي بنديم.

 

بنابراين ملاحظه مي كنيم كه تمدن مادي در عصر اطلاعات با استفاده از تكنولوژي و علم و ثروت و قدرت مادي خود و با شيوهاي پيچيده و ابزارهاي پيشرفته چگونه با سرريز اطلاعات و اخبار واقعي و غير واقعي در ذهن ما، اكثر ما را در بيخبري نگاه مي دارند. اما بيخبري از بي اطلاعي متفاوت است ممكن است كسي اطلاعات فراواني داشته باشد ولي بيخبر باشد. بيخبري حتي از بي دانشي و بي علمي هم متفاوت است. بزرگترين دانشمندان هم ممكن است بيخبر باشند (هر چند كه علم و اطلاع شرط لازم خبردار بودن است). پس اگر بيخبري اينها نيست پس چيست؟ جواب اين سوال را همه كساني كه شايسته «لقب انسان» هستند. يعني خبرداران حقيقي داده‌اند و در همه كتب ديني و ادبي و عرفاني جهان آورده شده است، ولي ما فعلاً در اينجا با آنچه كه گفته شده است كاري نداريم؛ چرا كه معتقديم مهمترين جايي كه جواب اين سوال درج شده، كتاب وجودي خود انسان است.

 

 ساده ترين بگويم هر انساني از هر دين و مسلك و عقيده و مرام كه باشد ساده ترين و بديهي ترين و ابتدايي ترين و در عين حال پيچيده ترين و مهمترين سوالي كه از خود بايد بپرسد و از آن خبردار شود «سوال از خود» و «خبر از خويشتن» است. يعني همين سوالهاي ساده و تكراري: «من» از كجا آمده ام؟ براي چه آمده ام؟ در اين جا چه كار بايد بكنم؟ و نهايتاً كجا بايد بروم؟ اگر اين سوالات در درون ما حل شوند همه مسائل حل شده است و ديگر سرگردان و سردرگم و بيخبر نخواهيم ماند و اگر بهاي خود و انسانيت خود را بشناسيم ديگر ارزان فروشي نخواهيم كرد، براي شناخت حقيقت خود فقط كافي است كه حقيقت جو باشيم و پاسخ اين سوالات را بي غرض و در پي جستجوي حقيقت بيابيم به همين جهت است كه از «شناخت خود» به عنوان سودمندترين شناختها تعبير شده است و يا در ادبيات ما تمثيلات، داستانها و اشعار فراواني در اين زمينه وجود دارد و گنج حقيقي را گنج درون و نه گنج برون ذكر كرده اند. گوهر خود را هويدا كن كمال اين است و بس خويش را در خويش پيدا كن كمال اين است و بس كمال هر شيء در حركت از مبدا به سوي غايت خود است. پس اگر انسان مبدا و غايت خود را شناخت در جهت كمال است و «انسان بالفعل» مي شود و مسجود ملائك . اما اگر انسانهاي عصري در بيخبري از خويش بسر برند، آن عصر، عصر بيخبري است؛ حتي اگر عصراطلاعات باشد و اين بيخبري تعبير ديگري از همان «جاهليت» است. و اين عصر عصر «جاهليت مدرن» و يا «بيخبري اطلاعاتي».

 

 و در پايان دو بيت از پيشواي باخبران جهان، امام اميرالمومنين علي عليه السلام كه شايد والاترين بيان بشري در مورد ارزش انسان و زيباترين و كامل ترين و عجيب ترين بيان در اهميت «شناخت خود» باشد:

 

 اتز عم انك جرم صغير وفيك انطوي العالم الا كبر وانت الكتاب المبين الذي باحرفه يظهر المضمر

آيا پنداري كه توده كوچك و بي ارزشي هستي در حالي كه در طومار وجود تو جهان بزرگتر (در مقابل عالم اصغر يا همه دنيا) پيچيده شده است. و تو آن كتاب روشنگري هستي كه با حروفش همه پنهان‌ها آشكار مي شود.

 

 توضيحات

1 - يا معشر الجن و الا نس ان استطعتم ان تنفذوا من اقطارالسموات والارض فانفذوا، لاتنفذون الا بسلطان»

 

 اي جماعت گروه جن و انسان اگر مي توانيد به همه راههاي زمين و آسمانها نفوذ كنيد اين كار را انجام دهيد و جز با نيرو و قدرت نمي توانيد.

 

2 – بتصريح قرآن كريم خداوند، هم نيروي سركشي و بدكاري و هم، استعداد تقوا و نيكوكاري را در انسان نهاده است. هر كس قوه بدكاري را به فعل در آيد در سراشيبي حيوانيت و ستمكاري و زيانكاري سقوط خواهد كرد و هر كه تقوا و نيكوكاري را در خود پرورش دهد رستگار خواهد شد و به قلعه كمال و تعالي صعود خواهد كرد و انسان بالفعل خواهد شد. خداوند در سوره شمس اين مطلب را پس از يازده قسم متوالي ذكر مي كند،… ونفس وماسويها فالهمها فجورها وتقويها قدافلح من زكيها وقدخاب من دسيها»

منطقی که تکنيک را هوشمند کرد

 

پيام يزديان
روزنامه نگار در برلين

 

 

پرفسور لطفی زاده با ابداع منطق فازی نظام منطق دوگانه بين ارسطويی را دگرگون کرد

 

پروفسور لطفی زاده، دانشمند ايرانی تبار و مبدع منطق فازی، روز سه شنبه سوم می 2005 به دعوت کانون مهندسين و متخصصين ايرانی در آلمان و دانشگاه فنی برلين، با حضور رئيس دانشگاه (کورت کوتسلر) و معاون ارشد علمی اش، در سالن EB 301 (ساختمان تاريخی دانشگاه) پس از امضای کتابچه طلای يادبود، نام خود را در کنار بزرگان علم و صنعت دنيا به ثبت رساند.

همه لوازم پيرامون ما که آسايش را برايمان معنا می کند و تکنيک "اتومات" و "هوش مصنوعی" را در بطن خود دارد از ابداع پروفسور لطفی زاده نشان دارد.

پروفسور "لطفی زاده" که در جهان علم به پروفسور "زاده" مشهور است، مخترع منطق علمی نوين "فازی" است، که جهان صنعت را دگرگون کرد.

امروزه هيچ دستگاه الکترونيکی، از جمله وسايل خانگی بدون اين منطق در ساختار خود ساخته نمی شوند. با منطق فازی پروفسور لطفی زاده، ابزار هوشمند می شوند و توانايی محاسبه در آنان نهادينه می شود.

از شوروی به تهران، از تهران به آمريکا

او در سال 1921 در شهر باکو در جمهوری آذربايجان به دنيا آمد. پدرش يک ژورناليست ايرانی بود که در آن زمان به دلايل شغلی در باکو بسر می برد و مادرش يک پزشک روس بود.

وی ده ساله بود که در اثر قحطی و گرسنگی سراسری پديد آمده در سال 1931، به اتفاق خانواده به وطن پدری اش ايران بازگشت. لطفی زاده در دبيرستان البرز تهران، تحصيلات متوسطه را به پايان رساند و در امتحانات کنکور سراسری، مقام دوم را کسب نمود. در سال 1942 رشته الکترونيک دانشگاه تهران را با موفقيت به پايان رساند و در طی جنگ دوم جهانی برای ادامه تحصيلات به آمريکا رفت.

او در سال 1946 موفق به اخذ مدرک ليسانس از دانشگاه ماساچوست شد. در سال 1949 به دريافت مدرک دکترا از دانشگاه کلمبيا نائل شد و در همين دانشگاه با تدريس در زمينه "تئوری سيستم ها" کارش را آغاز کرد. او در سال 1959 به برکلی رفت تا به تدريس الکتروتکنيک بپردازد و در سال 1963 ابتدا در رشته الکتروتکنيک و پس از آن در رشته علوم کامپيوتر کرسی استادی گرفت.

لطفی زاده به طور رسمی از سال 1991 بازنشسته شده است، وی مقيم سانفرانسيسکو است و در آنجا به پروفسور "زاده" مشهور است. لطفی زاده به هنگام فراغت به سرگرمی محبوبش عکاسی می پردازد. او عاشق عکاسی است و تاکنون شخصيت های معروفی همچون روسای جمهور آمريکا، ترومن و نيکسون، رو به دوربين وی لبخند زده اند.

سرگرمی ديگر لطفی زاده "HI FI" است. او در اتاق نشيمن خود بيست و هشت بلندگوی حساس تعبيه نموده تا به موسيقی کلاسيک با کيفيت بالا گوش کند.

پروفسور لطفی زاده دارای بيست و سه دکترای افتخاری از دانشگاه های معتبر دنياست، بيش از دويست مقاله علمی را به تنهايی در کارنامه علمی خود دارد و در هيئت تحريريه پنجاه مجله علمی دنيا مقام "مشاور" را داراست.

تئوری منطق فازی در يک نگاه

بر خلاف آموزش سنتی در رياضی، او منطق انسانی و زبان طبيعت را وارد رياضی کرد. شايد بتوان با دو رنگ سياه و سفيد مثال بهتری ارائه داد. اگر در رياضی، دو رنگ سياه و سفيد را صفر و يک تصور کنيم، منطق رياضی، طيفی به جز اين دو رنگ سفيد و سياه نمی بيند و نمی شناسد. ولی در مجموعه های نامعين منطق فازی، بين سياه و سفيد مجموعه ای از طيف های خاکستری هم لحاظ می شود و به اين طريق فصل مشترک ساده ای بين انسان و کامپيوتر بوجود می آيد.

اين منطق حدود چهل سال پيش در آمريکا توسط لطفی زاده پايه ريزی شد. و برای اولين بار در سال 1974 در اروپا برای تنظيم دستگاه توليد بخار، در يک نيروگاه کاربرد عملی پيدا کرد. با پيشرفت چشمگير ژاپن در عرصه وسايل الکترونيکی، در سال 1990 کلمه "فازی" در آن کشور به عنوان "کلمه سال" شناخته شد.

سخنرانی لطفی زاده در دانشگاه صنعتی برلين

دعوت نامه رئيس دانشگاه صنعتی دانشگاه برلين به اشکال مختلف در ميان دانشجويان و مطبوعات و وسايل ارتباط جمعی به چشم می خورد. کاغذهای زرد رنگ در قطع کوچک در ميان دانشجويان دست به دست می گشت و وعده ديدار با دانشمند بزرگی را می داد.

در قسمتی از دعوت نامه نوشته شده : "بانی تئوری منطق فازی به برلين می آيد: پروفسور لطفی زاده درباره تئوری جهانی خود که در سال 1965 تدوين شده و کاربرد جهانی آن در اتومبيل، موبايل، لباس شويی و غيره، و در خطوط متعدد توليد، و روش های متديک ديگری که امروزه در امور اعتباری و نرم افزارهايی که به اين سياق کار می کنند سخنرانی خواهد کرد."

پيش از برپايی سخنرانی، راديوها و روزنامه های مختلف و از جمله انجمن مهندسين آلمان سئوالات خود را با لطفی زاده مطرح کردند. خبرنگاری که ميکروفن حساسی در دست داشت، از کاربرد منطق فازی در تکنيک امروزی پرسيد؛ پروفسور لطفی زاده به ميکروفن خبرنگار اشاره کرد و گفت: "اتفاقأ اين حساسيتی که در ميکروفن شما بکار گرفته شده تا صدای موضعی را تشخيص دهد و صدای محيط پيرامون را منعکس نکند، نظام منطق فازی را در خود مستتر دارد."

رئيس دانشگاه در اتاق ويژه مهمانان، ضمن خوشامد به لطفی زاده گفت: "من رياضی دان هستم، و از زمانی که با رياضيات مأنوسم با اسم و رسم شما هم آشنايی دارم، و از پروفسور کنعانی رئيس کانون مهندسين و متخصصين ايرانی در آلمان، کمال تشکر را دارم که فرصت ديدار با ايشان را بوجود آورد."

پس از آن از طرف رياست دانشگاه، از پروفسور لطفی زاده دعوت شد تا در دفتر يادبود طلايی دانشگاه که يادگار مخترعين بزرگ از جمله اولين مخترع کامپيوتر (کنراد سوزه) را در خود دارد، نام خود را ثبت کند. و به رسم يادبود کتاب زيبايی که دانشگاه فنی برلين به مناسبت يکصد و بيست و پنج سالگی تاسيس اين دانشگاه منتشر شده بود با عنوان "بزرگانی که ما بر دوش آنان ايستاده ايم" به آقايان لطفی زاده و ناصر کنعانی اهدا گرديد.

پس از آن ناصر کنعانی به زبان انگليسی به معرفی لطفی زاده پرداخت. سپس مبتکر منطق فازی سخنرانی خود را در باره پيدايش منطق فازی و گفتاری پيرامون نظرات مخالف و موافق آن و تکميل و پيشرفت روز افزون اين تئوری به مدت يکساعت و نيم ايراد کرد.

انتقاد لطفی زاده از رفتار اروپا با دانشمندان مهاجر

در فرصتی کوتاهی که دست داد، با پروفسور لطفی زاده گفتگويی داشتم. او گفت: "خوشحالم بعد از بيست و دو سال بار ديگر به برلين آمدم. اول از همه ديدار ايرانيان برلين برايم جالب بود. از برلين خوشم آمده؛ از خيابان های پهن آن خوشم آمده، و از اين که در اين شهر آسمان خراش وجود ندارد بسيار لذت بردم... من فوق العاده خوشحالم که در اين جا هستم و با اين استقبال گرم مواجه شدم. تنها پشيمانی ام اين است که نمی توانم آن طور که بايد و شايد فارسی صحبت بکنم. و مجبورم به انگليسی با شما حرف بزنم، به همين جهت بايد از شما عميقأ عذرخواهی کنم که فارسی من خيلی خوب نيست، فهميدن فارسی برای من مشکل نيست، ولی صحبت کردن برايم کمی سخت است."

لطفی زاده در اشاره به تفاوت پذيرش ايرانيان مهاجر در اروپا و آمريکا می گويد: "می خواهم مقايسه ای کنم بين جامعه ايرانی ها در آمريکا، کانادا، و برلين. دلم می خواهد در رابطه با کانادا صحبت کنم که چندی پيش از طرف جامعه مهندسين کانادا به آنجا دعوت شده بودم. يک فرق اساسی وجود دارد که ايرانی هايی که مقيم کانادا هستند برای دولت کار می کنند. ولی آنچه در برلين متوجه شدم، اين است که ايرانی ها يا در صنايع، و يا در دانشگاه ها کار می کنند و نديدم که يک ايرانی در استخدام دولت آلمان باشد. به گمان من اين موضوع مربوط می شود به اينکه آلمان يک جامعه سنتی است و يک فرق اساسی بين خارجی ها و آلمانی ها وجود داشته و دارد. من اگر آن موقع، به جای آمريکا به آلمان می آمدم، بعيد می ديدم که در آلمان استاد دانشگاه می شدم. و اين مسئله فقط مربوط به آلمان نيست، مربوط به تمام کشورهای اروپايی است و اين تفاوت بين خارجيان وجود دارد."

لطفی زاده می گويد: " شصت سال پيش، زمانی که به آمريکا رفتم، اوضاع خيلی بدتر از اين بود، و حتا اگر فردی نام خارجی می داشت می توانست سرآغاز مشکلات برای او باشد و با اين اسم شما نمی توانستيد شغلی بگيريد. به خاطر دارم زمانی که در ايران بودم و به دبيرستان البرز می رفتم، به يک آمريکايی گفتم که می خواهم برای ادامه تحصيلات به آمريکا بروم؛ و در جواب به من گفت که تو ديوانه ای! و من نفهميدم که چرا به من گفت ديوانه. وقتی رسيدم به آمريکا متوجه شدم که او حق دارد، چرا که ما نمی توانيم شغلی داشته باشيم؛ کاملأ غير ممکن بود. تقريبأ آن زمان مثل الان آلمان بود." به فارسی می افزايد: نه نه، خيلی هم بدتر.

ارتقای اجتماعی دانشوران مهاجر در آمريکا و کانادا

به نظر او اوضاع در کانادا و آمريکا امروزه عوض شده است ولی مهاجران همچنان با محدويت در ارتقای اجتماعی روبرويند: "امروز به هر کجا که می روی می توانی حضور خارجيان را ببينی...در آمريکا اوضاع به گونه ای ست که شما می توانيد مدارج ترقی را طی کنيد، ولی در مرحله ای خارجی بودن باعث توقف می شود. شايد بتوانيد رئيس دانشکده بشويد، ولی رئيس دانشگاه شدن تقريبأ غير ممکن است. افراد زيادی هم در استخدام دولت آمريکا نيستند ولی در کانادا وضع به شکل ديگری ست. به اين ترتيب من احساس می کنم که زندگی در آلمان خيلی مشکل تر است.

"اروپا در سير نزولی است"

او در ادامه از نگرانی خود در باره آينده علمی اروپا می گويد: "بايد فکر کرد که اوضاع و احوال به چه جهت به اين جا کشيده است؟ ولی به تحقيق می توانم بگويم که اروپا در سير نزولی است . اگر آمريکا هم در سير صعودی می بود، پيدا کردن شغل آسان تر می بود. ولی الان آمريکا هم در سير نزولی است. علت اين است که با کشورهای آسيايی در رقابت هستند و آسيايی ها در سير ترقی هستند. مثلأ در آلمان توليدات رو به پايين حرکت می کند، و در بعضی کشورها سير نزولی شديدتر است مثل انگلستان.

پروفسور لطفی زاده در ادامه می گويد: "از آنجا که من به کشورهای مختلف سفر می کنم به تحقيق می توانم بگويم که اين معضل دست به گريبان همه کشورهای اروپايی است. مثلأ در ترکيه گاز و نفت وجود ندارد ولی در عوض توريست دارند. درآناتولی فقط پانصد هزار نفر در قسمت توريسم کار می کنند. ولی از توريسم که يک کشور نمی تواند ثروتمند شده و رشد کند.

"شکل گيری استعمار جديد در صنعت"

لطفی زاده عقايد اجتماعی خاصی دارد که از حساسيت او به وضع کشورهای کمتر توسعه يافته حکايت دارد. او می گويد: "من به هر کشوری که سفر می کنم از استادان دانشگاه سئوال می کنم که آيا شما می توانيد با پولی که می گيريد زندگی کنيد؟ در آلمان پاسخ مثبت است، ولی در ايران و ديگر کشورها از جمله بلغارستان، رومانی، ترکيه، لهستان، پاسخ منفی است. و اين برای پيشرفت علم و دانش مناسب نيست و بايد کاری انجام داد."

"به طور کلی آنچه در مورد کشورهای جهان می توان گفت اين است که يک "نئو کلونياليسم" در حال شکل گيری است. در نتيجه يک کشوری مثل لهستان که 84 درصد از صنعت خود را فروخته است؛ و حتا کار به خريد زمين های اين کشورها هم رسيده است، نتيجه اين که افراد اين کشورها در آينده فقط برای آلمان و آمريکا کار خواهند کرد، نه برای خود."

"يادم می آيد که شاه به ايرانيان گفته بود که حتا حاضر نيستم يک دلار قرض بگيرم و بايد کشورمان را خودمان بسازيم، ولی امروزه کشور ايران زير بار قرض و بدهکاری است. و به نظر من جهان از يک دوران خيلی سختی در حال گذر است و همه ما با اين مشکلات مواجه هستيم. و چه بسا مشکلات بزرگتری در روسيه وجود دارد."

امتياز چند فرهنگی بودن

لطفی زاده که در فرهنگ های مختلف ترکی و روسی و ايرانی و آمريکايی باليده است اين را امتياز خود می داند و می گويد شما از اين طريق به طبيعت بشر بيشتر پی می بريد: "برای مثال من پنج سال رئيس دانشکده بودم، و در بحث و نظر خواهی، نظرات آنانی که تک فرهنگی بودند، نسبی بود، ولی من هر نظری که می دادم به مرور زمان، درستی نظر من ثابت می شد، برای اين که من فرهنگ های مختلف را می فهمم و درک می کنم، در جايی که مثلأ آمريکايی ها به علت تک فرهنگی بودن اين ويژگی را نمی توانند درک کنند."

 

 

 

 

داروهاي ضد صرع در دوران بارداري

دكتر مرتضي ثميني

گروه فارماكولوژي دانشكده پزشكي ـ دانشگاه علوم پزشكي تهران

مقدمه

بيماري هاي همراه با حمله  (SEIZURE ) تقريبا 5/0 تا 1 درصد كل مردم و نيز خانمهاي حامله را مبتلا مي كنند. با اين حساب فقط در آمريكا حدود 800000 تا 1/1 ميليون زن در سنين باروري بيماري تشنجي دارند. صرع عادي ترين اختلال نورولوژيك در دوران حاملگي را تشكيل مي دهد. حملات و اختلالات اپي زوديك حركتي ، احساسي يا هوشياري هستند كه با تخليه هاي الكتريكي هم زمان ، نامناسب و افراطي در قشر مغز ايجاد مي شوند. حملات به دو نوع عموميت يابنده و پارشيال تقسيم مي شوند كه در حملات پارشيال گرچه در ابتدا كانونهايي از سطح مغز دخيل هستند ولي امكان انتشار به كل مغز وجود دارد. با حملات عموميت يابنده از همان آغاز كل مغز تحت تاثير قرار مي گيرد.

گزارش شده كه 5 درصد مردم در بعضي از مراحل زندگي خود دچار حمله مي شوند. ميزان بهبودي حتي بين افرادي كه هرگز تحت درمان قرار نمي گيرند بسيار بالا است. تقريبا 15 درصد كل حملات در نتيجه يك علت مشخص مثل عفونت ، ضربه ، اختلالات متابوليكي يا يك ضايعه

(Space – occupying )  بوده و در مقابل 85 درصد حملات علت نامعلوم دارند يعني علت ويژه اي را نمي توان براي آنها مشخص نمود. اپي لپسي يا صرع به صورت حملات راجعه و علت نامعلوم تعريف مي شوند. تقريبا در 60 تا 70 درصد بيماران مبتلا به صرع با مصرف يك داروي ضد صرع  (AED) حملات كنترل مي شوند.

اثر حاملگي بر صرع

اغلب خانمهاي مبتلا به صرع حاملگي هاي بدون حادثه را پشت سر مي گذارند. اثر حاملگي روي فركانس حملات مي تواند متغيير باشد. به موجب منابع مختلف 15 تا 50 درصد بيماران در طول  حاملگي افزايش فركانس حملات و تقريبا در 25 درصد بيماران كاهش فركانس حملات ديده مي   شود در حالي كه در درصد قابل توجهي از خانمها تغييري در فركانس حملات در دوران حاملگي ايجاد نمي شود. در مروري از 27 مطالعه كه روي 2165 خانم حامله مبتلا به صرع انجام شده ، در

 24 درصد بيماران افزايش فركانس حملات ، در 23 كاهش فركانس حملات و در 53 درصد بيماران تغييري در فركانس حملات مشاهده نشده است. سن بيمار ، نوع حمله ، رژيم  AED يا فركانس حملات در دوران قبل از حاملگي نمي توانند پيشگويي كننده تغييرات احتمالي در فركانس حملات براي يك خانم حامله باشند. محققين نتيجه گيري كرده اند كه خانمهايي كه قبل از حاملگي كمتر از يك حمله هر ماه 9 ماه داشته اند در طول حاملگي با خطر افزايش فركانس حملات روبه رو نخواهند بود. بر عكس خانم هايي كه قبل از حاملگي بيش از يك حمله در ماه داشته باشند در دوران حاملگي افزايش فركانس حملات خواهند داشت. به علاوه بعضي از محققين گزارش كرده اند كه داشتن سابقه حملات مكرر قبل از حاملگي و بيماران مبتلا به اپي لپسي فوكالي ، در طول حاملگي بيشتر با خطر افزايش فركانس يا كثرت وقوع حملات روبه رو مي شوند محققين ديگر اين نتيجه گيري را تاييد نمي كنند. اخيرا  Sabers و همكارانش دريافته اند كه 21 درصد از 151 حاملگي در 124 خانم مبتلا به صرع ، در طول حاملگي افزايش فركانس حملات داشته و اين افزايش به نوع حمله بستگي ندارد. تصور مي شود كه در بعضي از بيماران مصروع حامله عوامل متعددي در افزايش فركانس حمله ايفاي نقش مي كنند كه شامل عدم تبعيت از رژيم درماني ، افزايش تهوبه ريوي ( كه موجب آلكالوز جبراني خفيف مي شود ) ، هيپوكالسمي ترقيقي ، كم شدن سديم و منيزيم خون ، استرس عاطفي ، كمبود خواب ، تغيير در حركات دستگاه گوارش ، تهوع و استفراغ و تغييرات كبدي مي باشند. در بعضي از مدلهاي حيواني استروژنها از طريق كم كردن آستانه تشنج و افزايش شدت حملات ، اپي لپتوژنيك ( صرع زا ) هستند. به علاوه مطالعات حيواني نشان داده كه افزايش شدت غلظت گونادوتروپين مي تواند باعث افزايش فركانس تخليه هاي گهگير در مغز شود. استروژن با افزايش تحريك پذيري ،گيرنده  GABA A را تحت تاثير قرار مي دهد در حالي كه پروژسترون اثرات مهاري دارد. بنابراين حاملگي هم چنين بلوغ ، سيكل قاعدگي و يائسگي همگي مواردي هستند كه فعاليت حمله اي را تغيير مي دهند.

كمبود خواب و استرس عاطفي مي توانند حملات را افزايش دهند. به طور كلي حاملگي مي تواند باعث كمبود خواب شود زيرا خانمها بعلت درد عضلاني اسكلتي احساس ناراحتي مي كنند. به علاوه حاملگي همراه با فشار عاطفي و اضطراب است ، چون مادران تازه براي حوادث تغيير دهنده زندگي آماده مي شوند. يكي از مهم ترين عوامل كه فركانس حملات را در حاملگي تحت تاثير قرار مي دهد تغيير در غلظت خوني  AED است. غلظت خوني نرمال  AEDs در دوران حاملگي كم مي شود. بيشتر خانمها به خاطر ترس از تاثير سوء داروي ضد صرع روي جنين خود و يا به علت ترس از اين كه دارو تهوع يا استفراغ ايجاد كرده يا آنها را تشديد كند. از رژيم درماني توصيه شده كمتر تبعيت مي كنند.

ممكن است در حاملگي كاهش جذب  AEDs وجود داشته و باعث كاهش غلظت خوني دارو شود. استفراغ شديد جذب دارو را آسيب مي زند. به علاوه ، افزايش مصرف كلسيم و داروي ضد اسيد در حاملگي  ميتواند جذي داروهاي ضد صرع را كاهش دهد. افزايش حجم توزيع و افزايش در كليرنس كليوي مي تواند غلظت خوني دارو را كاهش دهد. مصرف مكمل اسيد فوليك كه معمولا در دوران حاملگي تجويز مي شود مي تواند با افزايش آنزيم هاي كبدي كه منجر به افزايش متابوليسم  AED مي شود غلظت داروهاي ضد تشنج را در خون كاهش دهد. توجه به اين نكته مهم است كه گرچه غلظت توتال  AED تقريبا در همه خانمها در دوران حاملگي كم مي شود ،  در اكثريت اين خانمها فعاليت حمله زياد نمي شود كه علت آن اين است كه در حاملگي غلظت آلبومين خون كم مي شود و در نتيجه درصد داروي آزاد افزايش مي يابد. از آنجايي كه اكثر آزمايشگاه هاي اندازه گيري كننده غلظت داروها در خون ، غلظت توتال داروها را اندازه گيري مي كنند بايد قبل از اقدام به تغيير در دوز داروها ، وضعيت باليني بيمار بررسي شود. كاهش در غلظت توتال پلاسمايي يك  AED ، به طور اتوماتيك بيانگر اين نيست كه بايد دوز داروي ضد صرع را افزايش داد. بايد در نظر داشت كه غلظت داروي آزاد است كه كنترل حملات و اثرات روي سيستم عصبي مركزي را اعمال مي كند.

اگر بيمار حامله عاري از حمله باشد بعضي از متخصصين زنان غلظت  AED را هر سه ماهه اندازه

 

 

 

 

 

 

گيري مي كنند. هر وقت بيماري نشانه هاي مسموميت دارويي نشان دهد حتي اگر غلظت خوني توتال دارو پايدار باشد بايد دوز دارو كاهش داده شود زيرا ممكن است غلظت داروي آزاد افزايش يافته باشد. چهار تا پنج نيمه عمر طول مي كشد تا پس از تغيير دوز غلظت پايدار جديد برقرار شود ، لذا پزشك بايد از اندازه گيري غلظت خوني زودتر اجتناب كند. وقتي غلظت خوني دارو اندازه گير شود و خون گيري درست قبل از مصرف دارو انجام گيرد تا غلظت تراف اندازه گيري شده باشد. و بالاخره ، ذكر اين نكته مهم است كه ممكن است غلظت خوني  AEDs به علت كاهش كليرنس كليوي و حجم توزيع در طول چند هفته اول پس از زايمان افزايش سريع داده باشد. به علاوه ، پس از زايمان تبعيت ما در براي استفاده از دارو زيادتر مي شود زيرا ترس از خطر عوارض جانبي براي جنين منتفي شده است. بنابراين ، به ويژه اگر در دوران قبل از زايمان ، دوز دارو افزايش يافته باشد پس از زايمان ممكن است نياز به كاهش سريع دوز دارو وجود داشته باشد.

اثر صرع بر حاملگي

اگرچه اكثريت خانمهاي مبتلا به صرع حاملگي هاي بدون مخاطره اي را خواهند داشت ولي از بعضي از مطالعات در خانمهاي مبتلا به صرع در مقايسه با گروههاي كنترل نتايج بد حاملگي گزارش شده است. اين نتايج سوء شامل زايمان زودرس ، تولد بچه با وزن كم ، دور سركوچك تر ، تولد نواد مرده ، شاخص آپگار كم ، پرده اكلامپسي ، زايمان با سزارين ، نقص هاي مادرزادي و مرگ و مير نزديك زايمان مي باشند. خانم هاي حامله مبتلا به صرع كه از داروهاي ضد صرع استفاده مي كنند به جاي 2 الي 3 درصد احتمال وقوع ذكر شده براي خانمهاي عادي ، ميزان ناهنجاري مادرزادي 4 تا 8 درصد مي باشد. هم چنين خطر نقص هاي مادرزادي جزيي نيز دو برابر مي شود.

فرض بر اين است كه علاوه بر مصرف  AED  عوامل ديگري مثل حملات مارد ، ارثي بودن صرع مارد ، تروماي فيزيكي ضمن حملات ، وضعيت اجتماعي ـ اقتصادي نامطلوب مسؤول افزايش ميزان نقص هاي مادرزادي هستند. با وجود اين ، اغلب محققين عقيده دارند كه حملات مارد در طول حاملگي اثري روي كثرت نقص مادرزادي بچه هاي اين مادرها ندارد. توافق عام بر اين

 

 

 

 

 

 

است كه مسؤول اصلي براي نتايج سوء حاملگي در مادران مبتلا به صرع ،به ويژه افزايش نقص هاي مادر زادي در جنين AEDs مصرف شده در درمان صرع مي باشد نه خود صرع.

مصرف AEDsدر حاملگي

 همه داروهاي ضد صرع از جفت عبور مي كنند و لذا تاا حدودي خطر ناقص الخلق زايي دارند.

نتيجه مطالعه انجام شده توسط Holmes و همكارانش فرضيه مسؤول بودن  AEDs براي نقص هاي مادرزادي در بچه هاي مادران مبتلا به صرع را تاييد مي كند. در اين مطالعه آينده نگر كه از سال 1986 تا 1988 انجام شده ، سه گروه از خانمها از لحاظ نتايج حاملگي بررسي شده اند. گروه اول شامل 180 خانم مصروع بودند كه تحت درمان با  AEDs بودند. گروه دوم شامل 218 بيمار مصروع بودند كه هيچ گونه  AEDs دريافت نمي كردند. گروه سوم شامل 979 خانم كنترل بودند. در اين مطالعه ، بين انواع صرع هايي كه آنها داشتند تفاوتي وجود نداشت. در بين بچه هايي كه تحت تاثير  AEDs بودند در مقايسه با بچه هاي مادران گروه دوم و سوم افزايش قابل توجهي در وجود نقص هاي ماژور ، ميكروسفالي يا تاخير رشد وجود داشت. از طرف ديگر از لحاظ آماري تفاوت قابل توجهي بين بچه هاي گروه 2 و 3 وجود نداشت. يكي از موارد خدشه اين مطالعه اين بوده كه تكرر حملات بين دو گروه اپي لپتيك متفاوت بوده است. به طوري كه 50 درصد خانمهاي مبتلا به صرعي كه داروي ضر صرع مي خورند حمله را تجربه كردند در صورتي كه فقط 10 درصد مادراني كه تحت درمان با دارويي نبودند كه طول حاملگي حمله داشتند.

در يك مطالعه جديد روي 211 خانم مبتلابه صرع و 355 كنترل سالم ، نتايج حاملگي به ور آينده نگر بررسي شده است. 174 حاملگي در مادران مبتلا به صرع براي آناليز وجود داشته كه ازز اين تعداد 159 مورد  AEDs دريافت كرده است. نشان داده شد كه در خانمهايي كه در معرض داروهاي ضد صرع نبودند هيچ نوع نتيجه غير طبيعي به صورت مرگ يا ناهنجاريهاي مادرزادي در بچه هاي آنها اتفاق نيفتاده در حالي كه در 159 خانم مصروع كه تحت درمان با  AEDs بودند 7/10 درصد نتايج غير طبيعي در مقايسه با 4/3 درصد در گروه كنترل داشته اند كه اين تفاوت از لحاظ آماري

 

 

 

 

 

 

 

معني دار مي باشد. در اين مطالعه ، بين تكرر حملات  و نتايج سوء هم خوانيي وجود نداشته است. در يك مطالعه بزرگ كه در چند موسسه روي 902 خانم مصروع انجام شده وقوع نقص مادرزادي در بچه هاي مادران تحت درمان با AED تقريبا پنج برابر خانمهي مصروعي بوده كه دارويي دريافت نكرده اند.

دليل ديگري دال بر تراتوژن بودن  AEDs اين است كه هر چه غلظت خوني آنها در مادر زياد مي شود ميزان ناهنجاري در بچه ها نيز زياد مي شود و وقتي يك داروي ديگر به رژيم دارويي مادر اضافه مي شود ميزان ناهنجاري در بچه ها نيز افزايش مي يابد. وقتي دو داروي ضد صرع مصرف مي شوند ايجاد ناهنجاري مادر زادي تا 5/5 درصد زياد مي شود و وقتي سه تا 4 داروي ضد صرع با هم مصرف مي شوند ميزان ناهنجاري به ترتيب 11 و 23 درصد افزايش مي يابد. اين ارقام را مي توان با 2 درصد در مردم عادي و 3 درصد با مادراني كه با يك   AED  درمان مي شوند مقايسه كرد. اخيرا نشان داده شده كه در بچه هايي كه مادر آنها در طول حاملگي با  AEDs درمان شده اند تغييرات طولاني مدت در نوار مغزي  (EEG) آنها وجود دارد.  Iqs نيز با افزايش تعداد  AED  كم مي شود در حالي كه تغييرات  EEG به تعداد حملات مادر در دوران حاملگي ارتباطي ندارد. و بالاخره اين كه زمان در معرض  AED قرار گرفتن در دوران جنيني مهم است. نقص هاي مربوط به مجراي عصبي موقعي ايجاد مي شود كه تماس با بعضي  AEDs از هفته هاي 5 تا 6 پس از آخرين پريود قاعدگي  (LMP) باشد. شكاف كام و لب شكري به ترتيب موقعي ايجاد مي شوند كه تماس جنيني با دارو قبل از هفته 7 و هفته 10 از  LMP باشد. بيماري قلبي مادرزادي موقعي ايجاد مي شود كه تماس با دارو قبل از هفته 8 از  LMP باشد.

 اگر خانم مصروعي به مدت بيش از 2 سال حمله نداشته باشد پزشك بايد قل از حامله شدن او ، قطع مصرف دارو را تحت بررسي قرار دهد. اگر بيماري داروي ضد صرع مصرف مي كند كمال مطلوب اين است كه بيمار تحت درمان با كمترين تعداد دارو و با كم ترين دوز مورد نياز براي كنترل حملات باشد.

مكانيسم هاي ناقص الخلقه زايي   AED

مكانيسم هاي متعدد براي توضيح ناقص الخلقه زايي  AEDs متصور است. يكي از آنها ايجاد

 

 

 

 

اپوكسايدهاي سمي به عنوان متابوليت  AEDs مي باشد. به عنوان مثال ، ضمن متابوليسم فني تويين ، اپوكسايدهاي ناپايدار ساخته مي شوند كه اين مواد داراي اثرات ناپايدار ساخته مي شوند كه اين مواد داراي اثرات موتاژيك در مطالعات حيواني و انساني بوده اند. اين مواد براي غير سمي شدن نياز به آنزيمهاي اپوكسايد هيدرولاز دارند كه ممكن است در بعضي از جنين ها از لحاظ ژنتيكي وجود نداشته و يا كمبود آنها وجود داشته باشد و همين موضوع باعث شود كه وقتي اين جنين ها در معرض  AEDs قرار مي گيرند حساس به ناهنجاريهاي مادرزادي باشند. مكانيسم هاي ديگري نيز ممكن است دخيل باشند زيرا در جنين هايي كه در معرض مفنيتوئين قرار گرفته اند ( كه متابوليسم آن متابوليت اپوكسايدي نمي كند ) نيز آسيب جنيني ايجاد شده است.

متابوليسم بعضي از  AEDs منجر به ساخته شدن راديكالهاي آزاد مي شوند كه مي توانند به ملكولهاي سلولي مثل  DNA و پروتئين ها متصل شده و اثر سيتوتوكسيك ايجاد كنند ، زيرا همانندسازي ، سنتز  RNA و تقسيم سلولي و  cell  migration  را مختل مي كنند. بنابراين ايجاد راديكالهاي آزاد ضمن متابوليسم  AED مي تواند يك مكانيسم علي البدل باشد كه به وسيله آن ناهنجاريهاي مادرزادي در خانمهاي مصروع زياد مي شود. در متابوليسم فني تويين ، حد واسط هاي راديكال آزاد توليد مي شوند. در مطالعات حيواني ، پيش مداواي موش هاي حامله با تركيباتي كه باعث كم شدن راديكالهاي آزاد فني تويين مي شوند باعث كم شدن تعداد شكاف كام و لب شكري در نوزادان آنها شده است. به علاوه عقيده بر اين است كه گلوتاتيون حد كونژوگاتهاي غير سمي ، فاقد سميت مي كند.

مطالعات نشان داده اند كه موادي كه توليد گلوتاتيون را مهار مي كنند ميان آسيب جنين توسط فني تويين را افزايش مي دهند. بعضي از جنين ها ممكن است مقدار آنزيمهاي جاروب كننده راديكالهاي آزاد را كم داشته باشند و لذا در آنها به علت نقص هاي ژنتيكي مقدار راديكالهاي آزاد خودي زيادتر باشد كه اين جنين ها ممكن است بيشتر در معرض خطر نقص هاي مادرزادي باشند. پلي تراپي به خاطر اثرات تجمعي روي ناهنجاريهاي مادر زادي داشته باشد.

 

 

 

 

 

 

 

اثرات آنتي فولات  AEDs نيز مي تواند در ناقص الخلقه زايي آنها دخيل باشد.  AEDs ميتوانند غلظت خوني فولات را از طريق افزايش سرعت متابوليسم فولات در كبد كاهش دهند. در خانمهايي كه مبتلا به صرع نيستند كمبود فولات همراه با نتايج سوء حاملگي و ناهنجاريهاي جنيني مثل نقص هاي مجراي عصبي و  Ventricuseptal مي باشد. در خانمهاي حامله مبتلا به صرع ، كمي غلظت فولات در گلبولهاي قرمز همراه با افزايش ميزان ناهنجاري در بچه هاي آنهابوده است ولي كمبود اسيد فوليك نمي تواند توضيح كافي براي اين مورد باشد زيرا فني توئين و باربيتورانها بيشترين تاثير را در ايجاد كمبود اسيد فوليك دارند در حالي كه كمترين خطر براي نقص هاي مجراي عصبي ايجاد مي كنند. در حالي كه والپروات و كاربامازپين كه بيشترين ميزان نقص هاي مجراي عصبي را دارند كمترين اثر را روي پارامترهاي مقداري اسيدفوليك دارند. مكمل فولات با دوز 4/0 ميلي گرم در روز خطر نتايج سوء جنيني را در خانمهاي بدون صرع كاهش مي دهد.

براي كم كردن خطر  neural  tube  defects مكمل فولات بايد بين روزهاي 1 و 28 آبستني كه زمان بسته شدن  neuropore خلفي لوله عصبي است مصرف شود. سالم بودن آن خانمهايي كه داروهاي ضد صرع دريافت مي كنند نا معلوم است. بعضي از محققين عقيده دارند كه خانمهاي تحت درمان با  AEDs ، تا موقعي كه تجربيات باليني كنترل شده نشان دهند كه اسيدفوليك موثر بوده و بدون هر گونه اثر سوء روي جنين است نبايد عموما با دوزهاي بالاي اسيدفوليك درمان شوند. مصرف اسيدفوليك مي تواند فعاليت آنزيم هاي ميكروزومي كبدي را افزايش داده و غلظت   AED  را پايين بياورد. كالج مامايي و زنان آمريكا مي گويد كه به نظر مناسب مي رسد كه زنان تحت درمان با  AEDs كه به طور ويژه اي در خطر نقص لوله عصبي هستند ( يعني والپروات و كاربامازپين دريافت مي كنند ) دوز اسيدفوليك معادل 4 ميلي گرم در روز قبل از حاملگي دريافت كنند. علي رغم دليل واضح براي سودمندي در اين افراد ، ديگران روزانه 4 تا 5 ميلي گرم مكمل فولات به مدت سه ماه قبل از حاملگي و در طول سه ماهه اول توصيه كرده اند.

 

 

 

 

 

 

 

 

مداوا با ضد صرع ها

به نظر نمي رسد كه ناهنجاري مادر زادي ويژه اي مختص يك  AED ويژه اي باشد. اولين سيندرم ايجاد شده با يك  AED ، سيندرم  fetal  trimethadione بوده است. سيندرم هاي مشابهي با مصرف ساير  AEDs شرح داده شده كه مشخصات آن ها به قدري شبيه هم هستند كه يك عنوان كلي  fetal   anticonvulsant   syndrome تقريبا براي هر  AED به كار رفته است كه عمدتا شامل ناهنجاري هاي دهاني صورتي ، قلبي عروقي و انگشتي مي باشند. شكاف هاي دهاني صورتي معمول ترين ناهنجاري هاي گزارش شده در فرزندان مادران مصروع هستند كه با  AEDs درمان مي شوند. اين ناهنجاري ها 30 درصد همه ناهنجاري هاي ماژور را تشكيل مي دهند. نقص هاي قلبي و اسپينابي فيدا به ترتيب در رديف دوم و سوم هستند. اسيدوالپروئيك در 1 تا 2 درصد موارد ايجاد اسپينابي فيدا كرده و كاربامازپين در 5/0 تا 1/0 موارد همراه با خطر ايجاد نقص هاي لوله عصبي  است. علاوه بر اين ، سيندرم هاي متعددي  كه شامل ناهنجاري هاي جزيي مي باشند با مصرف  AEDs در جنين ايجاد شده اند.

فني توئين

يك ضد صرع هيدانتوئيني است. ساير داروهاي اين گروه شامل اتوتوئين ، مفنيتوئين و فناسمايد هستند. فني توئين برا ي درمان حملات پارشيال تونيك ـ كلونيك و استاتوس اپي لپتيكوس به كار مي رود. دوز معمولي آن 300 تا 600 ميلي گرم در روز است كه در سه دوز منقسم مصرف مي شود. اگر از فرآورده هاي مداوم آزادكننده استفاده شود يك تك دوز آن مي تواند مناسب باشد. غلظت درماني آن 10 تا 20 ميكروگرم در ميلي ليتر است. بيش از 90 درصد آن به پروتئين متصل مي شود. فني توئين در كبد  متابوليزه مي شود و آنزيم هاي اكسيداتيو ميكروزوم كبدي را تحريك مي كند. اثرات سمي آن شامل بي نظمي حركات (آتاكسي) ، چرخش كره چشم ، تهوع ، هيپرپلازي  لثه ، افسردگي ، كم خوني مگالوبلاستيك و بي نظمي حركات قلب است.

خطر ناهنجاري هاي مادرزادي ماژور با اين دارو 2 تا 5 درصد است كه شامل نقص هاي قلبي در ديواره بين دو بطن ، شكاف هاي دهاني صورتي و نقص هاي ادراري تناسلي هستند. سيندرم فتال

 

 

 

 

 

 

هيدانتوئين اولين بار توسط  Hanson و  Smith در سال 1975 شرح داده شد. خطر سيندرم فتالهيدانتوئين در جنيني كه در معرض فني توئين قرار گرفته باشد تقريب 10 درصد است. اين سيندرم مجموعه اي از ناهنجاري هاي جزيي شامل ناهنجاري هاي جمجمه اي صورتي ( بيني كوتاه ، پل بيني پهن ، لب هاي پهن ) هيپرتلوريسم ( فاصله زياد بين قسسمت هاي مختلف بدن )، پتوزيس ( افتادگي پلك ها ) ، چين هاي گوشه داخل چشم  ( epicanthal  folds) ، گوش هاي  low –set و ناهنجاري هاي اندامي مثل هيپوپلازي فاصله بين انگشتان ، فقدان ناخن ها و چين هاي تغيير يافته كف است مي باشند . علاوه بر اين ، تاخير در رشد جنين نيز گزارش شده است. فني توئين مي تواند به عنوان مهار كننده رقابتي انتقال جفتي ويتامين  K عمل كند و اين منجر به كاهش فاكتورهاي انعقاديي IX ‘ VII’II و X در جنين مي شود . فني توئين هم چنين متابوليسم فاكتورهاي انعقادي در كبد جنين را افزايش مي دهد. كاهش ايجاد شده در فاكتورهاي انعقادي جنين همراه با افزايش خطر خونريزي در نوزاد است. براي جلوگيري از اين كوآگولوپاتي ، بعضي از مصرف مكمل ويتامين  K  خوراكي ( 10 ميلي گرم در روز ) در خانم هاي حامله مصروع در ماه آخر حاملگي و تزريق ويتامين  K  به نوزاد موقع تولد طرفداري مي كنند. فني توئين در طبقه بندي مصرف داردها در دوران حاملگي در گروه  D قرار دارد و مصرف آن در دوران شيردهي منعي ندارد . غلظت آن در شير 15 درصد غلظت آن در خون مادر است.

كاربامازپين

يك ايمينواستيلبن است كه در درمان همه انواع حملات بجز صرع كوچك مصرف مي شود. اين دارو بيشتر در درمان صرع سايكوموتور ( لوب تمپورال ) و صرع بزرگ مصرف مي شود. دوز آن 200 تا 1200 ميلي گرم در روز و غلظت درماني آن 4 تا 12 ميكروگرم در ميلي ليتر است. اثرات جانبي وابسته به دوز كاربامازپين شامل سرگيجه ، سردرد ، تهوع ، خواب آلودگيي ، نوتروپني و هيپوناترمي است.

در يك مطالعه روي 72 زن مبتلا به صرع كه كاربامازپين مصرف مي كردند وقوع ناهنجاري هاي مادرزادي افزايش داشته است. 11 درصد وقوع نقص هاي كرانيوفاسيال ، 26 درصد وقوع هيپوپلازي انگشت و 20 درصد وقوع تاخير در تكامل گزارش شده است.

 

 

 

 

 

اين مجموعه اثرات جنيني به نام سيندرم  fetal  carbamazepine ناميده شده و خيلي شبيه به نقص مادرزادي ديده شده در سيندرم  fetal  hydantion است. علاوه بر اين ، مصرف كاربامازپين توسط مارد همراه با وقوع اسپينابي فيدا بوده است. با آناليز همه اطلاعات موجود درباره زنان حامله اي كه كاربامازپين دريافت مي كردند نتيجه گيري شده كه تماس جنين با كاربامازپين تقريبا همراه با خطر 5/0 تا 1 درصد اسپينابي فيلدا است.

كابامازپين مثل فني توئين در كبد متابوليزه شده و آنزيم هاي ميكروزمال كبدي را افزايش مي دهد. به علاوه كاربامازپين با فاكتورهاي انعقادي وابسته به ويتامين  k  مداخله كرده و باعث خونريزي در نوزاد مي شود.

مصرف كاربامازپين در دوران شيردهي منعي ندارد. غلظت دارو در شير 25 تا 70 درصد غلظت آن در خون مارد است. بنا به گزارش گروه كار  WHO درباره Human  lactation مصرف آن در دوران شيردهي احتمالا سالم است. در طبقه بندي مصرف داروها در دوران حاملگي كاربامازپين در  pregnancy  eategory  C قرار دارد .

فنوباربيتال

يكي از پرمصرف ترين  AEDs از گروه باربيتورات ها است. از باربيتورات ها ، فنوباربيتال ، مفوباربيتال و متاباربيتال در درمان صرع به كار رفته اند. فنوباربيتال در درمان حملات تونيك ـ كلونيك عموميت يابنده و پارشيال و هملات مكرر صرع به كار مي رود. اين دارو با دوز 60 تا 240 ميلي گرم در روز مصرف شده و غلظت درماني آن در محدوده 10 تا 40 ميكروگرم در ميلي ليتر است. اثرات جانبي وابسته به دوز فنوباربيتال شامل خواب آلودگي ، آتاكسي ، چرخش كره چشم ، خستگي ، بي ميلي و افسردگي است. فنوبارربيتال در كبد متابوليزه شده و آنزيم هاي اكسيداتيو ميكروزمال كبدي را تحريك مي كند. تماس جنين با فنوربابيتال همراه با ناهنجاري هاي ماژور مثل نقص هاي مادرزادي قلبي و شكاف دهاني صورتي مي شود. سيندرم   fetal  phenobarbital  با مشخصات ديسمورفيك مشابه با سيندرم  fetal  hydantoin  است. تماس جنين با فنوربابيتال هم چنين همراه با كاهش تكامل هوشي و شناختن در نوزاادان و بچه ها مي شود. مصرف فنوربابيتال توسط مادر در طول حاملگي مي تواند منجر به خونريزي در نوزاد و سيندرم

 

 

 

 

 

قطع در نوزاد پس از زايمان مي شود. علايم قطع شامل تحريك پذيري است و تقريبا در روز هفتم زندگي شروع شده و معمولا 2 تا 6 هفته ادامه دارد. مصرف فنوباربيتال در مادران شيرده ممكن است منجر به خواب آلودگي نوززاد شده و وقتي شيردهي قطع مي شود باعث بروز علايم قطع در بچه شود. در صورت ايجاد سديشن ( تسكين رواني ) در نوزاد بايد شيردهي قطع شود. در طبقه بندي داروها در دوران حاملگي فنوباربيتال در گروه  D قرار دارد.

پريميدون

پريميدون در كبد به فنوباربيتال و فنيلاتيل مالون آميد  ( PEMA) متابوليزه مي شود كه همه اين مواد اثر ضد تشنجي داشته و عليه حملات تونيك ـ كلونيك عموميت يابنده و پاشيال موثرند. اين ها ممكن ااست حملات مقاوم به فنوباربيتال را كنترل كنند. پريميدون با دوز 500 تا 2000 ميلي گرم در روز براي ايجاد غلظت درماني حدود 5 تا 12 ميكروگرم در ميلي ليتر مصرف مي شود. اثرات جانبي وابسته به دوز آن شامل خستگي ، افسردگي ، سايكوز ، تهوع ، آتاكسي و چرخش كره چشم هستند. از آنجايي كه مطالعاتي با پريميدون تنها وجود نداشته درباره تراتوژنيسيته آن اطلاعات چندان وجود ندارد. فقط در مواردي از تماس جنين با پريميدون مشخصات ديسمورفيك شبيه سيندرم  fetal  hydantoin گزارش شده است. نقص هاي مادرزادي قلبي ، شكاف هاي دهاني صورتي و ميكروسفالي با مصرف اين دارو همراه بوده است. مثل فنوباربيتال ، مصرف اين دارو همراه با سيندرم قطع نوزاد و هموراژي بوده است. پريميدون در خانم خاي حامله بايد با احتياط مصرف شود. در واقع گروه كار  WHO درباره  Human  lactation مصرف اين دارو را به عنوان داروي ناسالم در خانم هاي شيرده تقسيم بندي كرده است. خواب آلودگي جنين ، هيپوتوني و مشكلات تغذيه در اطفال شيرخوار در معرض پريميدون گزارش شده است.

اسيدوالپروئيك

اين دارو در درمان حملات صرع كوچك و بزرگ مصرف مي شود. دوز روزانه آن 15 ميلي گرم براي هر كيلوگرم وزن بدن در 3 يا 4 دوز منسقم است. غلظت درماني آن 50 تا 100 ميكروگرم در ميلي ليتر است. اثرات جانبي وابسته به دوزان شامل سوءهاضمه ، تهوع ، لرزش ، افزايش وزن ، طاسي و ادم محيطي مي باشند.

 

 

 

 

 

 اطفال در معرض اسيدوالپرئيك 1 تا2 درصد در خطر اسپينابي فيدا هستند. نقص لوله عصبي بيشتر در ناحيه  lumbosacral ( كمري خاجي ) است. همچنين نقص هاي قلبي ، شكاف هاي دهاني صورتي و ناهنجاري هاي ادراري تناسلي ايجاد مي كند. سيندرم   fetal  valproate با مشخصات ديسمورفيك مثل چين هاي اپي كانتال ، حدقه هاي كم عمق ، هيپرتلوريسم ، گوش هاي  low – set پل بيني پهن و نوك بيني سربالا ، ميكروسفالي و غيره مشخص مي شود. اسيدوالپرئيك در كبد متابوليزه مي شود و يك مهار كننده آنزيم هاي ميكروزمال كبدي است. همراه با خونريزي در نوزاد و آسيب كبدي است. مصرف اسيدوالپروئيك توسط مادر شيرده منعي ندارد و غلطت آن در شير 15% غلظت خوني آن است. ااسيدوالپروئيك جزء  pregnancy  catogory  D  است.

اتوسوكسيميد

اين دارو و تركيبات وابسته به آن مثل فن سوكسيميد و مت سوكسيميد تركيبات سوكسين ايميدها مي باشند. اتوسوكسيميد براي درمان صرع كوچك ساده به كار مي رود.

دوز آن 500 تا 2000 ميلي گرم در روز در دوزهاي منقسم براي ايجاد غلظت درماني 40 تا 100 ميكروگرم در ميلي ليتر مصرف مي شود. اثرات جانبي وابسته به دوز شامل تهوع ، استفراغ ،بي اشتهايي ، تحريك پذيري ، سردرد ، خواب آلودگي و درد شكمي مي باشند. مصرف اين دارو توسط مادر در دوران حاملگي مي تواند همراه با بيماريهاي قلبي مادرزادي ، شكاف دهاني صورتي و هيدروسفالي باشد. تماس جنين با اين  AED همچنين همراه با خونريزي در نوزاد مي باشد. مصرف اين دارو توسط مادران شيرده باعث كم شدن قدرت مكيدن نوك پستان و تحريك پذير شدن نوزاد مي شود. آكادمي پدياتريك آمريكا رأي بر سازگار بودن مصرف اين دارو در درمان مادران شيرده داده است. جزء گروه  C در حاملگي است.

كلونازپام

يك بنزوديازپين است كه در درمان حملات ميوكلونيك مقاوم به كار مي رود. دوز شروع آن 5/1 ميلي گرم در روز است كه نبايد به بيشتر از 20 ميلي گرم در روز برسد. در نوشتجات موجود غلظت درماني مشخصي وجود ندارد. مصرف كلونازپام به خاطر ايجاد خواب آلودگي خستگي و

 

 

 

 

 

سرگيجه و به خاطر توانايي آن براي ايجاد تحمل دارويي محدود است. اشاره شده كه مصرف آن توسط مادر خطر نقص هاي مادرزادي قلبي را زياد مي كند ولي دليل قطعي درباره تراتوژنيسيته آن در انسان وجود ندارد. كلونازپام بايد در مادران شيرده با احتياط مصرف شود زيرا خطر ايجاد آپنه در نوزاد وجود دارد. آكادمي طب اطفال آمريكا مصرف با احتياط بنزوديازپين ها را توصيه كرده ولي هيچ گونه اثر جانبي گزارش نشده است. بايد به دقت تضعيف  CNS يا آپنه ( وقفه تنفسي ) در مادر شيرده زير نظر باشد. در گروه  C دوران حاملگي قرار دارد. ديازپام عمدتا در درمان حملات حاد و حملات مكرر و طولاني به كار مي رود. استاتوس اپي لپتيكوس مي تواند در زنان مصروع و غير مصروع رخ دهد و مي تواند منجر به آسيب برگشت ناپذير مغز يا مرگ در مادر و يا جنين شود. ديازپام داروي انتخابي در درمان استاتوس اپي لپتيكوس است.

داروهاي ضد صرع جديد

AED ايده آل بايد وقتي تنها مصرف مي شود كه بتواند حملات را به طور كافي كنترل كرده ، اتصال به پروتئين كم داشته يا نداشته باشد ، سيستم سيتوكرم 450 ـ P كبدي را به كار نگيرد ، متابوليت اپوكسايد ايجاد نكند و روندهاي بيولوژيك واسطه گري شده توسط فولات را تغيير ندهد. از داروهاي ضد صرع جديد مي توان به فلبامات ، گاباپنتين ، لاموتريجين ، اوكسي كاربامازپين ، توپي راميت ، تياگابين و ويگاباترين اشاره كرد.

فلبامات توسط  FDA آمريكا براي منوتراپي تاييد شده بود ولي سپس با توجه به ايجاد آنمي آپلاستيك و نارسايي كبدي مصرفش شديدا محدود شد. اين دارو يك مهار كننده سيستم سيتوكرم 450 ـ P است. به پروتئين متصل نشده يا خيلي كم متصل مي شود و متابوليك اپوكسايد قابل توجهي ايجاد نمي كند.

گاباپنتين در آمريكا به عنوان درمان كمكي براي حملات پارشيال و حملات تونيك ـ كلونيك بعدا عموميت يابنده وارد بازار شد. اين دارو آزادشدن دوپامين در سيستم عصبي مركزي را مهار مي كند. گاباپنتين از لحاظ ساختماني شبيه  GABA است ولي با گيرنده هاي  GABA تركيب نمي شود

 

 

 

 

 

 

 

و اثري روي سيستم سيتوكرم 450 ـ P ندارد و ايجاد متابوليت هايي اكسايد قابل توجه نمي كند. در گروه C داروها در حاملگي قرار ميگيرد. اطلاعي درباره ترشح آن به داخل شير وجود ندارد.

لامونريجين به صورت منوتراپي در صرع پارشيال تراتولوژي در حيوانات نشان داده كه ناهنجاري مادرزادي در حيوانات ايجاد نمي كند. با دوزهاي زياد در جوندگان حامله باعث تاخير در استخواني شدن و كاهش وزن شده است. لاموتزيجين يك مهار كننده دي هيدروفولات ردوكتاز بوده و غلظت فولات در جنين را كاهش مي دهد و لذا مصرف آن در انسان ممكن است منجر به سميت تكامليي شود. كارهاي مقدماتي 6 درصد نقص مادرزادي را در جنين ها ايجاد كرده است. لاموتريجين به پروتئين متصل نشده. روي سيستم سيتوكرم 450 ـ P اثري نداشته و به نظر نمي رسد كه متابوليت هاي اپوكسايد به مقدار قابل توجه ايجاد كند. لاموتريجين داخل شير ترشح مي شود ولي اثرات آن در بچه هاي شيرخوار نامعلوم است. جزء  PREGNANCY  CATEGORY  C مي باشد. بسياري از صاحب نظران پيشنهاد كرده اند كه از مصرف  AEDs جديدتري تا موقعي كه سلامتي آن ها كاملا تاييد نشده اجتناب شود.

منابع ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1. Ellsworth  AJ. Et  al. Medical  drug  reference  mosby  2001.

2. Nakane  Y. et  al. Multi – istitutional   study  on  the   teratatogenicity  and  fetal  toxicity  of antiepileptic  drugs;  a  report  of  a  collaborative   study  group  in   Japan  Epilepsia 1980;21:663-680.

3. Wylen  M. et  al. Anticonvulsants  in  pregnancy  in : Drug  therapy  in  pregnancy ( Yankowitz. J. et  al ) 2001 : 221 – 230.

سرمقاله تاریخ ۱۰/۵/۸۵نیویورک تایمز

 

Israel Pushes On Despite Agreeing to Airstrike Lull

 

·                              Sign In to E-Mail This

·                              Print

·                              Single Page

·                              Reprints

·                              Save

By CRAIG S. SMITH and STEVEN ERLANGER

Published: August 1, 2006

METULLA, Israel, July 31 — As Israel poured soldiers and artillery shells into southern Lebanon, it vowed Monday to press ahead with its war on Hezbollah and made a number of airstrikes after promising a 48-hour pause in its air campaign.

Skip to next paragraph

Enlarge this Image

Rina Castelnuovo for The New York Times

Israeli forces on the Israeli side of the border with Lebanon today.

Hostilities in the Mideast

Go to Complete Coverage »


Audio & Photos

Destruction in Bint Jbail

Interactive Graphic

Attacks, Day by Day

·                                 More Multimedia: Israel | Middle East

Readers' Opinions

Forum: The Middle East

Pedro Ugarte/Getty Images, AFP

Secretary of State Condoleezza Rice reading a statement today in Jerusalem.

“The fighting continues,” Prime Minister Ehud Olmert said. “There is no cease-fire, and there will not be any cease-fire in the coming days.”

Israel promised Secretary of State Condoleezza Rice on Sunday that it would halt air operations for two days, except to respond to “imminent threats,” like rocket-launching teams, and to support ground forces.

Ms. Rice said she had accepted Israel’s explanation for resuming airstrikes barely 12 hours after the suspension was announced.

Before leaving Jerusalem, Ms. Rice said she believed that a cease-fire and a United Nations Security Council action on it were on the immediate horizon. “I am convinced we can achieve both this week,” she said.

On her flight to Washington, she appeared a little less assured, and aides said the timing had slipped to the end of the week. “I can’t tell you when to pack just yet,” she told reporters on board. “We’re working very hard to make it this week.”

Meanwhile, Hezbollah held its fire, with the Israeli Army counting only three mortar shells landing in Israel on Monday and no rockets, compared with a record 156 rockets launched on Sunday and about 100 daily before. More than a million Israelis are in bomb shelters.

Israel’s defense minister, Amir Peretz, told a special session of Parliament that the army “will expand and deepen its operations against Hezbollah.” He suggested that the fighting would not stop until a multinational force was ready with a mandate to use its weapons against Hezbollah if the group breached any eventual cease-fire agreement. He said Israel would demand outside supervision for the border crossings between Syria and Lebanon.

Israel said it began a 48-hour suspension of airstrikes in Lebanon at 2 a.m. Monday after it fired at a rocket-launching team in Qana on Sunday and killed dozens of civilians in a nearby building.

While bombs did fall across Lebanon on Monday, they came at a slower pace and struck at more limited targets, Israeli officials said.

“It’s reduced compared to regular days,” said Capt. Jacob Dallal, an Israeli Army spokesman, adding that the military was not bombing roads, bridges or structures that might interfere with civilian movements.

But he said the airstrikes were aiming at “immediate threats,” including rocket launchers and other weapons, as well as providing air support for ground troops. On Monday, Israeli forces hit a Lebanese Army jeep that Israel said it had mistakenly thought was carrying a senior Hezbollah commander, killing a Lebanese soldier and wounding three others.

The air force also destroyed a truck full of weapons near Lebanon’s border with Syria, the army said.

And the Israelis made a ground raid into Lebanon in the Aita al Shaab area. Hezbollah said its fighters were resisting the advance.

In an interview with Reuters on Sunday after the Israeli airstrikes on Qana, Khaled Meshal, a Hamas leader based in Syria, called for “an acceleration of the resistance in Lebanon and Palestine” and asked, “Is there anything left for our people except resistance to protect our women, children, land and honor in this Zionist-American age?”

Some Lebanese civilians took advantage of the bombing lull to move north out of southern Lebanon, and aid agencies drove convoys of food and medical supplies into the south. Lebanese rescue workers retrieved at least 49 bodies from destroyed buildings, Reuters said.

An Israeli Foreign Ministry official said Israel had agreed to the suspension and a 24-hour safe-passage period for civilians heading out of southern Lebanon as a way to “take the steam” out of Sunday’s bombing in Qana. But he also said the fight against Hezbollah would continue until there was a diplomatic solution that stopped the rocket fire against Israel and that deployed an international force on the border. “We couldn’t ignore Qana,” the official said, speaking on condition of anonymity, as is customary. “And if we want to continue to get the full cease-fire we want, with an international force, it was important to change the tone and the conversation.”

·                           1

·                           2

·                           3

Next Page »

Craig S. Smith reported from Metulla for this article, and Steven Erlanger from Jerusalem. Helene Cooper contributed reporting from Washington, Hassan M. Fattah from Beirut, and Mona el-Naggar from Cairo.

More Articles in International »

 

 

سرمقاله ۱۰/۵/۸۵ واشنگتن پست

 

 

Olmert Rejects Calls for Cease-Fire in Lebanon

 

Israeli Security Cabinet Votes to Widen Ground Operations in South

By Jonathan Finer, Robin Wright and William Branigin

Washington Post Staff Writers
Monday, July 31, 2006; 6:52 PM

JERUSALEM, July 31 -- Israel rejected the prospect of a cease-fire in the coming days in its war with Lebanon's Hezbollah militia, launching new ground and air operations against the radical Shiite Muslim group a day after announcing a 48-hour partial suspension of airstrikes in the wake of a devastating attack on a south Lebanese village.

Later Monday, Israel's security cabinet unanimously approved a widening of the ground operations in Lebanon in a four-hour meeting, government officials said.

 

offshore gas field and construction of associated liquefaction plant, INDIAN OIL CORP. (IOC) [India] & PETROPARS [Iran] - Order #: 011805.

WWP: Business Opportunities in Africa & the Middle East,  January, 2005  

Find More Results for: "articles "

Have you wondered...

Articles of War

Articles of War

Articles of...

PROJECT OVERVIEW:

India-based INDIAN OIL CORP. (IOC) has finally secured a $3,000,000,000 contract to develop the large-scale South Pars gas field off Iran and build an associated gas liquefaction plant in collaboration with the local PETROPARS, an affiliate of NATIONAL IRANIAN OIL CO. (NIOC). According to the terms of the collaborative agreement, IOC will hold a 40% stake in the upstream development project while the balance of the equity will be held by PETROPARS and the INDUSTRIAL DEVELOPMENT & RENOVATION ORGANIZATION |(IDRO). Additionally, IOC will have a 60% interest in the liquefaction plant as well as have the marketing rights ...

 

Is Iran next?

The Bush administration's criticism of the Islamic republic has some commentators in the international press seeing parallels to the buildup to war in Iraq. But the differences between Iran and Iraq loom much larger, especially in the Iranian press.

The lively, sometimes bitter, debate between conservative and reformist newspapers belies stereotypes of Iran as another Middle Eastern country with a state-controlled press. In fact, profound differences have been on display all week in the Farsi-language press.

The conservative newspapers are seeking to link their internal opposition with the Americans and portray both as a threat to the Islamic way of life. The reformists, while no less worried about the U.S. threat, argue a milder and more modern Islamic state that engages the West has a better chance of warding off U.S. pressure.

As this power struggle deepens, Washington's threats seem to be boosting the confidence of conservatives while adding urgency to the reformist cause. It has both sides paying close attention to what is going on in Washington--sometimes closer attention than Washington itself is playing.

 

سیاست/مقالات / ناسيوناليسم عربي، سازگار با طرح " خاورميانه بزرگ "/مهدي عليخاني

ناسيوناليسم عربي، سازگار با طرح " خاورميانه بزرگ "

نويسنده: مهدي عليخاني

منبع: خبرگزار ی فارس 07/05/85

 



همزمان با حملات همه جانبه اسرائيل به جنوب لبنان در تابستان جاري ، كشورهاي عربي تصميم گرفتند آخرين نسخه نرم افزار سياسي خود با عنوان " ناسيوناليسم عربي 2006 " را پس از طي مراحل آزمايشي بر روي " حزب الله لبنان " به بازار ژئوپلتيك و ژئواستراتژيك خاورميانه عرضه كنند .

در اين راستا و به جهت آشنايي با اين نرم افزار سياسي ، تعريف و مروري بر سير تاريخي آن ضروري مي نمايد .

بطور كلي ناسيوناليسم عربي ، با هدف اوليه اتحاد همه اعراب فارغ از باورهاي ديني آنان از دهه 40 ميلادي به عنوان " رويكردي سياسي " پا به عرصه خاورميانه گذاشت و به عبارت ساده تر ، اين ملي‌گرايي عربي‌ كوشيد تا كشورهاي گوناگون عربي را يكپارچه كند.

 

امابا وجود اين‌كه سرآغاز آن به حركات ضدامپرياليستي پيش از جنگ جهاني اول باز مي‌گردد، حالت شناخته‌شده? آن براي نخستين بار در دهه? 1940 ميلادي و توسط "ميشل عفلق" در سوريه بنا گذاشته شد. او بنيادگذار حزب بعث بود كه خط فكري آن آميزه‌اي از "سوسياليسم" و "فاشيسم" است.

از ديگر نظريه پردازان و طراحان اصلي اين نرم افزار سياسي مي توان : ساطع حصري، سامي شوكت ،‌جمال عبدالناصر را نام برد كه از سوي انگليس و فرانسه حمايت مي شدند .

درسال 1945 ، اتحاديه اي در جهت " گسترش و بكارگيري " اين نرم افزار وطني ، با نام " اتحاديه عرب " و با هدف همگرايي و همكاري كشورهاي عضو در زمينه‌هاي سياسي ، اقتصادي و فرهنگي تشكيل شد كه از همان ابتدا با چالشهاي اساسي روبرو شد و تا امروز گريبان آنرا گرفته است .

ناسيوناليسم عربي در ابتدا با استقبال برخي از كشورها و ملتهاي عرب خاورميانه مواجه شد و حتي به تشكيل كشور "جمهوري متحده عربي" نيز انجاميد كه در سالهاي 1958 و 1961 از يكي شدن "سوريه و مصر" به وجود آمده بود.

رفته رفته ناسيوناليسم عربي ، به " پارادايمي سياسي " در بين اعراب تبديل شد و در دهه 60 ميلادي با بيشترين رويكرد و حمايت مواجه شد ، كه نقش " جمال عبدالناصر " رئيس جمهور وقت مصر به لحاظ فكري و اجرايي ، غير قابل انكار است .

اگرچه نسخه دهه 60 ناسيوناليسم عربي ، كاركردهاي چون ملي شدن كانال سوئز را در سال 1956 در پي داشت ، اما از ديگر سوِي ، با نصب و اجراي همين نرم افزار سياسي ، ازسال 1968 وزماني كه حزب بعث قدرت را درعراق به دست گرفت ، فشارها عمدتاً بر كردها وشيعيان افزايش يافت و حزب بعث در شعارهاي خود تلاش كرد تا ناسيوناليسم عربي را به عنوان "اصل ومنشاء وطن پرستي" تلقي كند وبه همين دليل بسياري از شخصيت هاي ملي واسلامي را اعدام و يا تبعيد كرد !

مدت اعتبار اين نسخه اوليه از ناسيوناليسم عربي ، با افتضاحي كه در سال 1967 ، در رويارويي اعراب و اسرائيل رخ داد و اعراب را با تمام ادعاهاي ملي گرايانه و شعارهاي حمايت از مردم فلسطين ، متحمل شكست فراموش نشدني در برابر اسرائيل نمود، عملاً به پايان آمد .

پس از آن برخي كشورهاي عربي به تدوين نسخه هاي جديد مبتني بر طراحي كارشناسان داخلي خود روي آوردند ، كه ويژگي اساسي آن ، مقابله با ايران به عنوان كشوري شيعي در خاورميانه بود ، كه از كاركردهاي نمايان آن جنگ عراق عليه ايران را پس از پيروزي انقلاب اسلامي و "تأسيس جمهوري اسلامي ايران" مي توان برشمرد كه 8 سال با حمايت از قهرمان وقت ناسيوناليسم عربي " صدام حسين " بطول انجاميد .

نسخه هاي بعدي نيز با بهره گيري از نسخه اوليه و با اعمال ويژگي مهم " مقابله با جريانهاي شيعي " و " حفظ نظامهاي توتاليتر عربي " تا اواخر دهه 90 ارائه شدند .

از طرفي ، سيستم عامل سياسي جديدي كه از سال 1979 در ايران با عنوان " جمهوري اسلامي " بكارگرفته شده بود و در برابر انواع ويروسهاي سياسي – نظامي ، توانسته بود كارآيي خود را حفظ كند و بروز شود ، نظر بسياري از كارشناسان و تحليلگران نرم افزارهاي سياسي را در جهان به خود جلب كرد .

الگوگيري از اين سيستم عامل ، در دهه 80 و 90 ميلادي ، حتي در برخي از كشورهاي عربي كه نسخه اجرايي رايج را "ناسيوناليسم عربي" مي پنداشتند ، باعث ايجاد جنبشهاي خودجوشي نظير " حزب الله لبنان " شد ، كه با اتكا بر كاركردهاي اصولي و اجرايي " جمهوري اسلامي ايران " توانست در پايان دهه 90 ميلادي ، كاري را كه كشورهاي متحد عرب خاورميانه در طول 50 سال بكارگيري شعارهاي ناسيونالسم عربي ، در برابر رژيم صهيونيستي موفق به انجام آن نشدند ، محقق كند . جالب آنكه نسخه هاي موجود ناسيوناليسم عربي در اين زمان با ويژگي " محكوميت " اقدامات رژيم صهيونيستي را پاسخ مي داد .

در اين راستا و با آغاز قرن 21 ، در كنار انواع نرم افزارهاي سياسي كه در عرصه بين المل ارائه شد ، " جمهوري اسلامي " به عنوان نمونه اي اجراي در بسياري از كشورهاي جهان و حتي سران سياسي ، شناخته شده بود و در منطقه خاورميانه رقيب اصلي " ناسيوناليسم نخنماي عربي " ، محسوب مي شد .

از طرفي عدم بروزآوري اين سيستم مبتني بر ملي گرايي صرف نژادي ، باعث ظهورو رشد " نمودهاي راديكالي " در درون برخي از كشورهاي عربي شد، كه " القاعده " و " طالبان " نمونه بارز آن بودند .

حملات تروريستي 11 سپتامبر امريكا در سال 2001 ، باعث ورشكستگي پروژه " ناسيوناليسم عربي " در خاورميانه شد و سران عربي ، " سهام اصلي " اتحاديه عرب را به اجبار به سياستمداران امريكايي و صهيونيست فروختند !

از طرف ديگر با درگذشت برخي شخصيتهاي پيشگام ناسيوناليسنم عربي و همچنين با توجه به حساسيتهايي كه جهان عرب با پيروزي حماس در فلسطين ، اعمال فشار بر سوريه ، اختلافات در درون شخصيتهاي لبناني و بحران عراق شاهد آن بود ، ناسيوناليسم عربي و اتحاديه عرب ، دچار " تغيير ماهيت اساسي " شد .

از اين پس ، نسخه هاي تازه " ناسوناليسم عربي " با طراحي كارشناسان سياسي غرب و در بسته هاي بسيار زيبا و با ويژگيهاي متنوعي به بازار خاورميانه ارائه شدند .

در " نسخه 2003 ناسيوناليسم عربي " ، كه نمونه آزمايشي براي بررسي ميزان كارآيي پروژه " سيستم عامل محرمانه آينده خاورميانه " بود ، بسياري از امكانات نسخه هاي پيشين عملاً حذف شده بود !

در همين زمان امريكا و متحدانش پس از حمله به افغانستان ، به كشور عربي ! عراق حمله كردند و پس از سرنگوني قهرمان پيشين و يكي از مجريان طرح ناسيوناليسم عربي دراين كشور ، بسياري از خلق عرب ! را نيز به خاك و خون كشيد و در كمال ناباوري رهبران و كشورهاي عربي تنها گزينه پيش رويشان " محكوميت " بود و بس !

پس از سرنگوني حكومت صدام ، كارشناسان امريكايي ، جزئيات طرح محرمانه سيستم عامل جديد خود بنام " خاورميانه بزرگ " را آشكار كردند و لذا نرم افزارهاي سياسي خاص اين سيستم عامل نيز طراحي شدند .

 

آخرين نسخه جامع سياسي خاص اعراب در خاورميانه كه موضوع اصلي اين نوشتار است ، در تابستان جاري با عنوان " ناسيوناليسم عربي 2006 " و همزمان با حملات اسرائيل به حزب الله لبنان ، مراحل آزمايشي خود را بر روي حزب الله لبنان طي مي كند و پس از آن بطور گسترده به بازار سياسي خاورميانه عرضه خواهد شد .

ويژگيهاي بارز اين نسخه جديد عبارتند از :

 

 

" عدم همراهي و كمك ، در صورت اعلام نياز كشورهاي عربي ديگر "

" عدم استفاده از فاكتورهاي اتحادي بازدارنده ، نظير تحريمها "

" انفعال و تشتت تصميم گيري در اتحاديه عرب "

" عدم حمايت از جريانهاي شيعي در منطقه "

" مقابله با ايران در عرصه هاي منطقه اي و بين المللي "

 

جالب آنكه ، عليرغم وجود امكان " محكوميت " در نسخه 2006 ، كشورهاي عربي تمايل چنداني به بكارگيري اين گزينه ندارند و حتي ديگر حملات متجاوزانه اسرائيل به جنوب لبنان و كشتار غير نظاميان عرب را نيز محكوم نمي كنند ، در صورتيكه " اتحاديه كشورهاي آسياي جنوب شرقي – آسه آن " به شدت آنر امحكوم كرد و حتي فراتر از آن ، از ارسال كمكهاي بشر دوستانه و دارويي ايران نيز از مسير خود به لبنان امتناع مي كنند .

ويژگي منحصر بفرد اين نسخه ، " همراهي كامل با سياسيتهاي امريكايي - صهيونيستي " است كه در اين راستا ، نامه هاي برخي سران عرب در حمايت از اقدام اسرائيل در سرنگوني مقاومت و حزب الله لبنان و كمكهاي ارسالي از پايگاههاي نظامي امريكا در خاك اين كشورها به اسرائيل ، مؤيد آن است .

اين ناسيوناليسم عربي جديد ، در پايان مرحله آزمايشي خود ، مشخصاً با رهبري عربستان ، مصر و اردن در پي آن است تا با تدوين طرحي " هفت ماده‌اي " درباره بحران لبنان، تحت عنوان برقراري آتش بس ، در نهايت به خلع سلاح حزب‌الله و انزاوي اين جنبش بيانجامد .

بنابر آنچه ذكر شد ، نسخه 2006 ناسوناليسم عربي ، خاص سه دسته فعلي كشورهاي عربي خاورميانه طراحي شده است كه عبارتند از :

1- رژيمهاي به ظاهر دموكراتيك .

2- رژيمهايي كه ظاهري دموكراتيك ندارند، اما با معيارهاي غربي همراهي كرده و غرب هم از آنها حمايت مي كند .

3- رژيمهايي كه نه داراي ساختارهاي دموكراتيك هستند و نه داراي ظواهر دموكراتيك اند، بلكه به شيوه " نو سنتي " اداره مي شوند .

 

اما ، چنانچه غرب انفعال حزب الله ؛ موفق به آزمايش و اجراي كامل " نسخه 2006 ناسيوناليسم عربي " در خاورميانه شود ، آنگاه زمينه هاي تحقق كامل سيستم عامل " خاورميانه بزرگ " براي كشورهاي منطقه تسهيل شده و در گام بعدي 3 دسته فوق الذكر ، دستخوش تغييرات اساسي خواهند شد .

آنچه مبرهن است ، رفتار كنوني كشورهاي عربي منطقه در قبال حزب الله لبنان به عنوان " جنبشي عربي اسلامي " و همچنين گروهاي مقاومت فلسطيني ، هيچگونه ترديدي را براي ايران باقي نخواهد گذاشت كه ، اين كشورها در برابر مسائل مربوط به ايران " نظير مسئله هسته اي " چه سياستي را در عرصه منطقه و خاورميانه در پيش خواهند گرفت !! و لذا مصداق آيه 97 سوره توبه را در ذهن متبادر مي كند :

" اَلاعَرْابُ اَشدَّ كُفراً وَ نفاقاً وَ اَجْدَرُ اَلاَّ يّعْلَمُوا حُدُودَ ما اَنزَْلَ اللهُ ... " : اعراب در كفر و نفاق از ديگران فزون‌ترند و به ناداني احكام خداوند سزاوارتر !

 

در اين راستا ، بي ترديد تمسك به انگاره هاي منحصر بفرد نسخه انقلابي " جمهوري اسلامي 1979 " همانند سه دهه گذشته ، با ثبات ترين و كارسازترين عامل در تبيين منافع ملي در منطقه و جهان و سياست خارجي ايران بشمار مي آيد .

 

منبع: www.alikhani.net

 

Iran: Time for a New Approach

Council on Foreign Relations
با فروپاشی قدرت شوروی وپایان جنگ سرد، یکی از تغییرات مهمی که در عرصه روابط بین الملل رخ داد، حضور و دخالت آمریکا در خاورمیانه در مقیاسی بسیار وسیعتر از قبل بود. گستردگی این حضور و مداخله را می توان با حضور آمریکا در اروپای غربی در دوران جنگ سرد قابل مقایسه دانست. منطقه خاورمیانه از لحاظ نظامی، اقتصادی و امنیتی برای آمریکا بسیار مهم است. به همین دلیل است که روابط آمریکا با ایران که یک قدرت منطقه ای بزرگ است بسیار حائز اهمیت می باشد. درهمایشی که توسط شورای روابط خارجی آمریکا برگزار شده است،سعی گردیده تا مسائل و مشکلات موجود در روابط ایران وآمریکا بررسی شده، راهکارهایی ارایه گردد.
Subject
ارجاعات:
 موضوعات
 شاخه‌ها
 

 

Twenty-five years after its Islamic revolution, Iran represents a challenge and an opportunity for the United States. The issues at stake reflect the urgent and multifaceted dilemmas of U.S. security in the post–9/11 era: nuclear proliferation, state support of terrorism, the relationship between religion and politics, and the imperative of political and economic reform in the Middle East. At this time, as Iraq—Iran’s neighbor and historic adversary—embarks on a difficult transition to post-conflict sovereignty, and as the International Atomic Energy Agency (IAEA) extends its scrutiny of Iranian nuclear activities, Iran looms large on the U.S. policy agenda. Recognizing this relevance to vital U.S. interests, the Task Force advocates selectively engaging with Iran to address critical U.S. concerns.

The Task Force centered its deliberations on Iran’s domestic situation and overall foreign policy, in order to illuminate the context for U.S. policy. It did so in the recognition that the long absence of U.S. relations with Iran, and Washington’s limited ongoing contact with the country, mean that any assessment of the internal dynamics of the Islamic Republic is inevitably imperfect. Nevertheless, it is the view of this Task Force that, despite considerable political flux and popular dissatisfaction, Iran is not on the verge of another revolution. Those forces that are committed to preserving Iran’s current system remain firmly in control and currently represent the country’s only authoritative interlocutors. Direct U.S. efforts to overthrow the Iranian regime are therefore not likely to succeed; nor would regime change through external intervention necessarily resolve the most critical concerns with respect to Iran’s policies. The ferment of recent years demonstrates that the Iranian people themselves will eventually change the nature of their government for the better. In the meantime, the durability of the Islamic Republic and the urgency of the concerns surrounding its policies mandate the United States to deal with the current regime rather than wait for it to fall.

U.S. concerns have long focused on Iran’s activities and intentions toward its neighbors. Over the past decade, Iran’s foreign policy has gradually acceded to the exigencies of national interest, except in certain crucial areas where ideology remains paramount. As a result, Tehran has reestablished largely constructive relations with its

[1] UNCORRECTED PROOF

neighbors and has expanded international trade links. The changing regional context has produced new pressures and uncertainties for Iran. The Task Force concluded that, although Iran’s leadership is pursuing multiple avenues of influence and is exploiting Iraqi instability for its own political gain, Iran nevertheless could play a potentially significant role in promoting a stable, pluralistic government in Baghdad. It might be induced to be a constructive actor toward both Iraq and Afghanistan, but it retains the capacity to create significant difficulties for these regimes if it is alienated from the new post-conflict governments in those two countries.

The Task Force also reaffirms the proposition that one of the most urgent issues confronting the United States is Iran’s nuclear ambitions. Although Task Force members voiced differing opinions on whether evidence is sufficient to determine that Iran has fully committed itself to developing nuclear weapons, the Task Force agreed that Iran is likely to continue its pattern of tactical cooperation with the International Atomic Energy Agency (IAEA) while attempting to conceal the scope of its nuclear program in order to keep its options open as long as possible.

At the core of the Task Force’s conclusions is the recognition that it is in the interests of the United States to engage selectively with Iran to promote regional stability, dissuade Iran from pursuing nuclear weapons, preserve reliable energy supplies, reduce the threat of terror, and address the "democracy deficit" that pervades the Middle East as a whole. For these reasons, the members advocate a revised strategic approach to Iran.

A Revised Approach to Iran

The Task Force concluded that the current lack of sustained engagement with Iran harms U.S. interests in a critical region of the world and that direct dialogue with Tehran on specific areas of mutual concerns should be pursued.

  1. 1) A political dialogue with Iran should not be deferred until such a time as the deep differences over Iranian nuclear ambitions and its invidious involvement with regional conflicts have been resolved. Rather, the process of selective political engagement itself represents a potentially effective path for addressing those differences. Just as the United States maintains a constructive relationship with China

[2] UNCORRECTED PROOF

  1. (and earlier, did so with the Soviet Union) while strongly opposing certain aspects of its internal and international policies, Washington should approach Iran with a readiness to explore areas of common interests, while continuing to contest objectionable policies. Ultimately, any real rapprochement with Tehran can only occur in the context of meaningful progress on the most urgent U.S. concerns surrounding nuclear weapons, terrorism, and regional stability.

  2. 2) A "grand bargain" that would settle comprehensively the outstanding conflicts between Iran and the United States is not a realistic goal, and pursuing such an outcome would be unlikely to produce near-term progress on Washington’s central interests. Instead, the Task Force proposes selectively engaging Iran on issues where U.S. and Iranian interests converge, and building upon incremental progress to tackle the broader range of concerns that divide the two governments.

  3. 3) U.S. policies toward Tehran should make use of incentives as well as punitive measures. The U.S. reliance on comprehensive, unilateral sanctions has not succeeded in its stated objective to alter Iranian conduct and has deprived Washington of greater leverage vis-à-vis the Iranian government apart from the threat of force. Given the increasingly important role of economic interests in shaping Iran’s policy options at home and abroad, the prospect of commercial relations with the United States could be a powerful tool in Washington’s arsenal.

  4. 4) The United States should advocate democracy in Iran without relying on the rhetoric of regime change, as that would be likely to rouse nationalist sentiments in defense of the current regime even among those who currently oppose it. The U.S. government should focus its rhetoric and its policies on promoting political evolution that encourages Iran to develop stronger democratic institutions at home and enhanced diplomatic and economic relations abroad. Engaging with the current government to address pressing regional and international issues need not contradict U.S. support for these objectives; indeed, engagement pursued judiciously would enhance the chances of internal change in Iran.

  5. 5) The Task Force is mindful of repeated efforts over the last twenty-five years to engage the regime in Tehran, and that all of these have come to naught for various reasons. However, the Task Force believes that the U.S. military intervention along

[3] UNCORRECTED PROOF

  1. Iran’s flanks in both Afghanistan and Iraq has changed the geopolitical landscape in the region. These changes may offer both the United States and Iran new incentives to open a mutually beneficial dialogue, first on issues of common interest, such as regional stability, and eventually on the tough issues of terrorism and proliferation. We recognize that even the most perspicacious policy toward Iran may be stymied by Iranian obstinacy.

Recommendations for U.S. Policy

In pursuit of the new approach outlined above, the Task Force recommends the following specific steps to address the most urgent issues of concern:

  1. 1) The United States should offer Iran a direct dialogue on specific issues of regional stabilization. This should entail a resumption and expansion of the Geneva track discussions that were conducted with Tehran for eighteen months after the 9/11 attacks. The dialogue should be structured to encourage constructive Iranian involvement in the process of consolidating authority within the central governments of both Iraq and Afghanistan and in rebuilding their economies. Regular contact with Iran would also provide a channel to address concerns that have arisen about its activities and relationships with competing power centers in both countries. Instead of aspiring to a detailed road map of rapprochement, as previous U.S. administrations have recommended, the executive branch should consider outlining a more simple mechanism for framing formal dialogue with Iran. A basic statement of principles, along the lines of the 1972 Shanghai Communiqué signed by the United States and China, could be developed to outline the parameters for U.S.-Iranian engagement, establish the overarching objectives for dialogue, and reassure relevant domestic political constituencies on both sides. The effort to draft such a statement would give constructive focus and substance to a serious, but also realistic, bilateral dialogue. Should that effort end in stalemate, it should not preclude going forward with the dialogue on specific issues.

  2. 2) The United States should press Iran to clarify the status of al-Qaeda operatives detained by Tehran and make clear that a security dialogue will be conditional on

[4] UNCORRECTED PROOF

  1. assurances that its government is not facilitating violence against the new Iraqi and Afghan governments or the coalition forces that are assisting them. At the same time, Washington should work with the interim government of Iraq to conclusively disband the Iraq-based Mojahideen-e Khalq Organization and ensure that its leaders are brought to justice.

  2. 3) In close coordination with its allies in Europe and with Russia, the United States should implement a more focused strategy to deal with the Iranian nuclear program. In the immediate future, Iran should be pressed to fulfill its October 2003 commitment to maintain a complete and verified suspension of all enrichment-related and reprocessing activities. While this suspension is in effect, the United States and other members of the international community should pursue a framework agreement with Iran that would offer a more durable solution to the nuclear issue. Such an agreement should include an Iranian commitment to permanently renunciate uranium enrichment and other fuel-cycle capabilities and to ratify the International Atomic Energy Agency’s (IAEA) Additional Protocol, an expanded set of safeguards intended to verify the peaceful intentions of its nuclear program. In return, the United States should remove its objections to an Iranian civil nuclear program under stringent safeguards and assent to multilateral assurances that Tehran would be able to purchase fuel at reasonable market rates for nuclear power reactors, as long as it abides by its nonproliferation commitments. The agreement should also commit both sides to enhancing political and economic relations, through a dialogue that would take place in parallel to Iran’s established talks with the European Union.

In the short term, the United States should press the IAEA to exercise its Additional Protocol verification rights vigorously in order to deter and detect any clandestine nuclear activities. This should serve as a decisive test case for Iranian compliance with its obligations under Article II of the Nonproliferation Treaty and for the credibility and viability of the global nuclear nonproliferation regime. Tehran must clearly understand that unless it demonstrates real, uninterrupted cooperation with the IAEA process, it will face the prospect of multilateral sanctions by the United Nations Security Council. Over the longer term, the United States should aim

[5] UNCORRECTED PROOF

to convene a dialogue on issues of cooperative security involving Iran and its nuclear-armed neighbors.

4) The United States should resume an active involvement in the Middle East peace process and press leading Arab states to commit themselves to providing genuine, substantive support for both the process and any ultimate agreements. Iranian incitement of virulent anti-Israeli sentiment and activities thrives when there is no progress toward peace. Efforts to curtail the flows of assistance to terrorist groups must be coupled with steps to offer a meaningful alternative to the continuing cycle of violence. A serious effort on the part of Washington aimed at achieving Arab-Israeli peace is central to eventually stemming the tide of extremism in the region.

5) The United States should adopt measures to broaden the political, cultural, and economic linkages between the Iranian population and the wider world, including authorizing U.S. nongovernmental organizations to operate in Iran and consenting to Iran’s application to begin accession talks with the World Trade Organization. Iran’s isolation only impedes its people’s ongoing struggle for a more democratic government and strengthens the hand of hard-liners who preach confrontation with the rest of the world. Integrating Iran into the international community through formal institutional obligations as well as expanded people-to-people contacts will intensify demands for good governance at home and add new constraints on adventurism abroad.

[6] UNCORRECTED PROOF

TASK FORCE REPORT

INTRODUCTION

The past two years have witnessed a series of extraordinary changes across the wider Middle East, a region long characterized by a dangerous status quo. Since the tragic turning point of 9/11, two governments whose threat to their citizens and their neighbors was well established—Afghanistan and Iraq—have been destroyed. In their place, a new set of strategic realities and opportunities have emerged.

To date, however, one U.S. policy problem in the Middle East has remained curiously impenetrable to the changes that have buffeted its neighbors: Iran. Nearly a quarter-century after the revolution that replaced a modernizing monarchy with a radical religious state that has abrogated a close alliance with Washington, U.S.-Iranian relations remain trapped by the legacies of the past and the very real differences of the present. These differences principally concern Iran’s apparent efforts to acquire a nuclear weapons capability and its continuing support for militant groups involved in a variety of regional conflicts, including the Palestinian-Israeli dispute. But U.S. interests with respect to Iran go beyond these differences, important though they are, to include promoting democracy and prosperity in the Middle East and ensuring a stable flow of oil from the Persian Gulf.

In a region beset by turbulence and unpredictability, antagonism between Washington and Tehran has a curious constancy. The estrangement persists despite considerable internal change within the Islamic Republic since its chaotic post-revolutionary inception and despite the fact that the rift arguably undermines the interests of both states. However, dispassion remains a commodity in short supply in the Middle East, and Iran today endures as the only country in the region to categorically reject formal diplomatic relations with Washington.

Such durable antagonism might be sustainable in another part of the world, or in relations with another kind of state, but where Iran is concerned it is profoundly problematic. First, the rift defies the realities of this globalized era. As the most populous country in the Middle East and one of the world’s leading energy producers, Iran today

[7] UNCORRECTED PROOF

cannot enjoy the luxury of wholesale recalcitrance and isolationism as pursued by rogue states such as North Korea. By the same token, Iran’s intrinsic involvement with its neighbors and with the global political and financial order limits the efficacy of any U.S. policy of outright isolation or simple disinterest.

Moreover, the official enmity between Washington and Tehran belies the convergence in their interests in specific areas. The strategic imperatives of the United States and Iran are by no means identical, nor are they often even congruent, but they do intersect in significant ways, particularly with respect to the stabilization of Iraq and Afghanistan. In both these countries, the short-term needs and long-term vision of Washington and Tehran are surprisingly similar. Although they may differ profoundly on specifics, both the United States and Iran want post-conflict governments in Iraq and Afghanistan that respect the rights of their diverse citizenries and live in peace with their neighbors. The hostility that characterizes U.S.-Iranian relations undermines these shared interests and squanders the potential benefits of even limited cooperation. As tenuous new governments in Baghdad and Kabul embark on precarious post-conflict futures, the United States and the region cannot afford to spurn any prospective contributions to its stability.

Finally, the estrangement has tended to further entrench some of the very policies that are sources of conflict between the United States and Iran. The frustrating but familiar interplay between Tehran and Washington has generated a self-perpetuating cycle whereby mutual distrust begets uncompromising assertiveness and unyielding negotiating positions. Tehran’s nuclear programs are driven in part by aspirations for an ultimate deterrent against any threat to its national security; these efforts, in turn, stiffen U.S. resolve to mobilize an international consensus in opposition to Iran’s policies. Overcoming the absence of any U.S.-Iranian contacts may be the only alternative to utilizing force in mitigating Washington’s major concerns about Iran’s behavior.

The Task Force was challenged to examine the issues at stake with respect to Iran and to propose a future course to best address U.S. concerns and advance U.S. interests. At the core of this effort is an overarching conviction that Iran poses a complex and compelling set of concerns for many important U.S. security interests, particularly curbing terrorism and checking the proliferation of weapons of mass destruction. The

[8] UNCORRECTED PROOF

report begins with an overview of these interests, offers an assessment of the general trends shaping Iranian internal politics and international relations, and analyzes the critical areas of proliferation and regional conflict. Finally, it offers the assessments and recommendations of the Task Force for dealing with these challenges.

WHY IRAN MATTERS

The United States is currently engaged in a vast region encompassing the Middle East and central Asia to an extent unprecedented in its history. This region is complicated, volatile, and vitally important to an array of U.S. geostrategic interests. Iran occupies a central position—literally and symbolically—in the Middle East, and as such its internal and international conduct have wide-ranging repercussions for the region as a whole and for U.S. interests within it.

Consider Iran’s environs. To the east is a fractious Afghanistan that is the fountainhead of chaos fueled by religion and drugs. To the southeast is Pakistan, a nuclear-armed state that may be on the verge of another ethno-religious explosion. To the northeast is Turkmenistan, whose erratic communist ruler has isolated his country from the world. Across Iran’s northwest border is Azerbaijan, with a government still navigating the challenges of post-Soviet transition. Also to the northwest is Turkey, the single successful democracy in the Muslim Middle East and, if it joins the European Union, a potential border with the West. To the west is Iran’s historic adversary, Iraq, occupied by 140,000 U.S. troops and currently in turmoil. Finally, to Iran’s south and southeast lie the vulnerable Gulf sheikhdoms, its regional rival Saudi Arabia, and the passageways through which 40 percent of the world’s oil must flow.

Iran thus lies at the heart of the arc of crisis in the Middle East. Its intricate political, cultural, and economic ties to Afghanistan and Iraq—including longstanding involvement with opposition movements that have worked with Washington to establish successor governments in each country—make Iran a critical actor in the postwar evolution of both countries. Its large endowment of natural resources—approximately 11 percent of the world’s oil reserves and the second largest deposits of natural gas—

[9] UNCORRECTED PROOF

positions Iran as an indispensable player in the world economy. Its status as the largest Shia state and heir to the first religious revolution in modern times means it heavily influences wider doctrinal debates surrounding Islamic governance and jurisprudence. Finally, Iran’s long history as a cohesive state with a tradition of constitutionalism and experience in representative government means that its political experience may prove a valuable model for any regional transition to a more democratic order.

Two recent developments highlight the most urgent priorities for U.S. policy toward Iran. The first was the decision by the International Atomic Energy Agency (IAEA) at its June 14–16, 2004, board of governors meeting, to rebuke Iran for failing to cooperate adequately with the organization’s investigation into its nuclear program. The latest IAEA report, based on an inquiry launched more than two years ago and intensified by a series of revelations concerning Iran’s clandestine nuclear activities, illustrates the complexities that the international community faces in contending with Iranian resourcefulness and diplomatic dexterity in covering for its extensive nuclear activities. It also highlights the need for the West to develop an effective strategy for countering Iranian proliferation efforts.

Beyond the nuclear imbroglio, the evolving situation in Iraq also underscores the vital relevance of Iran for U.S. policy there. As Iraq navigates its recent transfer from international occupation to limited sovereignty, the prospects for its short- and long-term stability hinge to a considerable extent on the role of its neighbors. By virtue of its history and geography as well as its intricate religious ties to Iraq, Iran has and will continue to bear unique influence over the transition to a post–Saddam Hussein Iraqi political order. Given the centrality of success in Iraq to the United States’ broader international objectives, the U.S. government has an important stake in ensuring that the role of Iran in the future evolution of Iraq is a positive one.

IRAN’S DOMESTIC DILEMMAS

Ultimately, any U.S. policy toward Tehran must be conditioned by a credible assessment of the current regime’s durability. The breach between the countries began with a

[10] UNCORRECTED PROOF

revolution, and many argue that it cannot conclusively end without another comprehensive transformation in the nature and composition of the Iranian government. Moreover, recent political ferment within Iran and expectations of a demonstration effect from regime change in Iraq has given rise to persistent anticipation that such a revolution is imminent. Although largely overly optimistic, these forecasts have helped shape U.S. policy toward Tehran, conditioning the administration of George W. Bush to reach out to putative opposition leaders and making U.S. policymakers reluctant to engage with the current regime in order to avoid perpetuating its hold on power.

Inevitably, the distance established by geography and political separation complicates any accurate understanding of Iran’s domestic politics today. Still, certain broad conclusions can be drawn from a careful consideration of the recent patterns of politics in Iran. Most important, the Islamic Republic appears to be solidly entrenched and the country is not on the brink of revolutionary upheaval. Iran is experiencing a gradual process of internal change that will slowly but surely produce a government more responsive toward its citizens’ wishes and more responsible in its approach to the international community. In contrast to all of its neighbors—and to the prevailing stereotypes inculcated by its own vitriolic rhetoric—Iran is home to vigorous, albeit restricted, political competition and a literate, liberalizing society. Even after the recent political setbacks, Iran today remains a state in which political factions compete with one another within an organized system, where restrictions on civil rights and social life are actively contested, and where the principles of authority and power are debated energetically.

Although Iran’s political competition and debate are robust, however, they nevertheless exist within the narrowly defined constraints imposed on the country by its unique governing framework, which accords ultimate power to unelected and unaccountable Islamic clerics, culminating in the Supreme Leader Ayatollah Ali Khamenei. Under this regime, the Iranian government enforces severe restrictions on all aspects of political, cultural, and economic life, and routinely violates even those limited protections enacted in its own constitution and laws. The restricted scope of Iran’s electoral politics was made only too clear in recent parliamentary elections, held in

[11] UNCORRECTED PROOF

February 2004, in which a clerical oversight body disqualified more than 3,000 candidates from competing, including eighty then-members of the parliament.

Iran’s theocratic system is deeply unpopular with its citizenry. In their own media as well as in dialogue with external interlocutors, many Iranians—across a wide spectrum of age, class, and ethnic and religious backgrounds—are candid and scathing in their criticism of their government and its policies. Iranians also expressed this criticism through a series of surprising electoral outcomes in the late 1990s that, even within the narrow limits of permissible politics, indicated resounding support for progressive reform of the governing system. Large-scale demonstrations are rare due to fear of repression, but they have surfaced intermittently and with great intensity in various parts of the country. Most notable were the July 1999 and June 2003 student protests, both of which were violently crushed by government security forces.

A central factor in Iran’s political agitation is the coming of age of a new generation of Iranians whose expectations and sense of political entitlement has been framed by their rearing under the revolution. Young people comprise as much as 70 percent of the population and are positioned to serve as arbiters of the country’s political order in the near future. Generally speaking, young Iranians are highly literate, well educated, and supportive of expanded social and cultural liberties and political participation. Given that approximately one third of young job-seekers are unemployed, economic interests rank high in their list of political priorities.

With the disqualification of liberal-minded candidates from Iran’s 2004 parliamentary elections, the country’s reform movement has effectively been sidelined as a significant actor in formulating domestic or international policy. Reformist leaders were largely unwilling to challenge the basic parameters of Islamic politics and their organization, which includes nascent political parties such as the Islamic Iran Participation Front, proved unable to mount an effective bid for change. As a result, the reform movement’s central strategy—gradual change brought about from within the existing governing system—has been discredited by Iranian citizens as a viable pathway to reform. As a June 2004 report by Human Rights Watch details, Iran’s conservative forces quashed efforts to promote peaceful political change with a deft strategy of silencing public debate and eliminating potential opposition leaders.

[12] UNCORRECTED PROOF

Still, the influence of reformers—both as individuals and through the articulation of their ideas—remains notable, albeit indirect. The reform movement has had an important role in shaping public expectations and in setting the context for future change, and future leaders of any post–Islamic Republic political movement will likely come from reformers’ diverse ranks. Just as these people emanated from the alienated ranks of the early revolution, the Task Force anticipates that the students, journalists, and political actors who have been frustrated in their attempts to implement gradual reform may now redirect their efforts to mobilize public support to press for fundamental changes to the political system.

Conservatives and hard-liners who are committed to the preservation of the Islamic Republic’s status quo remain firmly in control of all institutions and instruments of power in Iran. They represent the locus of power and the only authoritative interlocutors for any diplomatic interface. Although some may be amenable to limited moderation of Iranian policies and rhetoric, conservatives have repeatedly demonstrated their willingness to preserve the regime by crushing anti-regime protests and imprisoning or even killing their political opponents.

Yet despite their commitment to retaining the current system (and, in part, because of that very factor), at least some segments of Iran’s conservative faction, such as former President Ali Akbar Hashemi Rafsanjani, are capable of making limited concessions to reform in their policies both at home and abroad. Conservatives’ overriding interest in retaining power means that they have an increasing imperative to avoid provoking international tensions, so as to preserve and expand the economic opportunities available to Iran in general and to their own privileged elite cohort in particular. Some conservatives appear to favor a "China model" of reform that maintains political orthodoxy while encouraging market reforms and tolerating expanding civil liberties.

For this reason, Iran’s economy offers an ever-more important avenue of potential influence by outsiders. High global oil prices have boosted the overall growth rates of the Iranian economy, but structural distortions—including massive subsidies, endemic corruption, a disproportionately large public sector, and dependency on oil rents—severely undermine the strength of the Iranian economy. Iran’s economic woes pose

[13] UNCORRECTED PROOF

direct, daily hardships for its population, whose income measured on a per capita basis has fallen by approximately one third since the revolution. With as many as one million new job-seekers coming into the market each year, the single greatest challenge for any government in Iran will be generating conditions for job growth. Iran needs a substantial and sustained expansion of private investment sufficient for its productive capacity in order to meet these demands, including as much as $18 billion per year in foreign direct investment.

Iran’s conservatives tout their capabilities to address these economic challenges, but in fact neither they nor their rivals can boast a successful track record on the economy. This is due, in part, to the political sensitivities that are invoked in sound economic development. Real reform would effectively undermine the power of the state and the monopoly enjoyed by Iran’s elites. Creating a secure climate for foreign investment, meanwhile, would necessitate a more accommodating international posture. Ultimately, economic reform in Iran would promote more responsible governance at home and abroad. Unfortunately, however, high oil prices have enabled Tehran to defer these politically painful steps.

Following a brief period of increased political ferment in the late 1990s, Iran’s public has become intensely disillusioned with both the status quo and available political alternatives and has become manifestly disengaged from the political process itself. They have shunned the reform movement (most recently by delivering it a surprising defeat in 2003 municipal elections) and are increasingly frank in their outright rejection of any political formula that retains the current theocratic system.

Despite this widespread alienation from the prevailing political order, Iran does not now appear to be in a pre-revolutionary situation. Iranians are protesting the political system by withholding their participation from any form of organized politics, including involvement with the opposition. People are frustrated with the Islamic Republic, but they have also demonstrated that they are not yet prepared to take that frustration to the streets. This disengagement from politics is a direct product of Iran’s recent history. Having endured the disappointment of their last democratic experiment gone awry, Iranians are weary of political turmoil and skeptical that they can positively change their political circumstances through mass mobilization.

[14] UNCORRECTED PROOF

Moreover, to date, no organization or potential leader has emerged with the apparent discipline or stamina to sustain a major confrontation with the government’s conservative forces. Several national student organizations, such as the Office for the Consolidation of Unity (Daftar-e Takhim-e Vahdat), are vocal proponents of democratic change, but government repression has muted their effectiveness.

As a result of these factors, the current Iranian government appears to be durable and likely to persist in power for the short- and even medium-term. However, Iran’s generational shift and prevailing popular frustration with the government portend the eventual transformation to a more democratic political order in the long term. That process is too deeply entrenched in Iran’s political history and social structure to be derailed or even long delayed.

IRAN’S APPROACH TO THE WORLD

Throughout the history of the Islamic Republic, Iran’s domestic dynamics have had a direct impact on its foreign policy agenda and approach. In the past, factional infighting has precipitated some of the most provocative elements of its foreign policy, such as the 1979 seizure of the U.S. Embassy, the 1989 promulgation of a fatwa condemning writer Salman Rushdie to death, and the more recent "Dialogue Among Civilizations" initiative. Today, internal rivalries continue to infiltrate Iran’s external activities, and, as a result, Iran’s many official institutions often pursue policies in direct contradiction with one another.

Over the course of the past twenty-five years, Iran’s foreign policy has moderated in significant and meaningful ways. Whereas the Islamic Republic initially repudiated the prevailing norms of the international system, today its government has largely abandoned its efforts to topple the region’s existing political order and approaches interstate relations primarily on the basis of national interest rather than ideology. In seeking to project its influence and protect its interests, the Islamic Republic has increasingly yielded to realist principles. Today, Iran’s foreign policy exhibits striking extremes of accommodation and antagonism.

[15] UNCORRECTED PROOF

Commercial considerations figure prominently in the realignment of Iranian foreign policy. Iran’s interests in maintaining and expanding international trade, attracting foreign direct investment, and coordinating oil policy with other leading producers to prevent a future price collapse have shaped its approach to the world and conditioned its partial abandonment of confrontational tactics in favor of a more accommodating stance.

These broad contours of Iranian foreign policy are evident in its successful implementation of detente with its neighbors in the southern Persian Gulf, in its pragmatic approach to its northern neighbors in the Caucasus and central Asia, and its cultivation of close ties with a range of regional actors, including India, Russia, China, Japan, and the European Union. This latter effort is designed to offset Iran’s persistent official antagonism with the United States.

Tehran’s approach to Washington remains one of several decisive exceptions to the general trend toward moderation and realism in Iranian foreign policy. In formulating Iranian policy toward the United States, ideological imperatives continue to outweigh dispassionate calculations of national interest. Iran’s strident opposition to Israel is also the product of self-defeating dogma. These exceptions may be slowly abated by erosion of Iran’s revolutionary orthodoxies, the growing importance of public support as a component of regime legitimacy, and the increasing difficulty of international integration. Nonetheless, for the immediate future, Iranian foreign policy remains captive of the regime’s official enshrinement of anti-American and anti-Israeli ideology.

The general framework for Iranian foreign policy has remained relatively consistent over the past several years, and is likely to continue to do so in the near future. Moreover, there is a growing consensus within Iran’s foreign policy elite around the principal pillars of its strategic interests. Steps that heretofore were ideologically taboo—such as the still-incomplete normalization of relations with Egypt, whose government sheltered the deposed Shah and signed a peace treaty with Israel—today command broad-based support among most factions in Iranian politics.

Recent shifts in Iran’s domestic political fortunes may facilitate enhanced flexibility and coherence in its foreign policy. The recent setbacks for Iranian reformers have reconsolidated the official organs into the hands of a single ideological faction.

[16] UNCORRECTED PROOF

Although they have historically pandered to anti-American sentiments, Iran’s conservatives have also demonstrated a track record of success in crafting compromise approaches and following through with their implementation. The pragmatists who appear to be ascendant in Tehran have described dialogue with the United States as a course that is "neither wine, nor prayer"—in other words, neither prohibited nor obligatory.

The prospects for additional moderation of Iran’s international approach remain highly uncertain, however. The strengthened position of Iranian conservatives at home may inspire some to restoke ideological fires abroad in order to reinvigorate their domestic constituencies and justify extremist policies. An inflated sense of their own bargaining power may constrain the conservatives’ willingness to moderate their own international conduct and could well lead them to anticipate disproportionate rewards for any cooperation.

IRAN’S NUCLEAR PROGRAMS

Over the past two years, Iran’s construction of extensive uranium enrichment facilities became evident through the work of Iranian opposition groups and follow-up inquiries by the International Atomic Energy Agency (IAEA). Hitherto undeclared, the disclosures of the research facilities in Natanz and Tehran together with a heavy-water production plant in Arak, and the acknowledgement of significant imports of uranium from China, transformed the urgency of intelligence estimates surrounding both Iran’s nuclear capabilities and reduced the time remaining before it may reach a nuclear threshold. These discoveries, and the string of alarming revelations that have emerged through subsequent IAEA inspections, have also given rise to new doubts about the credibility of Iranian commitment to abide by the terms of the nuclear Nonproliferation Treaty (NPT). The revelations about the extent of Iran’s nuclear program have confirmed U.S. suspicions and have transformed the assessments of others. According to the IAEA, Iran

[17] UNCORRECTED PROOF

has achieved "a practically complete front end of a nuclear fuel cycle,"1 and considerable evidence suggests that this is part of a multi-pronged effort to acquire and/or produce fissile material. Exacerbating concern about Iran’s nuclear activities is its long-established and sophisticated missile development program, which has successfully produced medium-range missiles capable of targeting regional states such as Israel. Tehran also has plans for intercontinental ballistic missiles.

The Bush administration responded to these developments with a combination of tough rhetoric and concerted international pressure. The alarming nature of the disclosures helped to generate a rare multilateral consensus aligned to admonish Iran, as did the coincidental emergence of new irritants in Iran’s previously smooth relations with Canada and Argentina—whose governments each currently serve on the board of the IAEA. The outcome was an unprecedented effort by the international community to exert increased pressure on Iran concerning its nuclear activities, an effort underlined by the implicit threat of United Nations Security Council action and potentially international economic sanctions.

This multilateral pressure generated noteworthy short-term progress, with an October 2003 Iranian agreement to sign the Additional Protocol: mandating enhanced verification of both declared and undeclared materials and activities. The Iranians also agreed to suspend enrichment-related and reprocessing activities. The agreement was negotiated by the United Kingdom, France, and Germany, whose foreign ministers committed their governments to providing Iran access to peaceful nuclear technology. The agreement represented a limited but meaningful concession by Iran, one that reportedly evoked contentious debates among its senior leadership. At the time, it also offered a compromise that met the immediate interests both of the United States and its allies when neither side wished to repeat the acrimony that had emerged only a year earlier over Iraq. Subsequent Iranian statements and actions have significantly diminished confidence regarding Iran’s intentions to abide by the terms of this deal, however. The October accord and Iran’s subsequent interaction with the IAEA represent an inherently ephemeral victory in what must be, by definition, an open-ended

1 "Implementation of the NPT Safeguards Agreement in the Islamic Republic of Iran," Report by the Director General of the International Atomic Energy Agency, November 10, 2003.

[18] UNCORRECTED PROOF

relationship between the Iranian government and the international community on nuclear issues. Since that time, Iran’s interaction with the IAEA has been characterized by continued friction, obfuscation, and a steady flow of new revelations about the true extent of Iranian nuclear activities. Recent diversion of nuclear materials to Iran have raised expectations of further confrontations in the future.

The IAEA has continued to walk a fine line, maintaining pressure on Tehran while avoiding provoking either further Iranian intransigence or a breakdown in the hard-won consensus among its own members. During a March 2004 visit to Washington, IAEA Director General Mohammad El Baradei reiterated frankly that "the jury is still out" on the status of Iran’s nuclear program—as well as on the extent of the clerical regime’s preparedness to abide fully by its agreements to disclose all aspects of that program.2 In June 2004, the IAEA board of governors passed its most strongly-worded resolution to date, drawing attention to Iran’s failure to cooperate in a timely manner, the omissions in its disclosures to the international community, and the urgency surrounding the most problematic elements of Iran’s nuclear program. The IAEA and the international community appear to be converging around the conclusion articulated by the Bush administration more than a year ago that Iran has not complied with its obligations under the NPT. In response, Tehran announced that it would resume construction of centrifuges in contravention of its earlier pledges in the October accord.

Iran’s Nuclear Imperatives

Given its history and its turbulent neighborhood, Iran’s nuclear ambitions do not reflect a wholly irrational set of strategic calculations. Arguments for enhancing Iran’s nuclear capabilities are necessarily pursued in private more often than in public forums, although the recent diplomatic activities vis-à-vis the IAEA have to some extent provoked a more freely available debate. Nonetheless, the rationale behind Iran’s pursuit of a nuclear option can be elucidated from the rich literature on security issues that is present in Iranian academic journals and the press. Despite the clerics’ frequent rhetorical invocations referencing the Israeli nuclear capability, this is not one of the primary drivers for Iran’s own program. Rather, in addition to the prodigious sense of insecurity

2 Transcript, CNN, March 18, 2004.

[19] UNCORRECTED PROOF

inculcated by the Iraqi invasion and the experience of the war itself, there appears to be widespread consensus surrounding two other important consequences of weapons of mass destruction: prestige and leverage. The former reflects the deeply held national pride that is a distinctly Iranian characteristic; it is simply inconceivable to Iranians across the political spectrum that neighboring Pakistan, a country considered to be exponentially inferior in terms of its economy, society, and political maturity, should have access to more advanced military technology. The second factor that pervades Iranian consideration of its nuclear options, leverage, further exposes the fundamental strategic deficiencies of Iran’s continuing estrangement from the United States. For many in Tehran, maintaining some sort of viable nuclear program offers the single most valuable enhancement of the country’s bargaining position with Washington.

The elimination of Saddam Hussein’s regime has unequivocally mitigated one of Iran’s most serious security concerns. Yet regime change in Iraq has left Tehran with potential chaos along its vulnerable western borders, as well as with an ever more proximate U.S. capability for projecting power in the region. By contributing to heightened tensions between the Bush administration and Iran, the elimination of Saddam’s rule has not yet generated substantial strategic dividends for Tehran. In fact, together with U.S. statements on regime change, rogue states, and preemptive action, recent changes in the regional balance of power have only enhanced the potential deterrent value of a "strategic weapon."

Unlike Iran’s other provocative policies, which have provoked intra-factional debate and thereby played into the internal power struggle in the country, the nuclear temptation is widely shared across the Iranian political spectrum. It dates back to the pre-revolutionary period, when the monarchy began developing a nuclear program that was ostensibly for power generation purposes but understood to be intended as a launch pad for an ongoing weapons research effort. Opponents of crossing the nuclear threshold remain vocal and influential. Still, it is clear that nuclear potential resonates with a collective set of interests that do not neatly correspond with Iran’s political factions. The prestige factor and the apparent deterrent that a nuclear capability represents will offer powerful incentives for an Iranian regime of any political character.

[20] UNCORRECTED PROOF

As has become increasingly evident in the more public debate of the past several months, however, Iran’s political elites are divided by a subordinate (but still critical) issue: the prospect of confrontation with the international community over a nascent nuclear weapons capability. Although reformers emphasize the benefits of Iran’s regional detente and its commercial relations with Europe and Asia, hard-liners are not deterred by a prospect of international sanctions and isolation and would welcome a crisis as a means of rekindling Iran’s waning revolutionary fires and deflecting attention from the domestic deficiencies of Islamic rule.

Iran’s Nuclear Future

A number of uncertainties surrounding Iran’s nuclear program remain outstanding. First, the viability of the October agreement between Iran and the three European foreign ministers remains in considerable doubt, particularly given Iran’s recent decision to resume centrifuge construction. This defiant step by Tehran is the latest bid to erode the original terms of the agreement, as well as to undermine the narrow consensus that was attained between Europe and the United States on the issue. Iran’s leadership appears to be trying to maintain momentum in its nuclear program while avoiding a major confrontation with the international community. Iran’s commitments in the October accord were in fact quite expansive, entailing a complete suspension of all enrichment-related and reprocessing activities—originally understood to include production of centrifuge parts, assembly and testing of centrifuges, and production of uranium hexaflouride feedstock—and construction of a heavy water reactor. The primary challenge for the international community today is formulating an effective response to Iran’s efforts to flout its October 2003 promises.

In addition, there are a number of outstanding subordinate issues. Ratification of the Additional Protocol by the Iranian parliament has still not happened (the issue was expected to be taken up some time after the May 2004 inauguration of representatives who won their seats in the extremely flawed February balloting that produced an overwhelming conservative majority). Although Iran has promised to provisionally apply the Protocol in advance of ratification, as required by its agreement with the IAEA, the

[21] UNCORRECTED PROOF

parliamentary debate (and need for subsequent endorsement by the hard-line Council of Guardians) leaves open an opportunity for Iran to hedge or renege on its commitments.

Also unresolved is a long-promised deal between Tehran and Moscow on the return of spent nuclear fuel from Bushehr, although both sides have pledged repeatedly such an accord is imminent. Russia has particular reason for concern about Iran’s ultimate ambitions in this regard, since success in Iran’s efforts to produce nuclear fuel would obviate the need to purchase Russian supplies of fresh fuel. Russia and Iran also remain in protracted negotiations concerning the possibility of developing a second power plant at Bushehr.

Finally, even if it were to fulfill its commitments under the NPT and the Additional Protocol to the letter, Iran would still possess the legal and technical capabilities to establish an elaborate nuclear infrastructure with significant applicability for military purposes. Under its international treaty obligations, Iran is permitted to enrich uranium, construct heavy water plants, and complete an indigenous fuel cycle. Moreover, the sophisticated nature of its capabilities reveals that Iran is approaching the point of self-sufficiency, where external assistance will no longer be required to acquire a weapon capability. Should Iran reach that threshold, traditional counter-proliferation measures are unlikely to affect its nuclear timetable. Given that Iranian officials have pledged to resume its uranium-enrichment activities once the IAEA verification is complete, the October accord may have only furnished Iran with a new delaying tactic as it inches closer to full-fledged nuclear weapons status.

Iran’s recent conduct indicates that the government is likely to continue pursuing a sort of selective accommodation with the international community on the nuclear issue, yielding to additional inspections while continuing activities that advance its military options. This may extend to maintaining a clandestine nuclear program for military aims in parallel with its declared civilian activities, as alleged by an exiled Iranian opposition group. At a minimum, Iran’s pattern of concealment and the sophisticated and extensive nature of its disclosed activities indicate that its leadership is committed to retaining all available nuclear options. As a result, the real imperative for the United States will be to maintain consensus around a continuing effort to check Iranian progress toward a nuclear weapons capability between the broad international coalition erected over the last year.

[22] UNCORRECTED PROOF

INVOLVEMENT WITH REGIONAL CONFLICTS

Three regional issues have emerged as the centerpiece of Bush administration’s Middle East policy: stabilizing Iraq and Afghanistan and resolving the Israeli-Palestinian conflict. Iran has major influence in all three arenas, and can potentially play an important role in assisting or retarding Washington’s objectives. U.S. policy pronouncements concerning Iranian involvement in each sphere tend to reduce its role to generalized allegations of terrorism; however, the reality is more complex, particularly with respect to post-conflict Iraq and Afghanistan.

Iran has arguably benefited more than any other country from U.S. policies toward the Middle East since September 11, 2001. By removing the Taliban and Saddam Hussein from power in Afghanistan and Iraq, Washington has eliminated two of Tehran’s most bitter enemies and most serious threats. What has replaced them, however, is not unambiguously preferable from Iran’s point of view, however, as the new regional landscape entails profound uncertainties, new geographic proximity with the United States, and the threat (and to some extent, reality) of chaos.

The Iranian government often played a constructive and unheralded role in U.S.-led efforts to establish effective institutions of central government authority in Iraq and Afghanistan. At the same time, Iranians have cultivated ties with a wide range of political actors in both countries, including extremists, as a means of maximizing their potential leverage. This cultivation has taken place via both official and informal mechanisms and ranges from the direct recognition and assistance provided to the central government in each country to financial and material support funneled to bad actors bent on subverting the nascent democratic processes underway. As a result of its compelling strategic interest in retaining influence over the dramatic evolution of its immediate neighbors, Iran’s multi-level approach to Iraq and Afghanistan is certain to continue.

Afghanistan and al-Qaeda

Enmity between the Taliban and Iran long predated the events of September 11, 2001, that precipitated the U.S. military campaign in Afghanistan. Iranian suspicions of the

[23] UNCORRECTED PROOF

Taliban movement were present from the outset, engendered by its origins in the radical Sunni seminaries of Pakistan and its close association with Islamabad’s military and intelligence services. Ever concerned with the country’s stature as an Islamic state and vulnerable to a distinctive Persian pride, Iranian officials viewed the Taliban as reactionary peasants sullying the image of Islam. Their animosity was exacerbated by the rising tide of drugs and instability from Taliban-controlled Afghanistan that too frequently spilled across the Iranian border. For their part, the Taliban’s extreme ascetic doctrine reviled Shia Muslims as apostates and its militants menaced Afghanistan’s Shia minority. Tensions between the neighbors nearly escalated to direct conflict in August 1998, after eleven Iranian diplomats were murdered in the Taliban takeover of a Shia city. As a result, Iran cultivated close ties to the opposition militias that were battling the Taliban, including the Northern Alliance.

This history positioned Iran as an unlikely ally in the post–9/11 campaign by the United States to unseat the Taliban and deny safe haven in Afghanistan to al-Qaeda. Iran’s early track record was extremely promising: Tehran continued to work in tandem with the U.S. military effort in Afghanistan through the Northern Alliance, and it played an active and constructive role in the Bonn process that produced a new central government in post-conflict Kabul. Iranian officials also point to Iran’s extensive logistical efforts to facilitate the U.S. victory over the Taliban, and its considerable aid to, and early recognition of, the post-conflict administration organized under President Hamid Karzai.

The Bush administration has acknowledged these efforts, but has also consistently pointed to the more nefarious elements of Iranian actions in Afghanistan. As early as January 2002, President Bush issued a thinly veiled warning to Iran against any interference in Afghanistan, stating, "If they, in any way, shape, or form, try to destabilize the government, the coalition will deal with them... in diplomatic ways, initially."3 Senior administration officials have often criticized Iran’s involvement with

3 U.S. Department of State, International Information Programs, "Bush Says Iran Must Contribute to War Against Terror, Expresses hope Iran will help stabilize Afghanistan," January 10, 2002.

[24] UNCORRECTED PROOF

Afghan warlords whose independent power bases contribute to the lack of stability and tenuous nature of central government authority today.

It is critical to consider recent allegations of collusion between Iranian hard-liners and al-Qaeda. These allegations contravene both the Islamic Republic’s accommodating stance toward the 2001 U.S. military campaign in Afghanistan and the well-established track record of hostility between Iran and al-Qaeda’s ascetic strand of Sunni militancy. Al-Qaeda’s ideology and worldview are unrelentingly opposed to the Shia branch of Islam, which its theologians brand as a heretical sect. Nonetheless, both al-Qaeda’s operational leadership and the radical hard-liners who dominate the senior ranks of Iran’s security bureaucracy have demonstrated in the past a certain degree of doctrinal flexibility that has facilitated functional alliances, irrespective of apparent ideological incompatibility.

The allegations of cooperation between al-Qaeda and Iran are shrouded by the lack of much verifiable public evidence. Some reports suggest that militants associated with al-Qaeda have had direct contacts with Iranian officials since the mid-1990s; however, no serious reports demonstrate substantive cooperation prior to the 9/11 attacks. More disturbing is evidence that, since the attacks, Iran has served as a transit route for, and has possibly offered safe harbor to, al-Qaeda operatives fleeing Afghanistan, including several prominent leaders such as spokesman Suleiman Abu Ghaith and security chief Saif Al Adel. Related to these allegations are reports that Imad Mughniyeh, the head of Hezbollah’s special operations directorate and one of Washington’s most wanted terrorist suspects, has also found sanctuary in Iran.

When public criticism by the U.S. government on this issue intensified after early 2002, Iran confirmed that it has detained an unspecified number of individuals connected with al-Qaeda and later acknowledged that these operatives included both "small and big-time elements." The circumstances of their entry to Iran are not publicly known, nor are any details of their status beyond the announced Iranian intention to put the al-Qaeda representatives on trial. Iran also claims to have deported at least 500 individuals who fled Afghanistan on the heels of the U.S. military campaign. Although Iran has trumpeted these actions as evidence of its vigilance in countering al-Qaeda’s domestic and international threat, U.S. concerns about Iran’s posture intensified after May 2003 attacks

[25] UNCORRECTED PROOF

on expatriate housing complexes in Saudi Arabia that were attributed to al-Qaeda operatives, possibly working from Iran. As a result, Washington suspended the quiet constructive dialogue between the two governments that had developed after 9/11 on a limited range of regional issues.

The nature of Iran’s relationship with al-Qaeda is subject to innuendo and interpretation. Its eastern borders are notoriously porous, as Iranian officials are prone to noting in its defense. However, even if this is true, Iran’s opaque handling of its unwelcome guests strains credulity. One plausible, although as yet unverified, explanation is that Iran’s reluctance to turn over captured al-Qaeda operatives stems from concerns that such cooperation could produce evidence of complicity between Iranian hard-liners and individual terrorists. Behind the scenes, Iranian officials have suggested exchanging its al-Qaeda detainees for members of the Mojahideen-e Khalq Organization, who are currently interned by U.S. occupying forces in Iraq. Like many other episodes in the history of its turbulent relationship with Washington, Iran’s insistence on clinging to what it perceives to be a valuable bargaining chip may lead to an overestimation of its potential leverage and an ultimate weakening of its own security.

Iraq

As with the Taliban, Iran’s long track record of conflict with Saddam Hussein is well established. The eight-year Iran-Iraq war so bitter and exhausting that it did not end in a formal peace treaty and relations between the two countries did not fully resume for the ensuing sixteen years of Saddam’s rule. Here, too, Tehran and Washington found themselves improbably united by a common enemy, although the problematic history of U.S. policy toward Iraq and the implicit threat of Iran’s affiliation with its Shia majority added considerable layers of complexity and wariness. In the lead-up to the 2003 campaign by the U.S.-led coalition to remove Saddam Hussein, Iranian officials opposed the war in the most robust terms, mindful of the precedent that would be set and the fact that the U.S. military would be parked on Iran’s western border. In private conversations, Iranians offered their own tragic experience in Iraq as an admonition against any optimism about the prospects for a positive post-conflict scenario.

[26] UNCORRECTED PROOF

In the immediate aftermath of the coalition victory, however, Iran also recognized an unprecedented opportunity to extend its own influence and encourage the ascension of a friendly fellow Shia government. As a result, Iran sanctioned cooperation with the U.S. occupation via one of its primary instruments for projecting power in Iraq: the Shia opposition groups. In particular, the Supreme Council for the Islamic Revolution in Iraq, which has long-standing and intricate ties to Iran’s governing clergy, emerged as a central and constructive actor in the nascent politics of post-Saddam Iraq. In addition, Iran offered early recognition to the precarious provisional government and quickly launched efforts to expand economic and cultural ties with Iraqis.

Just as in Afghanistan, however, Iran’s cooperation did not negate U.S. concerns about its leaders’ ultimate intentions and its potential for undertaking subversive activities. Tehran reportedly tested the commitment of the occupying forces to preserving Iraq’s existing borders, briefly moving across the south-central border in the summer of 2003. Iran’s clerical forces also began reaching out to a wide variety of Iraqi organizations and leaders, including militants such as Moqtada al Sadr (whose spiritual mentor resides in Iran). Washington has also accused Iran of allowing foreign fighters to cross its borders into Iraq.

At the same time, Iranian leaders have taken advantage of the deteriorating security situation to intensify their condemnations of the U.S. presence in Iraq. This represents a combination of political opportunism and authentic empathy with the plight of the Iraqi people and the manifest instability in the sacred Shia shrine cities of Najaf and Karbala. No longer chastened by fears of Washington expanding its program of regime change, Iranian hard-liners are already asserting a newly reborn confidence that could easily tend toward greater audacity on the international scene. "The Americans, whether they want it or not, whether they accept it or not, are defeated in Iraq," Ayatollah Khamenei recently proclaimed.4

Notwithstanding these very real areas of conflict, there is considerable overlap between Iranian and U.S. visions for postwar Iraq. Although their strategic rationales vary widely, both Tehran and Washington are broadly committed to promoting a unitary and even pluralistic post-Saddam Iraqi state. For Iran, the driving forces are purely

4 "Iran leader pours scorn on U.S. democracy claims," Reuters, June 3, 2004.

[27] UNCORRECTED PROOF

pragmatic; any partition of Iraq or outbreak of civil war could pose spillover effects, imperiling Iran’s own stability. Although its hard-liners may maintain ties to the rabble-rousers such as al Sadr, they are unlikely to truly align themselves with his chaotic cause, or to champion the cause of Baathist remnants that terrorize the Sunni center of the country. One Iranian newspaper derided the violence that has beset Iraq as neither guerrilla warfare nor the people's resistance, but rather "a horrible blind terror." Inconveniencing the United States is one thing; sowing turmoil on Iran’s own environs is quite another. In fact, at the height of recent tensions in Najaf, Iran dispatched a team of diplomats to mediate between U.S. forces and the insurgent al Sadr forces.

Moreover, the Iranian clerics, who have resisted the expansion of popular political participation at home, are proving ardent champions of pluralism in Iraq. Again, this position, paradoxically, suits their interests—a democratic Iraqi polity is likely to feature strong Shia representation, providing Iran valuable avenues through which to exert its influence. In addition, such a state would be prone to internecine political squabbling and would thereby be an implausible rival for regional hegemony. For these reasons, the very clerics who undermined Iran’s recent parliamentary polls have welcomed Iraq’s new interim government and encouraged the early organization of free elections.

One of the central uncertainties about Iraq’s evolution is the impact it may have on Iran’s internal affairs. Many U.S. proponents of regime change suggested that Saddam Hussein’s removal and the establishment of representative government and rule of law in Iraq would have a domino effect throughout the region, first and foremost in Iran. Undoubtedly, a stable, pluralistic Iraq that enjoys cordial relations with its neighbors may have ripple effects on the evolution of Iran’s domestic political contention. And Interaction between Iranian seminaries and the historic seats of religious scholarship in Iraq will intensify the debate among Shia clerics about the most appropriate relationship between religion and politics. Grand Ayatollah Ali Sistani commands a considerable following across the region—wider than that any of Iran’s ruling clergy. His quiet approach to clerical involvement in politics and his reported aversion to Iran’s theocratic system could create new Iranian adherents to the notion of separating religion from politics. In the short term, however, instability in Iraq is only fueling the fires of extremism throughout the region.

[28] UNCORRECTED PROOF

Middle East Peace Process

Among the most troublesome practices of the Islamic Republic is its sustained and prolonged support for militant anti-Israeli groups and terrorists. Among these, Iran’s sponsorship of Hezbollah remains the most significant. Iranian officials founded the group and continue to provide training, intelligence, arms, and financing twenty years later. An outgrowth of the intricate religious and familial ties among the region’s Shia clerical establishment, Hezbollah today has both military and political arms, but remains closely associated with Iran’s clerical leadership.

Hezbollah’s track record as one of the world’s foremost terrorist organizations is indisputable: until 9/11, its 1983 attack on barracks housing U.S. Marines constituted the largest loss of U.S. lives to a terrorist attack. As a result of this attack and several other suicide bombings carried out by Hezbollah operatives during that period, Deputy Secretary of State Richard Armitage characterized the U.S. stance toward Hezbollah in late 2002 as a "blood debt." In the 1980s, Hezbollah was responsible for aircraft hijackings as well as kidnappings of U.S. citizens and other westerners who were then held as hostages. In addition, Hezbollah operatives, along with four Iranian officials, have been indicted by Argentina in connection with the 1994 bombing of a Jewish community center that killed eighty-five people.

Despite this history, many within the region emphasize Hezbollah’s political participation—its party members hold twelve seats in the Lebanese parliament—and openly supported its role in pressuring Israel to withdraw from southern Lebanon in 2000. In this regard, even U.S. allies are split to some extent. These reservations reflect Hezbollah’s evolution into something beyond a compliant Iranian surrogate. Its organization and its history reflect the complicated rivalries within the Lebanese Shia community, as well as the formative role Syria has had in shaping the group’s operational imperatives. Iranian material support, channeled via Damascus, remains significant, but reliable reports suggest that only a relatively small number of Iran’s revolutionary guards remain in southern Lebanon today to help coordinate that assistance.

Iranian support for Hezbollah clearly transcends any factional differences among the Islamic Republic’s political elite; Iran’s reformers are equally committed to the

[29] UNCORRECTED PROOF

Lebanese organization as the hard-liners. In fact, it is one of the leaders of the reformist faction of the 2000–2004 parliament—Hojjatoleslam Ali Akbar Mohtashamipur—who is credited with founding Hezbollah. President Khatami has met with its secretary general, Sheikh Hassan Nasrallah, several times in Lebanon and in Tehran, commenting recently that the group has a "a natural right, even a sacred national duty" to defend Palestinians against Israel.5

As a result, it is highly improbable that Iran can be persuaded or compelled to completely renounce its proxy. Still, some measure of Iranian flexibility may be possible even with respect to Hezbollah. Since 9/11, Iranian leaders have repeatedly advocated that Hezbollah exhibit restraint in its armed struggle against Israel, and have also hinted that a resolution to the Shebaa Farms territorial dispute could set the stage for Hezbollah to abandon its paramilitary activities.

Iran’s long cultivation of Hezbollah, together with its extreme antagonism toward Israel, has paved the way for expanding relations with (Sunni) Palestinian militant groups, including the Popular Front for the Liberation of Palestine-General Command, Hamas, and Palestine Islamic Jihad. The connections among these groups, Hezbollah, and Iran have intensified steadily over the past fifteen years, as shared ideological views have facilitated operational linkages and alliances. Some reports estimate that Iran’s support for individual organizations has been as high as $100 million, but Palestinian militants dispute these assertions, claiming that Iranian aid is philanthropic in nature and of a much lesser magnitude. Tehran’s support to these groups has complemented its long-standing antipathy toward Palestinian leader Yasir Arafat, whose Fatah movement aligned with Iraq during its war with Iran and who further alienated the Islamic Republic through his participation in the Madrid peace process that Tehran reviled.

Iran rejects U.S. criticism of its stance toward Israel and its support of Hezbollah and Palestinian militants; its official justifications differentiate between terrorist activities and what Tehran characterizes as legitimate resistance against occupation. This paradoxical position has generated occasional evidence that Iran could be persuaded to countenance an eventual peace agreement between the Palestinians and Israel. The

5 "Iran: Despite U.S. Pressure, Khatami Says Tehran Supports Hizballah," Rob Synovitz, RFE/RL, May 14, 2003.

[30] UNCORRECTED PROOF

foreign ministry declared, as recently as October 2002, that Iran would not stand in the way of a final two-state solution, and accepted (at least in its official dialogue with Saudi Arabia) Crown Prince Abdullah’s peace plan. Equally important, Iranian policymakers have recognized the risk that Iran’s assistance to militants opposing the Middle East peace process could drag the country directly into conflict, particularly in the post–9/11 environment, where preemption is a tool of counterterrorism.

Still, the Iranian leadership’s adherence to extremist rhetoric and its close association with rejectionist groups ultimately limits the government’s flexibility on this issue. Having entrenched its opposition to Israel so prominently and absolutely, Tehran has found itself in the awkward position of being progressively more unyielding than the Palestinians themselves. Since the outset of the second Palestinian intifada in September 2000, the few official voices of moderation have been increasingly drowned out by radicalism. As a result, in spite of select and very modest improvements, Iran’s involvement with terrorist groups and activities remains considerable according to U.S. and European intelligence. Most notably, in January 2002, a ship laden with fifty tons of Iranian weapons and explosives destined for the Palestinian Authority was discovered off the coast of Israel, with its captain claiming that its cargo was loaded in Iran. Iran has also continued to host an annual conclave on the intifada, which draws a veritable pantheon of terrorist leaders. As the U.S. war on terrorism begins to make headway against alternative sources of funding, these groups’ reliance on Tehran may only be enhanced, in turn, increasing the incentives for Iranian hard-liners to seek low-cost proxies.

Although it is substantial, Iranian assistance does not constitute the primary factor in the existence or operations of Palestinian terrorism, however. Absent a return to discernible progress toward a peace settlement between Palestinians and Israelis, and/or a meaningful commitment by the Palestinians to abandon violence against civilians as their primary means of confronting Israeli occupation, these groups and their abhorrent activities are likely to persist.

[31] UNCORRECTED PROOF

The Legacies of Iranian Support for Terrorism

It is important to highlight the fact that the international effort to curb Iran’s terrorist associations has witnessed a few notable successes. Iran is credited with efforts to bring about the release of western hostages held by Hezbollah in the early 1990s, for example, after rapprochement with the Gulf states dictated an abandonment of the proxy movements among their Shia populations. Furthermore, European efforts to prosecute Iranian officials for their involvement in extraterritorial assassinations of dissidents—notably, the German indictment of Iran’s then-intelligence minister in the 1997 "Mykonos case"—appears to have halted this once-prevalent practice. Most recently, Iranians internally have forced reforms (albeit very modest ones) to the intelligence ministry, the organization most closely identified with the practice of terrorism, as a result of popular outrage over the ministry’s role in the 1998 murders of Iranian writers and political activists at home.

Unfortunately, each of these steps forward has occurred in the context of worrisome reversals on other issues. For example, the release of western hostages in the early 1990s coincided with a renewed onslaught against Iranian dissidents abroad. The post–9/11 dialogue with Washington on Afghanistan, meanwhile, took place even as support to militant Palestinian groups intensified and al-Qaeda operatives were found to have operated from Iranian territory. As a result of its tendency to subvert foreign policy to its fierce domestic political competition, Iran has failed to achieve substantial diplomatic recompense for its limited bouts of cooperation.

As a result, the periods of progress in Iran’s domestic political situation have not led to the sort of progress on the issue of terrorism that many once hoped for. Also complicating the situation is the fact that many Iranian reformers, although generally arguing for a less confrontational foreign policy, have also maintained steady ties with Lebanese and Palestinian militants, whose cause resonates with their own ideological roots in the Islamic left wing. Popular pressure is unlikely to prove a potent force for mitigating Iran’s international adventurism, simply because of the extremely limited role of Iranian public opinion in shaping foreign policy. Thanks to the steady diet of propaganda, sympathy for the Palestinians’ plight is more widely felt among Iranians today than prior to the revolution. Beyond a vocal minority, however, public sympathy

[32] UNCORRECTED PROOF

does not extend to militancy, and anecdotal evidence suggests that Iranians are more concerned with expanding their own opportunities than those of a distant population.

Moreover, even if Iran’s terrorist ties were fully severed today, their legacy would still be extremely problematic for the country. As a result of a 1996 U.S. law permitting lawsuits against state sponsors of terrorism, the Iranian government has been held liable for damages to families of Americans killed or wounded in terrorist bombings in Israel and kidnappings in Lebanon—damages that today total more than $1 billion. At the same time, criminal investigations into some of Iran’s allegedly more far-flung activities, such as the bombing of the Jewish community center in Argentina, have just begun to produce legal actions against former Iranian officials. Accountability and expectations of restitution will remain a serious dilemma for Iran if it is to move forward and one day fully reintegrate itself into the international community.

RECENT U.S. POLICY TOWARD TEHRAN

Formulating U.S. policy toward Tehran has never proved simple or straightforward. Enmeshed in its own contradictions and factional contestations, the Islamic Republic resists neat prognostication, and its leaders often act in ways that appear contrary to the country’s interests.

In the twenty-five years that have passed since the 1979 revolution, Washington has deployed an array of policy tools, including sanctions, incentives, diplomacy, and military force. Since the mid-1990s, the United States has sought to contain the threat posed by Iran, relying increasingly on a set of economic sanctions that were comprehensive in scope but unilateral in application. These measures sought to alter Iran’s objectionable policies by exacting considerable costs for such behavior, and were coupled with a similar approach toward Iraq under the rubric of "dual containment." With respect to Tehran, the efficacy of this approach was undermined by Iran’s concurrent efforts to rebuild its relations with its neighbors and major international actors, including Europe, China, and Japan.

[33] UNCORRECTED PROOF

In the late 1990s, the appearance of political liberalization in Iran persuaded the Clinton administration to discontinue the Iranian component of "dual containment." Although the bulk of the sanctions regime was maintained, Washington experimented with the possibility of engaging Tehran through modest unilateral gestures. The result was equally unsatisfying, producing only a frustrating exchange of missed opportunities as well as a continuation—and, in some important areas, an intensification—of the very Iranian policies that Washington sought to thwart. As with other aspects of his Middle East policy, President Clinton invested considerable personal attention with the intention of generating a breakthrough with Iran that might serve as a lasting legacy, only to find enhanced Iranian obstructionism as his reward.

The Bush administration had begun to outline a coherent policy toward Iran during its initial months in office—mobilizing a belated, and ultimately ineffective, effort to modify the Iran-Libya Sanctions Act during its August 2001 reauthorization, for example—when the terrorist attacks of September 11, 2001, permanently altered its strategic calculus. In the post–9/11 environment, Iran appeared to embody the twin menaces now seen as the main threat facing the United States: the intersection of terrorism and weapons of mass destruction. At the same time, with the initiation of Washington’s war on terrorism, Iran became a key player in that effort, at least insofar as it involved Afghanistan and Iraq.

These dual imperatives helped to shape a disjointed and sometimes contradictory U.S. policy toward Tehran from late 2001 onward. The most dramatic development in U.S.-Iranian relations during this period was President Bush’s decision to include Iran, along with Iraq and North Korea, as part of an "axis of evil" in his January 2002 state of the union address. The reference came in response to the discovery of a weapons cache reportedly supplied by Iran en route to the Palestinian Authority, but it undercut several months of tacit cooperation between Washington and Tehran on the war and post-conflict stabilization of Afghanistan.

At one end of the spectrum, the administration engaged Iran in an historic dialogue on Afghanistan, which was effective in generating greater Iranian cooperation (extraordinarily, the talks were also publicly acknowledged within Iran). At the other end of the spectrum, some influential parties in Washington criticized the lack of democracy

[34] UNCORRECTED PROOF

and appealed to Iranians for regime change in Tehran, renewing contacts with the same discredited expatriates who helped mastermind the Iran-Contra debacle in the 1980s. Differing views in Washington generated occasionally glaring inconsistencies in U.S. positions. In the aftermath of the ouster of Saddam Hussein, for example, the Pentagon publicly flirted with utilizing an Iraq-based Iranian opposition group as a vanguard force against Tehran over the protests of the State Department, which had designated the group as a foreign terrorist organization in 1997.

The U.S. war on terrorism has complicated the process of dealing with a country such as Iran, which is experiencing internal pressures, a slow evolution away from radicalism, and whose politics and predilections are ambiguous and opaque. Flawed assumptions about Iran’s murky internal situation have weakened the effectiveness of U.S. policy toward the country in recent years. Persuaded that revolutionary change was imminent in Iran, the administration had sought to influence Iran’s internal order, relying on the model of the eastern European transition from communism. However, the neat totalitarian dichotomy between the regime and the people does not exist in the Islamic Republic, and, as a result, frequent, vocal appeals to the "Iranian people" only strengthened the cause of clerical reactionaries and left regime opponents vulnerable to charges of being Washington’s "fifth column."

ASSESSMENTS AND RECOMMENDATIONS

The United States’ long lack of direct contact with, and presence in, Iran drastically impedes its understanding of domestic, as well as regional, dynamics. In turn, this reduces Washington’s influence across the Middle East in ways that are manifestly harmful to its ultimate interests. Direct dialogue approached candidly and without restrictions on issues of mutual concern would serve Iran’s interests. And establishing connections with Iranian society would directly benefit U.S. national objectives of enhancing the stability and security of this critical region.

Dialogue between the United States and Iran need not await absolute harmony between the two governments. Throughout history, Washington has maintained cordial

[35] UNCORRECTED PROOF

and constructive relations with regimes whose policies and philosophies differ significantly from its own, including, above all, in its relationship with the Soviet Union. By its very definition, diplomacy seeks to address issues between nations, and so it would be unwise (and unrealistic) to defer contact with Tehran until all differences between the two governments have evaporated.

Conversely, however, any significant expansion in the U.S. relationship with Tehran must incorporate unimpeachable progress toward a satisfactory resolution of key U.S. concerns. Political and economic relations with Iran cannot be normalized unless and until the Iranian government demonstrates a commitment to abandoning its nuclear weapons programs and its support for terrorist groups. However, these demands should not constitute preconditions for dialogue.

In launching any new relationship with Iran, it is important that expectations on both sides are realistic and are clearly communicated to the Iranians as well as between the various players in the U.S. foreign policy bureaucracy. A "grand bargain" between Iran and the United States is not a realistic or achievable goal. A quarter-century of enmity and estrangement are not easily overcome, the issues at stake are too numerous and complex, and the domestic political contexts of both countries are too difficult to allow the current breach to be settled comprehensively overnight. Moreover, even the most far-reaching rapprochement between the United States and Iran could not recreate the close alliance that existed prior to the revolution in 1979. Were the most serious U.S. concerns about Iranian behavior to be resolved, significant differences between worldviews and strategic priorities would remain. Instead, we envision a relationship where the two countries pragmatically explore areas of common concern and potential cooperation, while continuing to pursue other incompatible objectives at the same time.

For these reasons, we advocate that Washington propose a compartmentalized process of dialogue, confidence building, and incremental engagement. The United States should identify the discrete set of issues where critical U.S. and Iranian interests converge, and must be prepared to try to make progress along separate tracks, even while considerable differences remain in other areas.

Instead of aspiring to a detailed road map of rapprochement, as previous U.S. administrations have recommended, the executive branch should consider outlining a

[36] UNCORRECTED PROOF

more simple mechanism for framing formal dialogue with Iran. A basic statement of principles, along the lines of the 1972 Shanghai Communiqué signed by the United States and China, could be developed to outline the parameters for U.S.-Iranian engagement, establish the overarching objectives for dialogue, and reassure relevant domestic political constituencies on both sides. The effort to draft such a statement would give constructive focus and substance to a serious but realistic bilateral dialogue. Should that effort reach stalemate, dialogue should still move forward on specific issues.

In engaging with Iran, the United States must be prepared to utilize incentives as well as punitive measures. Given Iran’s pressing economic challenges, the most powerful inducements for Tehran would be economic measures: particularly steps that rescind the comprehensive U.S. embargo on trade and investment in Iran. Used judiciously, such incentives could enhance U.S. leverage vis-à-vis Tehran. One particularly valuable step, which should be made conditional on significant progress in resolving one or more of the chief concerns with respect to Iran, would be the authorization of executory contracts—legal instruments that permit U.S. businesses to negotiate with Iranian entities but defer ultimate implementation of any agreement until further political progress has been reached. Commercial relations represent a diplomatic tool that should not be underestimated or cynically disregarded. Ultimately, the return of U.S. businesses to Tehran could help undermine the clerics’ monopoly on power by strengthening the nonstate sector, improving the plight of Iran’s beleaguered middle class, and offering new opportunities to transmit American values.

In dealing with Iran, the United States should relinquish the rhetoric of regime change. Such language inevitably evokes the problematic history of U.S. involvement with the 1953 coup that unseated Iranian Prime Minister Mohammad Mossadeq. For these reasons, propounding regime change simply invites nationalist passions that are clearly unconstructive to the cause such a policy would seek to serve. Rather, Washington’s positions and policies must clearly communicate to the government and citizens of Iran that the United States favors political evolution: the long-range vision is an Iran that ushers in democracy itself in a meaningful and lasting manner.

[37] UNCORRECTED PROOF

Nuclear Programs

Iran’s history of maintaining clandestine programs suggests that a radical change in its strategic environment would be the only enduring way its nuclear weapons programs could be thwarted. In dealing with a state determined to maintain a nuclear option, counter-proliferation efforts can only succeed in escalating the time and cost associated with such programs. A permanent solution must address the catalysts that drive Iran’s pursuit of nuclear weapons: its persistent sense of insecurity vis-à-vis both regional rivals and its paramount adversary, the United States Ultimately, only in the context of an overall rapprochement with Washington will there be any prospect of persuading Iran to make the strategic decision to relinquish its nuclear program.

Short of such a fundamental breakthrough in Iran’s own stance, the International Atomic Energy Agency (IAEA) process offers a viable path for managing Iran’s nuclear efforts, provided that there is close multilateral coordination and firm U.S. leadership. A strong European role is essential in marshalling an effective combination of pressure and incentives. But there must be direct U.S. engagement in the process to maintain vigilance and persuade Tehran of the potential costs of noncompliance. The United States should intensify its engagement with its allies on this issue. Although enhanced international scrutiny of Iran’s weapons programs cannot permanently neutralize Iran’s nuclear aspirations, the IAEA can play an active role in retarding these programs and in generating a coordinated multilateral stance. To this end, the United States should continue to press the agency to enforce the Nonproliferation Treaty Additional Protocol and pursue snap comprehensive inspections of Iranian facilities. Iran will provide an important test case for this verification instrument. In addition, the United States should work with the Europeans and with the IAEA to identify a set of "red lines"—conditions that, if Iran failed to fulfill, would trigger a referral of Iran’s case to the United Nations Security Council. Tehran must clearly understand that unless it demonstrates real, uninterrupted cooperation with the IAEA process, it will face the prospect of multilateral sanctions by the Security Council.

Further, the Task Force recommends that the United States work with its allies and the IAEA to outline a detailed framework agreement that would seek to outline a more-durable solution to the nuclear issue. The basic parameters of such an agreement

[38] UNCORRECTED PROOF

would institute ongoing rigorous constraints on Iran’s nuclear program in exchange for continued access to peaceful technology and international markets. Iran would be asked to commit to permanently ceasing all its enrichment and reprocessing activities, subject to international verification. In return, the international community would guarantee access to adequate nuclear fuel supplies, with assurances that all spent fuel would be returned to the country of origin, and to advanced power generation technology (whose export to Iran is currently restricted). These commitments would permit the continuing development of a peaceful Iranian nuclear power program and provide multilateral guarantees to nuclear technology, as long as Iran abides by its nonproliferation obligations defined broadly to include cessation of uranium enrichment.

Iran will inevitably resist such a proposal, as it has vocally proclaimed its sovereign rights to nuclear technology and to all those activities not specifically prohibited by the Nonproliferation Treaty. For this reason, the framework agreement should incorporate a new combination of carrots and sticks to persuade Tehran to reconsider its course. In particular, the United States should be prepared to commit to opening a bilateral dialogue with Iran on enhancing political and economic relations that would take place in parallel with the Islamic Republic’s established negotiations with the European Union on trade, terrorism, proliferation, the Middle East peace process, and human rights.

A viable framework agreement with Iran on the nuclear issue would demand more effective cooperation between Washington and its allies to make clear to Iran both the potential rewards for its cooperation as well as the possible costs of its continuing obstructionism. Although the United States must take a leadership role, the involvement of its allies and multilateral institutions will be essential to provide leverage vis-à-vis Iran. The United States should carefully calibrate any approach to garner the widest consensus and firm commitment to a coordinated set of steps. For example, the United States should focus its dialogue with Russia not on pressuring Moscow to abandon its involvement with the construction of the Bushehr nuclear power plant, but on persuading it to intensify its efforts to reach an agreement on the return of spent fuel from that facility. For its part, the European Union must be willing to consider curtailing economic

[39] UNCORRECTED PROOF

relations with Tehran, should Iran be unwilling to adopt greater controls on its nuclear programs.

Given the potential threat that Iran’s acquisition of nuclear weapons could pose, the full range of alternatives—including military options—for confronting Tehran must be examined. Yet the use of military force would be extremely problematic, given the dispersal of Iran’s program at sites throughout the country and their proximity to urban centers. Since Washington would be blamed for any unilateral Israeli military strike, the United States should, in any case, make it quite clear to Israel that U.S. interests would be adversely affected by such a move. In addition, any military effort to eliminate Iranian weapons capabilities runs the significant risk of reinforcing Tehran’s desire to acquire a nuclear deterrent and of provoking nationalist passions in defense of that very course. It would most likely generate also hostile Iranian initiatives in Iraq and Afghanistan.

Regional Conflicts

From the perspective of U.S. interests, one particular issue area appears particularly ripe for U.S.-Iranian engagement: the future of Iraq and Afghanistan. The United States has a direct and compelling interest in ensuring both countries’ security and the success of their post-conflict governments. Iran has demonstrated its ability and readiness to use its influence constructively in these two countries, but also its capacity for making trouble. The United States should work with Tehran to capitalize on Iran’s influence to advance the stability and consolidation of its neighbors. This could commence via a resumption and expansion of the Geneva track discussions with Tehran on post-conflict Afghanistan and Iraq.

Such a dialogue should be structured to obtain constructive Iranian involvement in the process of consolidating authority within the central governments and rebuilding the economies of both Iraq and Afghanistan. Regular contact with Iran would also provide a channel to address concerns that have arisen about its activities and relationships with competing power centers in both countries. These discussions should incorporate other regional power brokers, as well as Europe and Russia—much like the "Six Plus Two" negotiations on Afghanistan that took place in the years before the Taliban were ousted. A multilateral forum on the future of Iraq and Afghanistan would

[40] UNCORRECTED PROOF

help cultivate confidence and would build political and economic relationships essential to the long-term durability of the new governments in Baghdad and Kabul.

Critics have argued that Iran should be denied any formal role in the reconstruction of Iraq, due to the propensity of some Iranian factions to pursue destabilizing policies there. After the June 28, 2004, handover of sovereignty to the interim Iraqi administration, however, the United States is no longer in a position to implement such a veto, nor should it endeavor to do so. Convincing Iran that it has a direct stake in the successful transition of its former adversary represents the most effective means of thwarting any temptations by hard-line elements in Iran to try to undermine Iraq.

Over the longer term, U.S. interests in achieving peace and stability in the Persian Gulf would be best served by engaging Iran and each of its neighbors in a dialogue aimed at establishing an effective organization to promote regional security and cooperation. Such an organization could be structured to provide a forum for regional dialogue, confidence-building measures, economic cooperation, conflict prevention, and crisis management.

Settling the al-Qaeda issue must remain a high priority for the United States. Through direct dialogue with Afghanistan via a renewed Geneva track, the outlines of a reciprocal arrangement should be negotiated. In private discussions, the Iranian government has already suggested the outlines of an agreement that would trade al-Qaeda detainees for members of an Iraqi-based opposition group, the Mojahideen-e Khalq, which has long perpetrated terrorist activities against Iran. Such an explicit trade is not possible, however, due to the impossibility of ensuring fair adjudication in the Iranian system. Rather, the Task Force recommends that the United States press Iran to clarify the status of all al-Qaeda-related detainees and to extradite those who can be identified as persons pursued by other governments. At the same time, the United States should work with the interim Iraqi government to ensure that Mojahideen facilities are conclusively disbanded and that its leaders are brought to justice for their role in violence against both Iraqis and Iranians under Saddam’s regime.

Iran’s involvement in the Israeli-Palestinian conflict is a pernicious factor in an already debilitating conflict. Ultimately, the most effective strategy for extracting Iran

[41] UNCORRECTED PROOF

from the Israeli-Palestinian conflict would be resuming a robust peace process buttressed by a sustained U.S. commitment to lead the effort and a broad regional consensus in support of the negotiating parties and the ultimate agreements. Should leading Arab states such as Saudi Arabia and Egypt actively support and facilitate a peace process between Israelis and Palestinians, Iran would be likely to acquiesce to this process. Iranian hostility toward the peace process is not immutable—a lonely struggle against an emerging regional consensus on behalf of radical Palestinian forces is not likely to be the path chosen by Tehran.

Long-term Relations with Iran

Washington should work to ensure that its rhetoric and policies target Iran’s objectionable policies rather than its population. Attempting to isolate the Iranian people does not serve the cause of democracy in Iran or the region. The most appropriate and effective mechanism for contributing to Iran’s slow process of change would be to intensify the political, cultural, and economic linkages between its population and the wider world. Specifically, this should entail gradually incorporating Iran into the activities of the U.S. Middle East Partnership Initiative and other regional reform programs and issuing a blanket license to authorize the activities of U.S. nongovernmental organizations in Iran. The administration should also take care to ensure that its message—the United States desires a dialogue on mutual interests and that the resumption of relations will require a positive response from Iran regarding U.S. concerns—is crystal clear to both the government and the people of Iran.

Successive U.S. administrations have centered their policy toward Iran around the persuasive power of economic sanctions to change the country’s positions and conduct. The comprehensive and unilateral nature of the U.S. embargo, however, ultimately deprives Washington of leverage: both the influence that comes with a government’s ability to make trade ties conditional on improved political relations and the more diffuse impact business relations can have on changing political culture. The Task Force ultimately concludes that economic relations between the United States and Iran must be conditioned upon improvements in the diplomatic relationship between the two countries. Small steps, such as the authorization of trade between U.S. entities and Iran’s relatively

[42] UNCORRECTED PROOF

small private sector, should be contemplated as confidence building measures that would create new constituencies within Iran for a government that is fully integrated into the international community. In addition, the United States should relinquish its efforts to prevent Iranian engagement with international financial institutions, as these efforts are inherently counterproductive to the objective of promoting better governance in Tehran. Permitting Iran to begin accession talks with the World Trade Organization will only intensify pressure on Tehran for accountability and transparency, and may help facilitate Iran’s evolution into a state that respects its citizens and its neighbors.

[43] UNCORRECTED PROOF

ADDITIONAL OR DISSENTING VIEWS

I wish to stress that support for dialogue and diplomatic and economic relations between Iran and the United States does not imply acquiescence in the violation by the Iranian government of the civil rights and liberties of its own citizens. Some Iranians understandably fear that relations with the United States will reinforce the status quo and therefore regime durability in Iran. In fact, any study of Iranian history over the last century and more suggests that interaction with the outside world greatly accelerates, rather than hinders, the pace of internal political change. I believe enmeshing Iran with the international community, expanding trade, and improving economic opportunity and the conditions for the growth of the middle class will strengthen, not weaken, the democratic forces in Iran.

Shaul Bakhash

While I agree with the main thrust of the report I do not agree that the U.S. interventions in Iraq and Afghanistan may offer Iran new incentives to open a mutually beneficial dialogue. On the contrary I believe Iran has few incentives for dialogue. They are convinced we intend to overthrow them, and they believe we are bogged down in Iraq and have lost what support we had in the Arab world. From their perspective it is better to wait and let us stew in our own juice. Overtures on our part, under these circumstances, are likely to be interpreted as a sign of weakness and be rebuffed.

Frank Carlucci

The Task Force report offers sound and insightful analysis of the evolution of the Islamic Republic’s internal politics, its foreign policy, and the range of U.S. interests at stake in America’s relationship with Iran. However, I must take exception with the report’s

[45] UNCORRECTED PROOF

conclusion that a "grand bargain" between the United States and Iran is not a realistic goal. Indeed, I believe that a grand bargain may be the only realistic option for breaking out of the current impasse in U.S.-Iranian relations, which is increasingly dysfunctional for U.S. interests.

We have had considerable experience, over the years, with incremental or issue-specific approaches to seeking an improved U.S.-Iranian relationship. In Lebanon, Bosnia, and, most recently, in Afghanistan, U.S.-Iranian cooperation has been important to the achievement of U.S. policy goals in challenging environments. Yet, this cooperation has never been able to serve as the catalyst for more fundamental and strategic improvement in the U.S.-Iranian relationship. Disagreements over other critical issues—especially terrorism and nonproliferation—have always undermined the strategic potential of U.S.-Iranian tactical cooperation. I see no reason, in the current climate, to believe that the kind of approach recommended in the report is more likely to succeed in improving the overall nature of the U.S.-Iranian relationship than earlier exercises in incremental, issue-specific cooperation.

It have assumed for some years that the biggest problem the United States faces in trying to get the Iranian government to change its approach toward proliferation and support for terrorism is that most Iranian citizens have had heretofore no clear reason to "connect the dots" between their government ending both its support for Hezbollah and its support for nuclear weapons development, and having U.S. economic sanctions lifted as a result. You might find the majority of Iranians demanding good behavior by their government on these issues because the vast majority wants a better relationship with the United States as they believe that a normalized relationship with the United States is in their own economic and social self-interest.

Finally, the United States should make certain that the Iranian people clearly "hear" this offer of a grand bargain. We should make this offer to the Iranian government (I would suggest through Hassan Rohani, secretary general of Iran’s Supreme National Security Council), but also broadcast it directly to the Iranian people. I believe the "conservatives" in Iran will also see such an approach as a chance for them to undertake a "Nixon to China" approach and potentially achieve a goal that has benefits both

[46] UNCORRECTED PROOF

internationally and more importantly, domestically as they attempt to cement their political position long term.

H.P. Goldfield

In consideration of the Senate Select Committee on Intelligence’s report of July 7, 2004, on Iraq and 9/11, I believe the Council on Foreign Relations Task Force report on Iran should be very circumspect on what it concludes is happening in Iran. Until such time as U.S. intelligence is confirmed reliable, or Americans can be assured the administration has not distorted the intelligence it receives, the report should be very cautious on what it recommends based on the assumption its intelligence is correct.

Furthermore, I would have preferred that the final report dealt with engagement, beginning with subjects of common interest to the United States and Iran, rather than suggesting that engagement selectively deal only with well known but unconfirmed contentious subjects. It is certain Iran would have its own list of similar issues that the United States perceived to threaten its security. This is not a starting point for effective engagement.

In a relative sense, in the region, I do not agree that Iran is an unstable country. In fact, it well may be the most stable. Although not quantified, it appears that those who have long been supported most aggressively by the United States have a much higher potential for instability than does Iran.

The report’s conclusion that isolation, containment sanctions, and the like have failed as foreign policy practices by the United States is welcomed. And the conclusion that the United States should adopt measure to broaden political cultural and economic linkages with the people of Iran is even more welcomed.

Richard H. Matzke

[47] UNCORRECTED PROOF

The report proposes a framework agreement under which Iran would cease permanently all enrichment and reprocessing activities under international verification, in exchange for guaranteed access to nuclear fuel and assured return of spent fuel to the country of origin. Russia could play a central role in advancing this kind of approach, having enacted legislation permitting it to import spent fuel from other countries, with a view to generating substantial revenues from reactor operators in countries seeking a way to manage the difficult task of managing growing stocks of spent fuel. It would be in the interest of the United States to engage Russia in early discussions to negotiate an agreement of peaceful nuclear cooperation that would permit Russia to import spent fuel of U.S. origin, to reinforce U.S. efforts to persuade Moscow to conclude and implement its proposed agreement with Iran for the return to Russia of the spent fuel from the Bushehr nuclear reactor. It is worth noting that the nonproliferation benefits of this kind of approach—essentially providing cradle-to-grave fuel services to countries that forswear dangerous fuel cycle activities—could extend well beyond Iran.

Also, the report properly notes that Iran is permitted to enrich uranium and engage in other nuclear fuel cycle facilities under its international treaty obligations, but it should be remembered that, according to Article IV of the Nuclear Nonproliferation Treaty, the grant of the inalienable right to develop nuclear energy is qualified by the phrase "for peaceful purposes." Thus if the international community should conclude that Iranian efforts to enrich uranium or obtain plutonium were intended, in fact, to support development of nuclear weapons, then those Iranian efforts would not be permissible under its international treaty obligations.

Daniel B. Poneman

[48] UNCORRECTED PROOF

TASK FORCE MEMBERS

PETER ACKERMAN is the Managing Director of Rockport Capital, and Chairman of the Board Overseers of the Fletcher School of Law and Diplomacy. He is the co-author of A Force More Powerful: A Century of Nonviolent Conflict and Executive Producer of "Bringing Down a Dictator," the Peabody Award–winning documentary on the fall of Slobodan Milosevic.

DAVID ALBRIGHT is President and founder of the Institute for Science and International Security. He is a physicist who specializes in nuclear nonproliferation. For over a decade he has assessed and published widely on Iran’s secret nuclear efforts. In the 1990s, he worked with the IAEA Action Team mandated by the UN Security Council to dismantle and monitor against any reconstitution of Iraq’s nuclear weapons programs.

SHAUL BAKHASH* is Clarence J. Robinson Professor of History at George Mason University. He is the author of Iran: Monarchy, Bureaucracy and Reform Under the Oajars, 1858-1896; The Politics of Oil and Revolution in Iran; and Reign of the Ayatollahs: Iran and the Islamic Revolution. His articles have appeared in the New York Review of Books, the New Republic, Foreign Policy, Journal of Democracy, and in scholarly books and journals. He has written opinion pieces for the New York Times, Washington Post, LA Times and other newspapers. He worked for many years as a journalist in Iran, writing for the Tehran-based Kayhan Newspapers as well as for the London Times, Financial Times, and the Economist. Before coming to George Mason University in 1985, he taught at Princeton University. He spent the past year as a Visiting Fellow at the Saban Center at the Brookings Institution, working on a book on the reform movement in Iran.

Note: Task Force members participate in their individual and not institutional capacities.

* The individual has endorsed the report and submitted an additional or a dissenting view.

[49] UNCORRECTED PROOF

ZBIGNIEW BRZEZINSKI is Co-Chair of the Task Force and served as National Security Adviser to President Carter from 1977 to 1981. He is the author of, most recently, The Choice: Global Domination or Global Leadership.

FRANK CARLUCCI* is Chairman Emeritus of the Carlyle Group, having served as Chairman for eleven years. His government background includes service as Secretary of Defense, National Security Adviser, Deputy Director of Central Intelligence, Ambassador, Deputy Director of OMB, and Under Secretary of Health, Education, and Welfare.

ROBERT EINHORN is Senior Adviser at the Center for Strategic and International Studies, and served as Assistant Secretary of State for Nonproliferation from 1999 to August 2001.

ROBERT M. GATES is Co-Chair of the Task Force and President of Texas A&M University. Dr. Gates served as Director of Central Intelligence from 1991–93. In this position, he headed all foreign intelligence agencies of the United States and directed the Central Intelligence Agency. Dr. Gates has been awarded the National Security Medal, the Presidential Citizens Medal, has twice received the National Intelligence Distinguished Service Medal, and has three times received CIA’s highest award, the Distinguished Intelligence Medal.

H.P. GOLDFIELD* is Vice Chairman of Stonebridge International, LLC, an international strategic advisory firm based in Washington, DC, and a Senior International Adviser to the law firm of Hogan & Hartson L.L.P. Previously, Mr. Goldfield served as Assistant Secretary of Commerce for Trade Development and as Associate Counsel to President Ronald Reagan. Mr. Goldfield also serves on the Board of Directors of Black & Veatch Holding Company, Middle East Institute, and the Israel Policy Forum.

* The individual has endorsed the report and submitted an additional or a dissenting view.

[50] UNCORRECTED PROOF

STEPHEN B. HEINTZ is President of the Rockefeller Brothers Fund. Prior to joining RBF, he was founding President of Demos, a public policy research and advocacy network. After fifteen years in public service, he served as Executive Vice President of the EastWest Institute, based in Prague, from 1990 to 1997.

ELAHÉ SHARIFPOUR-HICKS is an independent human rights activist. She spent ten years working as the Iran researcher for Human Rights Watch. She has also worked for the United Nations Office of the High Commissioner for Human Rights and for Human Rights First. Sharifpour-Hicks has traveled repeatedly to Iran on human rights missions. She is a frequent commentator on human rights and related policy issues on the Farsi services of the BBC, VOA, RFI and RFE. She is a graduate of Tehran University Faculty of Law and Political Science. She received her LL.M in international law Fordham Law School in New York.

BRUCE HOFFMAN is Director of the RAND Corporation Washington Office and Acting Director of RAND’s Center for Middle East Public Policy. He is also a Senior Fellow at the Combating Terrorism Center, U.S. Military Academy, West Point, NY.

JOHN H. KELLY was Assistant Secretary of State for the Near East and South Asia from 1989 to 1991, Ambassador to Lebanon 1986 to 1988, and Ambassador to Finland 1991 to 1994. Since then he has been an international consultant and Ambassador-in-Residence at the Sam Nunn School of International Affairs, Georgia Tech.

WILLIAM H. LUERS is the President of the United Nations Association of USA, and served as an American diplomat for thirty years including serving as Ambassador to Venezuela and Czechoslovakia. He subsequently served as President of the Metropolitan Museum of Art for thirteen years. In his current position for five years he has been involved in high-level discussions on U.S. policy toward Iran

[51] UNCORRECTED PROOF

RICHARD H. MATZKE* is President of NESW Solutions; member of the Board of Directors of OAO LUKoil, Russia’s largest oil company; former Vice Chairman, ChevronTexaco Corporation; and Co-Chairman of the American Iranian Council.

SUZANNE MALONEY, Director of this Task Force, has served as Middle East adviser for a major international oil company and as Olin Fellow at the Brookings Institution. She is the author of a forthcoming book, Ayatollah Gorbachev: The Politics of Change in Khatami’s Iran.

LOUIS PERLMUTTER has been an investment banker and has participated in various second track diplomatic discussions over the past twenty years.

JAMES PLACKE served much of his twenty-seven-year Foreign Service career in Middle East oil exporting countries, concluding as a Deputy Assistant Secretary of State for Near Eastern Affairs with responsibility for Iran, Iraq and the gulf states, and U.S. economic relations with the Arab region. He has since been a consultant on Middle East energy economics and strategy affiliated with Cambridge Energy Research Associates.

NICHOLAS PLATT is President Emeritus of the Asia Society. He served as Ambassador to Pakistan, the Philippines, and Zambia in the course of a thirty-four-year Foreign Service Career. The Asia Society organized Iran-related policy programs, cultural events, and in-country travel during his tenure as President.

DANIEL B. PONEMAN* , former Special Assistant to the President for Nonproliferation and Export Controls, served on the National Security Council staff under Presidents George H.W. Bush and Bill Clinton. A Senior Fellow at the Forum for International Policy, he is co-author of Going Critical: The First North Korean Nuclear Crisis.

* The individual has endorsed the report and submitted an additional or a dissenting view.

* The individual has endorsed the report and submitted an additional or a dissenting view.

[52] UNCORRECTED PROOF

STEPHEN J. SOLARZ served in public office for twenty-four years, both in the New York State Assembly and in the U.S. House of Representatives. Mr. Solarz served for eighteen years on the U.S. House of Representatives International Affairs Committee, emerging as a leading spokesman on behalf of democracy and human rights. He co-authored the resolution authorizing the use of force in the Persian Gulf War and led the successful fight for its passage on the House floor.

RAY TAKEYH is a Professor of National Security Studies at the National Defense University.

MORTIMER ZUCKERMAN is the Editor-in-Chief of U.S. News & World Report and the Publisher of New York's Daily News and has served as a Middle East adviser to President Bill Clinton.

[53] UNCORRECTED PROOF

TASK FORCE OBSERVERS

RACHEL BRONSON

Council on Foreign Relations

STEVEN COOK

Council on Foreign Relations

RYAN C. CROCKER

National Defense University

LEE FEINSTEIN

Council on Foreign Relations

JUDITH KIPPER

Council on Foreign Relations

DAVID L. PHILLIPS

Council on Foreign Relations

KIM SAVIT

Senate Committee on Foreign Relations

PUNEET TALWAR

Senate Committee on Foreign Relations

[55] UNCORRECTED PROOF

APPENDIXES

[57] UNCORRECTED PROOF

APPENDIX A

IMPORTANT DATES IN U.S.-IRANIAN HISTORY

January 16, 1979 Shah Mohammad Reza Pahlavi flees Iran on the heels of mass demonstrations and strikes.

February 1, 1979 Ayatollah Khomeini returns from exile.

November 4, 1979 Iranian students seize 63 hostages at U.S. embassy in Tehran.

April 25, 1980 A secret U.S. military mission to rescue hostages ends in disaster in a sandstorm in a central Iranian desert.

July 27, 1980 Exiled Shah dies of cancer in Egypt.

September 22, 1980 Iraq declares war against Iran.

January 20, 1981 As President Ronald Reagan is inaugurated, Iran releases the remaining 52 American hostages after 444 days detention.

January 20, 1984 The United States declares Iran a sponsor of international terrorism, making Iran ineligible for various forms of U.S. foreign assistance.

1985–86 Washington and Tehran engage in a complex scheme to fund assistance to Nicaraguan rebels through proceeds of U.S. weapons sales to Iran.

August 1986 The United States prohibits Iran from receiving U.S. arms (including spare parts) under the U.S. Arms Export Control Act.

October 29, 1987 President Reagan signs Executive Order 12613, which bans U.S. imports of Iranian crude oil and all other Iranian imports because of Iran’s support for terrorism and its threat to maritime traffic in the Persian Gulf.

1987–88 Hostilities between Tehran and Baghdad draw in neighbors and international shippers. The United States and Iran engage in open and direct conflict in the "tanker war."

[59] UNCORRECTED PROOF

July 3, 1988 USS Vincennes mistakenly shoots down an Iran Air Airbus over the Persian Gulf, killing all 290 people on board.

July 20, 1988 Iran formally accepts UN Resolution 598 calling for a ceasefire, ending its war with Iraq.

January 20, 1989 In his inaugural speech, President George H.W. Bush refers to U.S. hostages in Lebanon and adds (in what was interpreted as an overture to Iran), "Assistance can be shown here, and will be long remembered. Good will begets good will."

June 3, 1989 Ayatollah Khomeini dies. Hojjatoleslam Ali Khamenei, who has served two terms as president, is appointed supreme leader. Two months later, Hashemi Rafsanjani is sworn in as Iran’s president.

1990–1991 Iran remains neutral in U.S.-led Operation Desert Storm.

October 1992 Iran-Iraq Arms Nonproliferation Act is signed into law.

March 5, 1995 U.S. oil company Conoco signs a $1 billion deal to develop Iranian oil fields, the first such contract since the 1979 revolution; Conoco subsequently backs out of the deal after strenuous objections in Washington.

March 15, 1995 President Bill Clinton issues Executive Order 12957, banning U.S. investment in Iran’s energy sector.

May 6, 1995 President Clinton issues Executive Order 12959, banning U.S. trade and investment in Iran.

August 4, 1996 President Clinton signs the Iran-Libya Sanctions Act (ILSA) into law, which imposes at least two out of a menu of six sanctions on foreign companies that make an "investment" of more than $20 million in one year in Iran’s energy sector.

November 22, 1996 The European Union adopts "blocking legislation" to prevent European companies from complying with ILSA.

May 23, 1997 Hojjatoleslam Mohammad Khatami wins Iran’s presidential election.

[60] UNCORRECTED PROOF

October 9, 1997 The U.S. State Department announces that the Mojahideen-e Khalq Organization (MKO) has been designated a foreign terrorist organization, banning fundraising in the United States.

January 8, 1998 President Khatami calls for a "dialogue with the American people" in a CNN interview.

June 17, 1998 U.S. Secretary of State Madeleine Albright gives a major policy address on Iran, proposing the two countries construct a "road map" for better relations.

July 31, 1998 Former hostage Barry Rosen meets with former student militant Abbas Abdi.

September 16, 1998 220 congressmen sign a letter condemning Iran, calling for U.S. support for outlawed opposition group MKO.

September 21, 1998 Khatami address UN General Assembly; Kharrazi backs out of Afghan meeting where he was to have met Albright.

November 5, 1998 The U.S. government rejects an application from a Texas firm for oil swaps between Iran and Kazakhstan.

January 13, 1999 The U.S. government sanctions three Russian institutes for cooperating with Iran.

April 28, 1999 The Clinton administration loosens sanctions to permit sales of food and medicine to Iran.

July1, 1999 130 congressmen sign a letter criticizing the Iranian regime and advocating support of MKO. A pro-MKO rally in Washington draws participation of several members of Congress.

July 1999 Major protests erupt in Tehran and many other Iranian cities; the United States criticizes repression of student demonstrators.

November 22, 1999 The State Department confirms that Iran rejected a U.S. request to permit consular visits.

December 3, 1999 The U.S. government authorizes sales of Boeing spare parts to Iran.

February 24, 2000 The U.S. Senate unanimously approves the Iran Nonproliferation Act; the House passes it with unanimous support one week later.

[61] UNCORRECTED PROOF

February 18, 2000 Iranian reformists win a landslide victory in a general election.

March 17, 2000 Albright calls for a new start in U.S.-Iranian relations and announces lifting of sanctions on caviar, carpets, and pistachios.

March 24, 2000 Former Lebanon hostage Terry Anderson wins a lawsuit against Iran by default; Tehran is found liable for $341 million.

April 14, 2000 The United States announces sanctions on four Iranian entities, including the Defense Ministry, for missile proliferation.

June 4, 2000 Khatami’s advisor on women’s issues attends a UN conference in New York; several in the delegation return to Iran to protest having been fingerprinted.

July 4, 2000 Iran protests the U.S. fingerprinting policy by blocking the U.S. soccer team from visiting to play a scheduled match.

July 10, 2000 9,000 people protest an espionage conviction for Iranian Jews in front of Iran’s UN Mission; the U.S. ambassador to the United Nations, Richard Holbrooke, attends.

August 31, 2000 Karrubi and other Iranian MPs visit New York for an international parliamentary session and meet several U.S. congressmen at a reception. At the same time, several State Department officials visit Iran to participate in a UN conference.

September 6–7, 2000 Clinton and Albright attend Khatami speeches to UN General Assembly in New York.

September 15, 2000 Albright and the Iranian Foreign Minister participate in a joint UN session on Afghanistan.

May 4, 2001 The Iranian wrestling team visits the United States for World Cup matches.

June 21, 2001 The United States issues indictments in the 1996 Khobar Towers bombing, implicating Iran as having directed the attack by a little-known group of Saudi Shia.

August 3, 2001 President George W. Bush signs ILSA Extension Act into law.

September 2001 After the 9/11 attacks, Friday prayers in Tehran omit "Death to America" chants for the first time in recent history; sermons

[62] UNCORRECTED PROOF

condemn terror attacks; Tehran’s mayor sends a condolence letter to New York’s mayor; several hundred Iranians gather for a candlelight vigil, but security forces break up the event.

October 9, 2001 Khatami calls for an "immediate end" to U.S. military strikes on Taliban; the following day, more than 150 MPs vote to condemn the U.S. bombing of Afghanistan.

October 10, 2001 The United States blocks Iran’s bid to begin accession talks with the World Trade Organization (WTO).

October 17, 2001 Iran’s UN ambassador visits Washington for a dinner with U.S. congressmen. The United States announces that Iran has promised to rescue any U.S. pilots shot down in Iran (the agreement came in letters exchanged at the start of the Afghanistan conflict, on October 7).

November 12, 2001 The Iranian Foreign Minister and U.S. Secretary of State Colin Powell meet at an international session on Afghanistan and shake hands in an unprecedented diplomatic overture.

January 3, 2002 Israeli forces seize a Palestinian freight ship loaded with fifty tons of arms; both Israel and the United States charge Iran with masterminding the operation and sending the weaponry to anti-Israeli militants.

January 10, 2002 President Bush warns Iran against harboring al-Qaeda operatives.

January 29, 2002 In his first State of the Union address, President Bush declares Iran to be part of an "axis of evil," along with Iraq and North Korea. Khatami rejects Bush’s speech as "bellicose and insulting;" Rafsanjani hints at oil boycott; FM Kharrazi cancels a visit to New York City.

February 11, 2002 Iran commemorates its revolution’s anniversary with the largest anti-U.S. protests in years; Khatami calls on Washington’s "immature leaders" to change their stance.

February 13, 2002 The United States and Israel block Iran’s application to the WTO.

April 9, 2002 Colin Powell confirms appeals to Tehran to restrain Hezbollah.

[63] UNCORRECTED PROOF

May 9, 2002 The U.S. government imposes sanctions on Chinese, Armenian, and Modolvan companies accused of aiding the Iranian nuclear program.

May 10, 2002 U.S. and Iranian diplomats meet in Paris discussions on the Nagorno-Karabakh dispute.

Late May 2002 Tehran’s judiciary bans press discussion of negotiations with the United States; Khatami pledges not to negotiate with Washington.

December 7, 2002 Iran announces fingerprinting policy toward U.S. visitors in retaliation for U.S. immigration restrictions.

December 2002 The United States accuses Iran of seeking to develop a secret nuclear weapons program and publishes satellite images of two nuclear sites under construction at Natanz and Arak.

June 11–13, 2003 Anti-government protests erupt in Tehran; several thousand young Iranians are arrested; the State Department issues a statement of support for the protestors.

June 19, 2003 The International Atomic Energy Agency (IAEA) board of governors calls on Iran to comply with its Nonproliferation Treaty (NPT) obligations; President Bush announces the world will not permit an Iranian nuclear weapons capability and encourages Iranians to oppose the regime.

August 2003 The IAEA confirms finding weapons-grade uranium at the Iranian nuclear facility in Natanz.

September 12, 2003 The IAEA unanimously approves an October 31 deadline for Iran to prove it is not developing nuclear weapons

September 25, 2003 IAEA inspectors confirm that highly enriched uranium was found at Kalaye Electric Company near Tehran

October 21, 2003 In a deal brokered by three European foreign ministers, Iran agrees to suspend its uranium enrichment program and sign the Enhanced Protocol of the NPT.

[64] UNCORRECTED PROOF

November 26, 2003 The IAEA board of governors issues a resolution condemning Iran’s past concealment of nuclear activities and welcoming new cooperation with Tehran.

December 18, 2003 Iran signs the NPT Additional Protocol, agreeing to enhanced scrutiny of its nuclear programs.

December 2003 Washington sends humanitarian aid to Iran after an earthquake in Bam kills up to 30,000 people; it also relaxes sanctions to facilitate additional U.S. private assistance; U.S. and Iranian officials speak directly to coordinate aid.

March 13, 2004 The IAEA approves a resolution that defers progress in verifying Iranian declarations about its nuclear activities until its June meeting.

[65] UNCORRECTED PROOF